سؤال: برای شروع بفرمایید که اقتصاد شناختی چیست؟ چه حوزههایی را بیشتر در بر میگیرد؟ و چه حوزههایی که باید در برگیرد را در بر نمیگیرد؟
بحث «اقتصاد شناختی»[1] یکی از شاخههای کار علمی بینرشتهای در رشتة اقتصاد و روانشناسی است. یعنی اقتصاد شناختی، بحثی است که از مباحث کاگنیشن روانشناسی و روانشناسی اجتماعی که به «شناخت اجتماعی» و «روانشناسی شناختی» ترجمه شده است.
کار این شناختیها، در حوزه روانشناسی بحث در این خصوص است که میگویند: ما باید فارغ از اینکه چه کنشهایی بیرون اتفاق میافتد و چه رفتارهایی در بیرون داریم، باید عوامل ذهنی و متغیرها و پروسههای ذهنی که اتفاق میافتد تا یک رفتار به وقوع بپیوندد، اینها را میخواهیم بررسی کنیم. اینها در روانشناسی به عنوان مکتبی شناخته میشوند که در مقابل مکتب رفتارگرایی قرار دارد. رفتارگرایی مثل اقتصاد کینز[2] و کلاسیک که در دانشهای اقتصادی داریم، رفتارگراها و شناختیگراها خیلی پررنگ با همدیگر اختلاف دارند و میتوان گفت: دانش روانشناسی عرصة بین اختلافها و نزاعهای بین این دو مکتب در رشتة روانشناسی است.
رفتارگراها مشخصاً روی بحث شرطیشدن خیلی تأکید دارند که شرطیشدن و آن بحثهای معروفشان را در بر میگیرد. اما میگویند با مغز و پروسههای مغزی کار ندارند، و فقط با رفتار کار دارند. اما شناختیها میگویند این رفتار را بدهید تا بگوییم منبعث از چه نوع فرایندهای ذهنی است، و معتقدند که این دانش شناختی باعث میشود که جعبه سیاه ذهن انسانهایی که مورد مطالعه قرار میگیرند را باز میکند؛ برعکسِ رفتارگراها.
طبیعتاً پس از ورود این دو به دانش اقتصاد، دو گرایش میشوند: «اقتصاد رفتاری» و «اقتصاد شناختی». البته اقتصاددانها این اختلاف و تفاوت را نمیدانند. مثلاً «ریچارد تیلر»[3] که جایزه نوبل گرفت، یا «دنیل کانمن»[4] که یکی از پایهگذاران اقتصاد رفتاری است، بیش از اینکه به شرطیشدن که مبنای رفتارگرایی است تأکید کند، به پروسههای عقلی و ذهنی تأکید میکند و به نوعی بحث شناختی را پی میگیرد.
پس اگر بخواهیم یک دستهبندی خیلی کلی و بالاجمال داشته باشیم، بحثهایی که در اقتصاد میآید و میخواهند فرایندهای ذهنی و الگوهای ذهنی را کشف کند تا یک کنش و رفتار اقتصادی را شناسایی کند، این به بحثهای اقتصاد شناختی مرتبط میشود. البته عرض کردم که رفتارگرایی و شناختگرایی خیلی جاها خلط شدهاند؛ اما ریشهاش به مباحثی نظیر انقلاب شناختی که 1950م شروع شده در روانشناسی بر میگردد. اینها بحث اصلیشان الگوهای ذهنی و چارچوبهای ذهنی است که میخواهند در اقتصاد اثرگذار باشند.
چند نگاه به اقتصاد شناختی داریم. اگر وارد دانش اقتصاد بشویم چند مدل وجود دارد: عدهای این را به شدت کلان میبینند؛ از جمله نهادگراها و «داگلاس نورث»[5]، که مقاله مفصلی تحت عنوان «اقتصاد شناختی» دارد و سعی کرده آنجا توضیح بدهد چگونه عوامل شناختی روی نهادها اثر میگذارد و نهادها چگونه روی عوامل شناختی اثر میگذارند، و در نهایت همافزایی این دو باعث میشود توسعه ایجاد شود.
اما اگر بخواهیم برگردیم به این بحث که فرایندهای ذهنی و الگویهای شناختی مغز را چگونه وارد ریشة اقتصاد کردهاند، به کار «فون هایک»[6] بر میگردد. هایک کتابی به نام «The sensory order» که تحت عنوان «نظم حسی» ترجمه شده است (البته خود کتاب ترجمه نشده) دارد. در آن، هایک که به عنوان یک اقتصاددان اتریشی و حداکثر به عنوان نظریهپرداز فلسفی اقتصاد معروف آن را میشناسیم، کاملاً بحثش روانشناسی و عصبشناختی است و میگوید: میخواهم یک نقشه شناختی ارائه بدهم از اینکه چگونه نظمهای اجتماعی به وجود میآید.
اگر با ادبیات اقتصاد اتریشی آشنا باشید، بحثهایی تحت عنوان «Self Organized Institution» یعنی نظمهای خودجوش، نظمهای خودساختهشده و یا نظم خودانگیخته، دارند؛ که برای تحلیل پول از نظمهای حسی که در فرایندهای عصبی هست شروع میکند و تا انتها پیش میرود. اما اینکه هایک ورود میکند بسیار خرد و فردگرایانه است. ویژگی اصلی اتریشیها این است که فردگرای ذهنی هستند. در آنجا گفته میشود که: همة دانش در اختیار هیچ کسی نیست و هیچ اطلاعاتی را همه ندارند، و این ذهنها با همدیگر شِیر میشوند. یعنی مثلاً من 5 درصد اطلاعات دارم، شماهم 5 درصد و اینها به نوعی میتوان گفت: عام و خاص مِن وجه هستند و کارش هم این است که میخواهند دولت را بزنند که دولت اطلاعات کامل ندارد که بخواهد تصمیمی بگیرد، پس باید حضورش حداقلی باشد.
این هم یک بحث است که از آن خروجی میگیرند. میشود گفت: کار نورث ادامة همین دیدگاههای هایک است در این قضیه، اما کلانتر. حوزة آن نظم اجتماعی است و مقداری از لحاظ جامعهشناختی کوچکتر است. اما وقتی نورث بحث توسعه را مطرح میکند، بحثش خیلی کلان است، به لحاظ تاریخی و منطقهای و بُعد جمعیتشناختی پیدا میکند.
یک عدهای هم هستند که اقتصاد شناختی را به صورت جزئی کار میکنند. مثلاً تستهایی دارند که اصطلاحاً به آن «Functional MRI» میگویند. مدتی پیش کلیپی منتشر شد که یک آمریکایی در مورد ویروسی صحبت میکرد و میگفت: ژنهای مذهبیها (البته منظورش داعشیها بوده) را بررسی کردهایم. آنها وقتی عمل مذهبی انجام میدهند، بخشی از مغزشان بیشتر کار میکند. در اقتصاد هم میگویند اگر یک نفر بخواهد بین مصرف انرژی و صرفهجویی انتخاب کند، بر بخشی از مغزش تأثیر میگذارد.
اینها کار جزئی انجام میدهند. یعنی از آن بحثی که هایک مطرح میکند و اصطلاح «Cognitive Economy»، نه علم اقتصاد شناختی بلکه اقتصاد مبتنی بر شناخت را مطرح میکند. نهادگرایان جدید بحثشان روی همین مسئله است.
پس یک بحث کلان داریم که فرایند توسعه را در اقتصاد شناختیها کار میکنند و بیشتر بحثشان «Cognitive Economy» است. بحث دیگری داریم که «Cognitive Economics» است، یعنی علم اقتصاد شناختی و آن هم این است که میگویند: فرایند ذهنی را بایستی جزء به جزء در بیاوریم. چه با کارهای عصبشناختی و دیگر که چند رشته میشود.
اقتصاد شناختی منبعث از علوم شناختی میشود که علوم شناختی هم با عصبشناسی[7] آغاز میشود، و زبانشناسی و فلسفة ذهن. این سه مورد، فلسفهشان را از فلسفه ذهن و مبانی تجربهشان را از علوم اعصاب میگیرند و در کارهایشان نیز از زبانشناسی استفاده میکنند. زبانشناسی یک جزء بسیار پررنگ اقتصاد شناختی و علوم شناختی است. اما اصلاً در ایران هیچ چیزی در این مورد نداریم. این سه مورد با یکدیگر کار میکنند و میشوند علوم شناختی؛ اقتصاد شناختی هم میخواهد از اینها استفاده کند و چارچوبهایش را استخراج کند.
طبیعی است که وقتی وارد حیطة عصبشناسی میشویم، فردگرایی روششناختی به شدت پررنگ است. یعنی بیاییم مبانی نظریمان را مبتنی بر رفتار ذهنی یک فردی بچینیم و آن را به عنوان فرد نمونه مشخص کنیم و سپس بگوییم: این قابل تعمیم به کل جامعه است. اینکه بگوییم فردگرایی روششناختی، باز هم به نوعی از هایک گرفته میشود. چون هایک پایهگذار این نوع نگاه اقتصاد شناختی بوده است. بنابراین ویژگی اصلی اینها، بحثهای فردگرایی است که در همة بحثهایشان این را خیلی جدی دارند. میشود بحث را به صورت جزئی ادامه داد.
سؤال: اگر بشود مقالة کاملی به جهت معرفی این بحث داشته باشیم، خیلی خوب میشود. به بحث جزئی هم وارد شوید و در این خصوص نیز توضیح دهید.
بحثهای معرفتشناسی جزو زیر مجموعههای اقتصاد شناختی هستند که در خصوص آن بحث میکنند. یعنی میگویند: بحثهایی که شما دربازة کاگنیشن در عصبشناسی مطرح میکنید را میتوانیم وارد فلسفه کنیم و از آن نتیجه بگیریم که یک الگوهای ذهنی داریم که اینها به واسطة مواد قابل تغییر هستند. مثلاً بگوییم: در جامعه، مصرف انرژی بالاست. برای اینکه مصرف انرژی را کاهش دهیم، فرضاً سدیم خون این افراد باید بالاتر برود تا در سلولهای عصبیشان اتفاقاتی رخ دهد. اگر این را بگوییم، برداشت فلسفی میشود که نوعی جبرگرایی میشود. اگر بگوییم تصمیمات ذهنی و این مسائلی که داشتیم به نوعی به متافیزیک ربط میدادیم، خودِ متافیزیک نیز با فیزیک این مواد کار میکند. بنابراین وارد فلسفة ذهن میشود.
بحثی که در اقتصاد خیلی جدی گرفته میشود، بحث عقلانیت است که در این زمینه در اقتصاد مقالات زیادی داریم. عقلانیت کلاسیک اقتصادی که میشود به آن گفت: عقلانیت تمام و کمال و عقلانیت معروف ابزاری. سپس «عقلانیت محدود»[8] میشود که این را «هربرت سایمون»[9]، که جایزه نوبل در اقتصاد دریافت کرده، مطرح میکند. کانمَن هم بحث عقلانیت محدود را کار کرده و بحثهای جدید دیگری که حتی قائل به عقلانیت محدود نیستند و معتقدند که چیزی «شبیه به عقل»[10] داریم؛ نه اینکه بگوییم: عقلانیتی وجود دارد و ممکن است خوب کار کند و بعضی مواقع به یک قیودی میخورد و این کامل نیست. اما آنها بحثشان کینزی است. یعنی کینز به آن تفسیر فلسفیاش که میگویند: کینز معتقد به نا اطمینانی بوده و نا اطمینانی قابل تقلیل به ریسک و استراتژیهای مشخص اما با احتمال متفاوت نیست، بلکه نا اطمینانی چیزی است که اصلاً نمیدانیم استراتژیها و سناریوهایمان چیست؛ بنابراین آنگونه باید رفتار جمعی را توضیح داد. مثلاً «رفتار گلهای»[11] یکی از حرفهای اینهاست که تحت تأثیر کتاب نظریه عمومی و کتاب مبانی احتمال کینز تدوین شده و بسیار پیش رفته است.
سؤال: نهادگراها و عقلانیت «Near-Rationality» که گفتید، به اندیشههای پست مدرن فلسفی نزدیک میشوند؟
پست مدرن به این معنا که نوعی نسبیگرایی خاصی درونشان وجود دارد.
سؤال: ارتباط بین نهادگرایی و اقتصاد شناختی را هم اجمالاً توضیح دهید.
ابتدا مقوله سوم را توضیح میدهم که بحثهای روشی اقتصاد شناختی است. در حقیقت اینطور بحث میکنند که: ما با چه روشی باید به ذهنیت برسیم؟ طبیعتاً علوم اعصابیها میگویند: ما فقط باید از مغز عکس بگیریم. اما رویکرد عدهای، اجتماعی است. یعنی میگویند: با استفاده از پرسشنامه، نحوة فکرکردن در مسائل مختلف را بپرسیم و ذهنیتشان را به این شکل پیدا کنیم. مدل سوم هم، مدل «اقتصاد آزمایشگاهی»[12] است. در این مدل، میگویند: مثل آزمایشگاههای پزشکی که داروها را روی انسانهای مختلف آزمایش میکنند، در اقتصاد نیز همین روش را به کار بگیریم. یعنی بررسی کنیم که یک انسان مثلاً با این محرک ذهنی (فیزیکی و غیر فیزیکی)، و بدون این محرک ذهنی چگونه رفتار میکند. در حقیقت در این آزمایشگاهها هر دوی نگاههای عصبشناختی و اجتماعی دیده میشود. یعنی هم به آنها دارو داده میشود، تا فرایندهای ذهنی و عکسهایی که در «FMRI» گرفته میشود را داشته باشند و هم اینکه بگویند یک متنی را بخوانند و عده دیگری نخوانند.
از مطالعهای که اخیراً انجام شده مثالی میزنم: رفتار عقلاییِ دروازهبان و بازیکن فوتبالی که قصد دارد پنالتی بزند را شبهسازی کردهاند. طبق نظریه بازیهای گفتهاند که سه استراتژی وجود دارد: بازیکن پشت توپ به سمت مقابل، راست یا چپ شوت کند. و نفر مقابل باید براورد کند که بازیکن مهاجم به سمت روبرو، چپ یا راست شوت میزند؛ و قبل از شوت باید شیرجه بزند. برعکس مقالاتی که گفته میشود: باید 15 صفحه باشد، متن تئوریک این مقاله 45 صفحه است. در اینجا گفته شده: این واقعیت است و اگر بخواهیم آن را آزمایشگاهی کنیم، بایستی بازیای تعریف کنیم که قرار است دو نفر باهم بازی کنند، و جایزة پولی هم تعیین شده و سه گزینه در برابرشان وجود دارد: یا باید پشت بیاورند، یا رو و یا نیاورند. اگر با هم بیاورند، جایزه میبرند، یعنی اینکه دروازهبان توپ را مهار کرده، اگر باهم نیاورند این اتفاق نیفتاده است. به این ترتیب 400 نفر را تست کردهاند. این آزمایشگاهِ کار اقتصادی میشود. یعنی تصمیم میگیرند که شبیه بازی فوتبالی که در واقعیت اتفاق میافتد، کار انجام شود.
از این نوع کارهای های «Experimental economics» اخیراً خیلی زیاد شده است. حوزهشان هم اکثراً شناختی است. یعنی مثلاً میگویند: ذهنیت این بازیکن چهطور تحت تأثیر آموزش ما قرار گرفت و توانست بازی کند و چه نتایجی داشت. بعد با واقعیتی که مثلاً 35000 مورد پنالتی در اروپا را آورده که چهطور شوت زده شده و چهطور مهار شده یا نشده را با همین مقایسه میکند و تستهای اقتصاد سنجی بر روی آن انجام میشود و آزمونفرض میکند تا ببیند مدل آزمایشگاهی درست تخمین زده، یا خیر.
اما برگردیم به بحث رابطة بین اقتصاد شناختی و نهادگرایان. عمدتاً کسانی که در شناختی صحبت کردهاند، به نوعی نهادگرا هستند. در دانش اقتصاد یکسری مکتب داریم که مکاتب اصلی هستند و شروعشان با «آدام اسمیت»[13] و مکتب کلاسیک است. البته فعلاً با «مرکانتیلیسمها»[14] کار نداریم. مکتب کلاسیک و مکتبی که الان خیلی در ایران مطرح هست، مکتب نئوکلاسیک است. خیلی از کسانی خودشان را اقتصاددان میدانند، نئوکلاسیک بعد از آدام اسمیت شناخته میشوند.
یکی از ویژگیهای اصلیشان این بوده که قائل به عقلانیت ابزاری و عقلانیت کامل بودند. یعنی با استفاده از همان نگاه فردگرایی روششناختی میگویند: یک انسانی دنبال این است که منافعش را حداکثر کند. این حداکثرسازی منافع به واسطة عقلانیتی است که آن عقلانیت اطلاعاتی را تحلیل میکند و نهایتاً تصمیماتی میگیرد. آن یک نفر، عقلانیت را به حد اعلا میرساند. میگویند: آن آدمی که اینگونه نیست، جزو اقلیت است و از چنین کسانی خیلی کم وجود دارد که عقلانی نباشند. مشخصة عقلانیت که عقلانیت ابزاری به آن میگویند، از نظرشان این است که آن آدم حداکثرساز سود، لذت و رفاه و چنین مواردی است.
این عقلانیت دنبال این است که منافع را برای فرد تأمین کند و این فرد هم به تمام اطلاعاتی که لازم دارد، دسترسی دارد. این اطلاعات با این ساختار ذهنی ترکیب میشود، خروجی میدهد و تصمیم میگیرد که مثلاً چقدر تقاضا و یا عرضه کند، یا چقدر کار و یا استراحت کند؛ دربارة همه اینها تصمیمگیری میکند. تنها قیدی که میزنند، قید زمان برای کار (میزان کار کردن در 24 ساعت در شبانه روز) و قید بودجه است.
پس اینطور شد: یک نفری که همة عقلانیت و یکسری اطلاعات به درد بخور دارد، و او تصمیم میگیرد چقدر عرضه یا تقاضا کند و وقتی تصمیم گرفت و اقدام کرد، ما میتوانیم بگوییم: این همة جامعه است.
جالب است که در ادبیات اقتصاد خرد اگر نگاه کنیم، میبینیم که آنجا بحث میشود: به آدمی که اینگونه رفتار نمیکند، غیر عقلانی و ناسازگار میگویند. این فرد ناسازگار، به درد بخور برای جامعه نیست؛ یا باید حذف شود، یا برایش تصمیم بگیرند! این میشود: عقلانیت مورد نظر اقتصاد کلاسیک.
از این خروجیهایی صادر میشود: وقتی همه دارند عقلانی رفتار میکنند، وارد فضای اقتصاد کلان شده و میگویند: وقتی همه عقلانی رفتار میکنند پس نهایتاً چیزی به نام تعادل عمومی بازارها داریم. یعنی همه به اندازهای عرضه میکنند که تقاضا وجود دارد، و همه به اندازهای تقاضا میکنند که عرضه وجود دارد. بنابراین تعادل در همة بازارها، مشخصاً بازار کالا و خدمات، و بازار کار، وجود دارد. نظریهپرداز اصلی و مشهور این قضیه، «والراس»[15] است که تعادل عمومی والراس و حراجگر والراس در اقتصاد خیلی معروف است، که میگوید: همه عقلانی رفتار میکنند و نهایتاً حراجگری هست که با اطلاعات کامل تصمیم میگیرد چه کسی، چه اندازهای از مواهبی که در طول روز وجود دارد، بردارد.
در بحث والراس، زمان موجود نیست. ببینید این بحث چقدر تخیلی و غیر واقعی است که میگوید: یک روز همه میآیند هرچیزی که برای عرضهکردن دارند را میگذارند و همه نیازهایشان را میگویند، و حراجگری که اطلاعات کامل دارد، وارد عمل میشود و تا آخر روز همه چیز پایان مییابد.
آن تفسیری که نا اطمینانی را در نظریهپردازی کینز مطرح میکند، میگوید: اتفاقاً بحث ما این است که زمان وجود دارد و به دلیل نا اطمینانی که به واسطة زمان ایجاد میشود، مجبور میشویم به روز دوم برویم، و از اینجا باعث میشود بگوییم که از یکسری مسائل باخبر نیستیم. کینز تا همینجا توضیح میدهد. یعنی میگوید: آدمهایی که در اقتصاد هستند، لزوماً از همه چیز خبر ندارند. در انتقاد به کلاسیکها میگوید: اینکه شما میگویید: اطلاعات بالاست و همه عقلانی و کامل هستند، چطور میشود که وقتی اتفاقی رخ میدهد، بحران به وجود میآید؟
والراس میگوید: ما چیزی به عنوان پول احتیاج نداریم، چون همه اطلاعاتشان کامل است و شب که میشود، این را تقسیم میکنند. اما کینز میگوید: اتفاقاً پول همزاد با زمان و ناشی از نا اطمینانی است. کینز در کتاب «رسالهای درباره پول»[16] مفصل درباره این مورد، بحث کرده است. دام نقدینگی و… از آنجا و بحثهای کینز در اقتصاد کلان میآید.
با این تفسیر یک انقلابی در اقتصاد ایجاد میشود که: بالاخره بحرانهایی به وجود میآید و ما این بحرانها را نمیتوانیم با اقتصاد کلاسیک و نئوکلاسیک پیشبینی کنیم. بعد از آن، ایراداتی به کینز میگیرند که آن ایرادات در حوزة اقتصاد کلان است و به نوعی پاسخ کینز را میدهند که خودشان هم میگویند: کینز مرده بود و گرنه جواب ما را میداد؛ و بحث اقتصاد نیوکلاسیک مطرح میشود. نیوکلاسیکها به اصطلاح خودشان قویترین مکتبی هستند که به کینز ضربه میزنند، ایراد اصلی که به کینز وارد میکنند، این است که میگویند: کینز مبانی خرد نداشت. منظورشان از مبانی خرد دقیقاً این است که چرا آن فردگرایی روششناختی را نشان ندادی؟ چرا نگفتی با استفاده از یک عقلانیتی مردم رفتار میکنند و این عقلانیت به کل قابل تعمیم است؟ یعنی نسبت به نظریههایی که کینز در اقتصاد کلان مطرح کرده میگویند: او، کلان دارد اما نظریات خرد ندارد. در صورتی که اقتصاد نئوکلاسیک که بعد از آدام اسمیت مطرح شد، اصلاً اصطلاح اقتصاد کلان نداشت. میگفتند که: ما یک خرد داریم و نهایتاً از آن تحلیل رفاه میکنیم. به نظر خودشان تحلیل اجتماعی عام و کلان انجام میدادند.
این نگاه به کینز ایراد گرفت و گفتند: مبانی خرد او کجاست؟ کینز هم نبود و جواب نداد، کینزیها نیز این ایراد را قبول کردند. خیلی از مفسرین کینز بعد از این قضایا میگویند: اتفاقاً نقطه قوت کینز این بود که از فردگرایی و آن آدم نمونه شروع نکرد؛ بلکه بحثش را روی اثرات اجتماعی آورد؛ که البته میگویند: تحت تأثیر دیدگاههای مارکسی و کمونیستی و سوسیالیستی آن زمان بوده است. اینها ایراد گرفته و دومرتبه بحث عقلانیت را مطرح و روی آن تأکید کردند. اما گفتند: حرفهایی که کینز گفته، درست است اما در بحرانها و استثناهاست. یکی از شخصیتهای معروفی که جایزه نوبل هم دریافت کرده، میگوید: همه ما در سوراخ موشها (بحرانها) کینزی هستیم. به خاطر اینکه در بحران امکان پیشبینی وجود ندارد. اما در حالت عادی و بلندمدت رفتار، رفتارِ کاملاً عقلایی است که این مکتب نیوکلاسیک، با تحولی در انتظارات شروع میشود. یعنی میگوید: انتظاراتی که کینز گفت، اتفاقاً انتظارات عقلایی است. کینز در اقتصاد کلانش میگفت: مردم آینده را نمیتوانند پیشبینی کنند؛ اما آنها گفتند: اتفاقاً امکان پیشبینی وجود دارد. در بحث انتظارات تطبیقی و عقلایی، فرض انتظارات عقلایی این است که هر فردی یک مشاور اقتصادی دارد. اینطوری گفتند که: در بلندمدت تصمیمات اقتصادی گرفته میشود؛ اما بازهم نتیجه نگرفتند.
اقتصاددانهای کلاسیک جدید، نهایتاً گفتند: با این فرضی که ما داریم، این اتفاقات قابل پیشبینی نیست و ما نمیتوانیم نا اطمینانی که کینز مطرح کرده را پاسخ بدهیم. به خاطر همین یکسری از نیوکینزیها، نهادگرا شدند.
اما نهادها چطور با اینها ارتباط پیدا میکند؟ مکتبی به نام نهادگرایی در جامعهشناسی وجود دارد، که میگوید: رفتار اقتصادی آدمها و انتخابهایی که میکنند منبعث از نهادهایی است که روی ذهن و رفتار اینها اثر میگذارد و این نهادها هستند که باعث میشوند، فلان اتفاق بیفتد. «وبلن»[17] در کتاب معروف «نظریه طبقه مرفه» که در آن مشخصاً اقتصادیها، مصرف چشم و همچشمی را گرفتند، میگوید: علاوه بر اینهایی که شما میگویید (مثلاً کینز میگوید: مصرف تابعی است از درآمد جاری. فریدمن[18] میگوید: مصرف تابعی است از درآمد دائمی) و ممکن است درست باشد، اصل کار این است که مصرف روی چشم و همچشمی کار میکند. یعنی من در طبقهای زندگی میکنم و باید نیازهایی که زندگی در آن طبقه را اقتضا میکند، برآورده کنم. شاید پول نداشته باشم، اما مجبورم در طبقهای که زندگی میکنم، ادامه بدهم.
اگر این ورود جامعهشناسی به اقتصاد را بپذیریم، که این نظریهپردازها از آن گرفتهاند، نهادگرایان اقتصادی میشوند. یعنی اقتصاددانهای نهادگرا. این اولیها که از وبلن گرفته بودند، پست مدرن هستند. به صورت خیلی ساده به خواهم عرض کنم، میگویند: یکسری ساختارهای ذهنی هستند که در جامعه ساخته و باعث میشوند در رفتار و کنش آدمها اثر بگذارد. اگر هم بپرسیم که نهاد چیست؟ میگویند: قواعد بازی. هر قاعدة بازی که در اقتصاد تعریف شود، نهاد میشود. مثلاً میگوییم: یکسری قانون داریم که تولیدکننده طبق آن باید رفتار کند. این میشود قواعد بازی تولید. یا چشم و همچشمی و هر چیزی که باعث میشود اثر بگذارد. از نهاد خانواده، آموزش و پرورش و دین و… گرفته تا یک قانون یا دستورالعمل جزئی میشود به عنوان نهاد نام برد. البته نهادگراها اختلافهایی هم دارند و یکجاهایی خودشان هم این مسائل را قاطی میکنند.
نهادگراها آمدند گفتند: ساختارهایی هستند که روی ذهنیتها اثر میگذارند. از طرف دیگر، یک عده بودند که از عقلانیتِ کاملِ اقتصادِ نیوکلاسیک، ناراحت شده بودند. اینها اقتصاد نهادگرایی را با رویکرد ذهنی شکل میدهند که افرادی مثل داگلاس نورث خیلی روی این قضیه کار کردند و بحث شناختیاش را هم مطرح کردند. یکسری هم اقتصاددانهای نهادگرای قدیمیتر هستند، مثل «ویلیامسون»[19]، که اینها بحثشان به سراغ «هزینة مبادله»[20] میرود. اینها الگوی حداکثرسازی دارند، مثل اقتصاددانهای کلاسیک، و میگویند: ما فقط یک قید اضافه میکنیم که آن هم هزینة مبادله است. هزینة مبادله هم این است که مثلاً اگر من بخواهم از کسی خرید کنم، باید هزینهای را هم برای ثبت سند و پیداکردن خانه بپردازم. یا مثلاً در بورس بایستی به کارگزار، پولی پرداخت کنم. اینها را به عنوان هزینة مبادله شناسایی میکنند و میگویند: این هزینه باید در حداکثرسازی سود بیاید حداقل بشود. یعنی این را در حداکثرسازی سود و حداقلسازی هزینه اضافه میکنند.
اینها میشوند نهادگرایان قدیمیتر و خیلی از افرادی که در اقتصاد ایران ادعای نهادگرایی دارند، همینها هستند. این نهادگرایی همان اقتصاد نئوکلاسیک است که فقط یک قید به آن اضافه شده و چیز دیگری هم ندارد. خیلی هم لیبرال بودنشان جدی است. افرادی که این طرف هستند، مثل ویلیامسون، کامل تحت تأثیر آموزههای نئوکلاسیک هستند. اما آن طرفیها، مثل نورث، یک مقدار لیبرال هستند (نمیخواهم بگویم اصلاً لیبرال نیستند)، اما کمتر لیبرال هستند و دیدگاههای اجتماعیتر دارند. یعنی شاید بشود گفت: یک مقدار به یکسری افکار سوسیالیستی آغشته شدهاند که نهادها را آوردهاند. اگر دیده باشید، بعضیها نهادگرایان را در ایران به چپهای جدید ارتباط میدهند، البته این تعبیر کاملاً اشتباه است. همانطور که گفتم، آن عدهای که میگویند نهادگرایی، بیشتر طرفدار هزینة مبادله هستند.
قدیمیها به کنار، اما نهادگراهای جدید بحث ذهنی را مطرح میکنند، که میشود: رابطة بین اقتصاد شناختی و نهادگرایی که بحثش توسعه است. یعنی نهادگرایی مشخصاً بحث توسعه را دارد.
سؤال: در پایان اگر لازم میدانید بحثی را بیشتر توضیح دهید، بفرمایید.
میتوان دو انتقاد مطرح کرد: یکی به بحث فردگرایی و دیگری به این بحث که چرا نهادگراها روی فضای ذهنی آمدهاند؟ در کتاب معروف «دگرگونی بزرگ» اثر «پولانی»[21]، نویسنده تفاوتی بین بازارهای صوری و واقعی قائل میشود. بازارهای صوری، بازارهایی هستند که اقتصاددانها میگویند. یعنی یک بازار واقعی داریم و مثل این است که مثلاً من به بازار قم بروم و خرید کنم. در این خرید روابط اجتماعی وجود دارد. ممکن است در این بازار رفتن، بروم نماز بخوانم، قرار اداری تنظیم کنم و…؛ در حقیقت انبوهی از روابط اجتماعی در این بازار وجود دارد که تعبیر حکشدگی در آن مفصل وجود دارد. این یک بحث است.
بازار دیگری به نام بازار صوری وجود دارد که این تفکیک را پولانی انجام میدهد. در بازار صوری فقط عرضه و تقاضا وجود دارد؛ یکسری آدم هم هستند که حداکثرسازی میکنند. کسی که عرضه میکند، سود را حداکثر میکند و آن کسی که تقاضا میکند، در حال حداکثرکردن مطلوبیت است. این دو در حداکثرسازیشان یک منحنی عرضه و یک منحنی تقاضا دارند؛ این دو باهم تلاقی میکند و یک نقطه میشود. بازار یعنی: یک قیمت، یک مقدار. مثلاً بازار سیب یعنی: قیمت سیب و اینکه چند تن سیب در آن مبادله میشود. بازاری که اقتصاددانها میگویند، میشود بازار صوری. یعنی صورتبندی از بازاری که در واقعیت دارد اتفاق میافتد به شکل و ایدئولوژی اقتصاددانها.
این دو با هم تفاوت دارند. پولانی به نوعی منتقد خیلی قدیمی حساب میشود. با کار مردمشناسی اینها را درآورده که میگویند: پایهگذار مردمشناسی و اقتصاد و انسانشناسی و اقتصاد (البته فکر میکنم تعبیر دوم اشتباه است) پولانی گفته: بازارها در آسیا و آفریقا و… متفاوت هستند و اینگونه نیست که یک قیمت و یک مقدار باشد؛ بلکه روابط اجتماعی بسیاری در بازار وجود دارد و نباید این بحث را حذف کرد.
اگر این را شروع کار بگذاریم، آنهایی که مقداری منتقد آن عقلانیت بودند و میگفتند: این واقعی نیست، گفتند: چه کنیم که این دو را به هم نزدیک کنیم؟ یک وقتی به لحاظ روشی (به تعبیر آنها) میگوییم: بازار صوری سادهشدهای از بازار واقعی است، بنابراین هرچه جلوتر میرویم و دانشمان پیشرفت میکند، سعی میکنیم آن صوری را به واقعیت نزدیک کنیم. اما یک عده راه دومی را در پیش گرفتند. گفتند: بیایید واقعیت را صوری کنیم. یعنی ساختار صوری که اقتصاد تعریف میکند را بیاییم در بازار شکل بدهیم. یعنی بگوییم: شما که در بازار رفتار میکنید، چرا بحث سیاسی و اداری را در بازار مطرح میکنید؟ فقط بازاری رفتار کنید! و این را تعمیم بدهیم و نظریه را خراب نکنیم و بلکه بیاییم بازار واقعی را به شکل بازار صوری کنیم.
حس من این است که کار «استیگلیتز»[22] این است. استیگلیتز به شدت بر آموزش اقتصاد از ابتدا تأکید دارد. او یک نظریه در بازار کار دارد و در این نظریه معتقد است که باید توضیح بدهد: رفتار شبهعقلانی دارد و معتقد است که این رفتار باید آموزش داده شود. لیبرالها هم کارشان این است که اول بازار کار را بزنند. یعنی به کارگرها میگویند: اگر میخواهید عقلانی رفتار کنید، باید بدین شکل باشید.
اینجا بحث شناختی پیش میآید. میگویند: چه کار کنیم مردم به این شکل که ما میگوییم، رفتار کنند؟ تا قبل از این میگفتند: مردم اینطوری رفتار میکنند. بعداً یکسری بحران پیش آمد و فهمیدند اینطوری رفتار نمیکنند. اما اتفاقاتی که افتاد باعث شد بروند سراغ بحثهای شناختی کاگنتیو اکانمی. اینطوری مطرح میشود که: ما باید رفتار عادی و روزمرة مردم که در تمام ساختارها اعم از اجتماعی و اقتصادی که در هم تنیده است، این دو را با هم تحلیل کنیم، و بگوییم که رفتار شما باید به شکلی که ما میگوییم، یعنی رفتار اقتصادی باشد. اینجاست که میگویند: اقتصاد، علم و منطق انتخاب است؛ ما باید منطق انتخاب را به دیگران آموزش دهیم. وقتی بحث آموزش مطرح میشود، یعنی داریم بحث شناختی انجام میدهیم؛ یعنی میخواهیم: بگوییم یکسری قاعده ذهنی به شما میگوییم که سراغ کارهای دیگر نروید.
در چندین مقاله، از دانشجوهای رشتههای مختلف در مورد انتظارات پرسیده بودند: انتظاراتتان را چگونه شکل میدهید؟ جالب این بود که در چند مقالهای که در این زمینه وجود داشت، اینها بین اقتصاد خواندهها و غیر اقتصاد خواندهها تفکیک کرده بودند. خروجی این بود: کسانی که اقتصاد خواندند، انتظاراتشان عقلایی است و عقلانی رفتار میکنند؛ اما کسانی که مثلاً روانشناسی، جامعهشناسی، حقوق و… خواندهاند، اینها انتظاراتشان نامرتبط، یا پراکنده است؛ پس مشکل این است که اینها بلد نیستند اقتصادی رفتار کنند و باید به آنها آموزش داده شود. یعنی دعوا از اینجا شروع میشود که باید عقلانیتی که اقتصاددانها میگویند را آموزش بدهند. این میشود شروع کار شناختیها.
[1]. Cognitive economics
[2]. John Maynard Keynes
[3]. Richard Thaler
[4]. Daniel Kahneman
[5]. Douglass North
[6]. Friedrich Hayek
[7]. Neuroscience
[8]. Bounded rationality
[9]. Herbert A. Simon
[10]. Near-Rationality
[11]. Herd behavior
[12]. Experimental economics
[13]. Adam Smith
[14]. Mercantilism
[15]. Léon Walras
[16]. A Treatise on Money
[17]. Thorstein Veblen
[18]. Milton Friedman
[19]. Oliver E. Williamson
[20]. Transaction cost
[21]. Karl Polanyi
[22]. Joseph Stiglitz
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0