ساینس خرافه است...!!!

  منوچهر صدوقی سها، فیلسوف و عرفان‌پژوه

 

علوم جزئی علیه مادرشان(فلسفه) قیام کردند.

یکی از خصوصیت‌های عمده‌ی جهان جدید، جهان جدید بعد از رنسانس این است که علوم و ساینس علیه مادرشان طغیان کردند. شما می‌بینید در ترمنولوژی کلاسیک به فلسفه می‌گویند کل علوم است. وقتی می‌گفتند فیلسوف، یعنی او جامع جمیع علوم است. سپس آن را تقسیم به ریاضی و الهی و طبیعی و فیزیک و چیزهای دیگر می‌کردند. فیلسوف یعنی دایرة‌المعارف جمیع عصر خودش. کسی حکمت نمی‌گفت.

 

می‌گفتند فلسفه. متأسفانه یا خوشبختانه، خودش بحث دیگری است. این علوم جزئی علیه مادرشان طغیان کردند و از فلسفه جدا شدند. کلی‌نگری به جزئی‌نگری مبدل شد. اگر متوجه این‌ها نباشیم، نمی‌توانیم داخل حرف‌هایی شویم که می‌فرمایید. یک مثال بزنم تا بحث روشن بشود. این عصای بنده، موجودی از موجودات عالم است. الان تصور بفرمایید از تمام شاخه‌های علمی، یک متخصص در اینجا باشد. از فیزیسین گرفته تا شیمیست و غیره.

 

 این عصا هم موضوع تحقیق باشد. فرض بفرمایید در اینجا یک فرهنگستان به معنای اعم از تمام رشته‌های علمی و متخصصینشان باشد. حتی هنرمند و شاعر هم باشد. موضوع تحقیق ما یکی است. این عصاست. آیا تعریفی که شیمیست از این عصا خواهد کرد، همان تعریفی است که یک هنرمند می‌کند؟ این عصا دو حقیقت دارد یا یک حقیقت؟ یک حقیقت دارد. یک حقیقت چطور تبدیل به انواع حقایق می‌شود؟ این شیمیست صرفاً خواهد گفت این عصا مرکب از فلان عناصر است.

 

فیزیسین حرف خودش را می‌زند یعنی متحرک و ماده. هنرمند، عکاس و نقاش هم از منظر خودشان، حقیقتی را برای این عصا می‌گویند. حقیقت نفس الامری این عصا کدام‌یک است؟ هیچ‌کدام نیست؟ همه‌شان باطل هستند؟ تکلیف چیست؟ یا باید حقیقت این یکی باشد. آن چیزی که این را کرده این، این را در گفته نقاش پیدا کنیم یا عکاس پیدا کنیم در کدام پیدا کنیم؟ حقیقت این کدام‌یکی از این‌هاست؟ هیچ‌کدام نیست. اگر هیچ‌کدام نیست پس چیزهایی که آن‌ها می‌گویند، هم نیست؟ وقتی شیمیست می‌گوید این عصا مرکب از پنج عنصر است، آیا در متن واقع مرکب از پنج عنصر نیست؟ هست. این عصا تاریخ هم دارد. مورخ حقیقتی را درباره آن می‌گوید. این‌ها از هم جدا هستند. نمی‌گویید همه‌شان هستند، چون متناقض می‌شود.

 

 از آن طرف هم نمی‌گویید هیچ‌کدام نیست. پس کدام‌یک است؟ الان شش نفر آدم در اینجا هستند. ایشان متخصص یک علم هستند. وقتی درباره این عصا نگاه می‌کنند، از منظر خودشان نگاه می‌کنند. آیا حرفی که فیزیسین می‌گوید، عین حرف چوب شناس خواهد بود؟ حقیقت عصا، کدام‌یکی از این‌هاست؟ این حرف‌ها ممکن است با هم متناقض باشند. حقیقت این عصا کدام‌یکی از این‌هاست؟ از روزی معرفت انسان خدشه‌دار شد که کلی‌نگری مبدل به جزئی‌نگری شد.

 

 فیلسوف به آن معنایی که گفتیم، وقتی به اشیای عالم نگاه می‌کرد، هم فیزیسین بود، هم شیمیست بود. همه‌کاره بود و دید کلی داشت. تمام زوایای وجودی‌اش را می‌دید و حکم کلی می‌کرد. این علوم علیه مادرشان طغیان کردند. فیزیسین گفت واقعیت همین چیزی است که من می‌گویم. ولی این‌طوری نیست. تو در محدوده حرف خودت می‌گویی، در محدوده تخصص خودت قبولت داریم. آن چیزی که تو می‌گویی، بخشی از واقعیت این است. وقتی می‌گویی حقیقت این همان است که می‌گویم، نتیجه‌اش این می‌شود که حقیقت کلی نفس الامری به این امر پیدا نمی‌کنیم و فقط یک جهت و منظر را می‌بینیم. همیشه این تمثیل را دارم.

 

 در همین ساحت فلسفه بیایید. معروف این است که مبنای فلسفه رسمی، عقل است. می‌گویند فلسفه، عقلی است. گمان می‌کنم حصر معرفت به معرفت عقلی، خیانت عظیمی است. فرض کنید باغ بزرگی داریم. وسطش یک سالن قرار دارد. از این سالن، یک پنجره به نام عقل، به این باغ باز کردید. این سالن در وسط گلستان است. می‌توانید الی ماشاءالله پنجره باز کنید. پنجره عقل شما فقط رو به شمال است ولی جنوب و شرق و غرب را نمی‌بینید. شما وقتی زیبایی را درک می‌کنید، با عقلتان درک می‌کنید؟ زیبایی را درک می‌کنید یا نه؟  آیا با عقل درک می‌کنید؟ اگر گفتید قوه ادراکیه تنها عقل است، آیا دریافت شما کامل خواهد بود؟ نباید زیبایی را درک بکنید چون می‌گویید قوه دراکه عقل است و عقل هم زیبایی را ادراک نمی‌کند پس در واقع زیبایی را ادراک نمی‌کنید. آیا این معرفت است؟ پنجره سالن وسط باغ باید به تمام جهات این باغ مشرف باشد.

 

 نتیجه این است که بدبختی‌هایی برای بشر مخصوصاً در ساحت علم یعنی همین ساینس پیدا شد، آیا این علم امروزی موجب سعادت بشر است؟ باعث شقاوت بشر است. چرا این‌همه جنایات این‌چنینی در عالم می‌شود؟ مشدی حسن بقال که این‌ها را نمی‌کند. عالم و ساینتیست این کار را می‌کند. یک دکمه فشار می‌دهد و یک شهر را نابود می‌کند. چرا در سابق این اتفاقات نمی‌افتاد. چون آن فیزیسین متأله و انسان‌دوست بود ولی الان فقط نیروی محرکه را می‌بیند که منفجر کند، ببندد و بکوبد.

 

ماحصل کلام این می‌شود که در قدیم فیلسوف به شخصی می‌گفتند که جامع جمیع علوم بود و یک شخص واحد بود. کم اتفاق می‌افتاد چنین شخصی پیدا شود ولی پیدا می‌شد. درنتیجه، وقتی آن شخص درباره اشیا اظهارنظر می‌کرد، من حیث مجموع مورد عنایت قرار می‌داد نه از یک جهت خاص. چنین نبود که عالم فیزیک باشد و فقط ماده را ببیند. تمام موضوعات مختلف را داشت و اظهارنظر کلی می‌کرد و کما هو حقه به شما معرفی می‌کرد. علوم ساینس علیه مادرشان طغیان کردند. فیزیسین گفت علم فقط آن چیزی است که من می‌گویم. عالم شیمی گفت علم آن چیزی است که من می‌گویم.

 

 توی شیمیست یک جهت خاص را بیان می‌کنی و حق نداری درباره حرکت حرف بزنی. توی فیزیسین حق نداری درباره ترکیب این چیز حرف بزنی. اما اگر کسی جامع باشد درباره تمام مراتبش حرف می‌زند. فلسفه‌ای می‌تواند جاری و ساری در این علوم باشد که آن کلیات را داشته باشد. متأسفانه، این کلیت در دنیای جدید از بین رفت. پس فلسفه شما در ساینس جریان و سریانی ندارد. اصلاً بسیاری از ساینتیست‌ها فلسفه را خرافه می‌دانند. یک فیزیسین عالی‌مقام مملکتی را امروز دیدم.

 

به لحاظ علمی، عالی‌مقام است ولی به لحاظ سایر مسائل نمی‌دانم چطور است. آدم درجه اول فیزیک است. به خودم می‌گفت هزاران سال است فیزیک می‌گردد ولی خدایی را پیدا نمی‌کند. آخر بیچاره! فیزیک نباید خدا را پیدا کند. مگر بنا بود خدا را پیدا کند؟ فیزیک خدا را پیدا کند؟ بنا نبود. می‌گوید تمام معارف منحصر به فیزیک است. موضوع فیزیک، ماده و حرکت است. فیزیک چیزی به نام خدا پیدا نمی‌کند و خدایی نیست. این بدبختی است. در کنار اینکه فیلسوف طبیعی هستی، اگر فیلسوف الهی هم بودی، هیچ‌وقت نمی‌گفتی خدا را فیزیک باید پیدا کند. کی گفته خدا را فیزیک پیدا کند. اصلاً خروجی موضوعی دارد. به سؤال حضرت‌عالی برمی‌گردیم که چرا فلسفه ـ به گفته شما حکمت ـ در علوم جریان و سریان ندارد؟ برای اینکه امروزه این ساینتیست‌ها، فیلسوف نیستند. وقتی این‌گونه نیستند، یعنی هیچی.

 

این آقا فکر می‌کند علم یعنی فیزیک و تمام شد.. اگر بنا باشد که فلسفی‌ات جاری در این علوم جزئیه بشود، باید جزئی‌نگری جمع شود. خوشبختانه در همین قرن اخیر، یک مقداری انگار این اتفاق می‌افتد. الحمدلله. دکتر گلشنی‌ای که ذکر خیرشان را می‌کردید، نوشته‌های متعددی درباره نظرات فلسفی فیزیسین‌های معاصر دارند. این‌ها از فلسفه جدا شدند، نفی و طردش هم کردند ولی فهمیدند عملشان غلط بوده است. یک تمثیل بیان کنم. مگر مبنای ساینس، تجربه نیست؟ مبدأ علوم دقیقه چیست؟ تجربه است.

 

 تجربه جزئی است یا کلی؟ جزئی است. این را به این می‌زنید صدایش درمی‌آید. هزار بار بزن، صد هزار بار بزن. صد هزار بار صدا درمی‌آید. شما که می‌گویید مبدأ علم تجربه است و تجربه جزئی است. این معنای کلی را از کجا می‌آورید که هر وقت بزنید صدا خواهد داد؟ هزار بار زدی، صدا درآمد. حق دارید بگویید تا حالا هزار بار زدم، صدا داد؟ این را از کجا می‌آورید؟ شما که تجربه نکردید. ولی قانون در فیزیک دارید یا ندارید؟ حق ندارید تعمیم بدهید. ابتدائا می‌گویید مبدأ علم، تجربه است. چیزی هم که خارج از تجربه باشد، علم نیست. صدبار تجربه کردید؟ می‌گویید بله. صد و یکمین را از کجا می‌آورید؟ این قانون را از کجا درست می‌کنید؟ شما که به قانون کلی معتقد نیستید. بفرمایید از کجا می‌آورند؟  تجربه نمی‌تواند تعمیم بدهد.

 

تجربه این است که ببینم این‌طوری شد، پس می‌گویم این‌طوری می‌شود. اینکه خواهد شد، دیگر کار تجربه نیست. قرآن از کجا می‌آید؟ قرآن کلی است. نتیجه، اگر فیزیسین ما فیلسوف نباشد، اصلاً فیزیسین هم نیست. نمی‌تواند دم از قانون بزند. اگر بر مبنای این تجربیات تجرید و انتزاع کرد و فرمول کلی عقدی درست کرد، بله. اما اگر گفت مبدأ علم صرفاً تجربه است و یک میلیارد تجربه بکنید، حق ندارید بگویی یک و صد میلیاردمی این‌طوری است.

 

علم ساینس برا مبنای خوشان، خرافه است

 

تعبیر من کمی تند است. می‌گویم علم یعنی ساینس، به این معنا بر مبنای مبانی خودشان، خرافه است. چون او می‌گوید فقط تجربه است. تجربه جزئی است. اگر تعمیم نکند و جزئی را مبدل به‌کلی نکند، اصلاً علم ندارد. تعمیم کار خود علم نیست چون مبنایش می‌گوید جزئی‌نگری و تجربه است. ماحصل کلام، اگر این ساینتیست فیلسوف بود، می‌تواند فلسفه‌اش در علمش جاری بشود. اما اگر نبود، کما اینکه متأسفانه نیست، علمش خرافه است و نمی‌تواند قانون درست کند. در حد تجربه‌اش است. از آن طرف، صدبار بدتر از این است. آن عالمی که آن همه مقدس است، قدسیت و کاریزما و چی و چی دارد، مبدل به یک جانی جنایتکار می‌شود. بزرگ‌ترین جنایتکاران امروز علمای شما هستند.

 

 مگر نیستند؟ من می‌روم بمب بسازم؟ کی بمب می‌سازد؟ چرا ابن‌سینا بمب نمی‌ساخت؟ چرا؟ نمی‌توانست؟ او هم می‌توانست در حد امکانات عصر خودش بسازد. چرا نمی‌ساخت؟ چون کلی‌نگر بود. همه‌چیز را با هم می‌دید.نتیجه سخن، اینکه فلسفه جاری در علوم نیست چون این‌ها علیه او طغیان کردند و او را اصلاً قبول ندارند. به فارابی برگردیم. برای اینکه فارابی را بشناسیم اولاً باید فلسفه اسلامی را بشناسیم. نمی‌دانم بدانید. اگر نمی‌دانید، بدانید. دویست سال است که شرق شناسان و مورخین عمومی فلسفه سه تا مدعای واهی را سر زبان‌ها انداختند.

 

متأسفانه خیلی از ماها تابع آن‌ها هستیم. آن‌ها می‌گویند چیزی به نام فلسفه اسلامی وجود ندارد. دقت کنید. حدود دویست سال است که تاریخ فلسفه در هیئت جدید خودش، پیدا شده است. مورخ فلسفه به نام بروکر در آلمان این را در سال 1780 شکل داد. اولین تاریخ فلسفه را او و شاگردش تنمان به‌صورت هیئت جدید نوشتند. از همان تاریخ گفتند چیزی به نام فلسفه اسلامی وجود خارجی ندارد. پس ابن‌سینا دروغ است؟ نه. دروغ نیست. می‌گویند ابن‌سینا همان ارسطوست. می‌گویند فلسفه اسلامی همان فلسفه یونانی است. فرقش در این است آن یکی از چپ نوشته می‌شد ولی این یکی از راست. لاتین و عربی بودند.

 

در اینجا دیگر نویسنده مدخلیت ندارد. زمانی نویسنده مدخلیت دارد که هویت خودش هم برجا باشد. اگر فلسفه اسلامی را همان یونانی بدانید نه ابن‌سینا را دارید و نه فارابی و ملاصدرا را. هیچی نبود. این‌ها به‌منزله نوار می‌شوند. چطور نوار حرف می‌زند! این‌ها هم روایت می‌کنند. درحالی‌که این‌طور نیست و عبارت فلسفه اسلامی دو معنا دارد. یک، فلسفه اسلامی بالمعنی الاعم. دو، فلسفه اسلامی بالمعنی الاخص. به‌عبارت‌دیگر، وقتی می‌گوییم فلسفه اسلامی یعنی فلسفه ممالک اسلامی. فلسفه‌ای که در فرهنگ اسلام است. فلسفه‌ای که فلاسفه اسلام داشتند. بله این هم یک رقم اسلامی است اما مساوی اسلام نیست.

 

فلسفه‌ای است که از یونان آمده و مسلمان این را بکار می‌برد. اسلامیت این فلسفه به این است که حاملش مسلمان است. نمونه برترش ابن رشد است. ابن رشد فیلسوف اسلامی نیست. اگر مراد ما از فلسفه‌ای باشد که فلسفه اسلامی باشد، ابن رشد شارح ارسطو است و آن کسی فیلسوف اسلامی است که متأثر از اسلام بوده باشد. آیا فلسفه فارابی عیناً همان فلسفه یونان است یا فارابی خودش هم هویت فلسفی دارد؟ اگر این موضوع را روشن نکنیم، نمی‌توانیم بگوییم اصلاً فارابی کیست و فرقی با دیوجانس ندارد. تنها فرقش این است او یونانی است و این یکی ایرانی. فارابی وقتی فارابی است که دستگاه فلسفی داشته باشد و دارد.

 

 

متأسفانه این را نمی‌گویند. نه مستشرقین می‌گذارند و نه خود ماها می‌گذاریم. وقتی می‌گوییم فلان مستشرق این حرف را گفت، برای ما وحی منزل می‌شود. به چه زبانی بگوییم که این‌طوری نیست. یک نمونه دیگر بگویم. در یونان عالم قدیم، محرک اولی یا محرک اولیه می‌گویند. یعنی عالم نتیجه حرکت و ماده است. هر چه عقب‌تر بروید به جایی نمی‌رسید که دنیایی نباشد. قدیم است. از آن طرف هم باید یک مبدائی باشد. می‌گوید آن مبدأ محرک غیر متحرک است. تمام این فواعل متحرک و محرک هستند، معلول تحریک قبلی هستند و علت تحریک بعدی. مثل این طبقات می‌مانند. این طبقه سوم است. این طبقه معلول طبقه دوم است ولی علت طبقه بالایی است. اگر طبقه دوم نبود، این هم نبود. اگر این هم نبود طبقه بالایی نبود. این دو حیثیت دارد، به حیثی علت است به حیثی معلول.

 

آقای یونانی، آیا می‌شود هر چه بروی، روی زمین مستقر نباشد و تمام طبقاتش علت و معلولی باشند. فطرتت این را قبول نمی‌کند. یک طبقه اول دارد که علت است و معلول جاهای دیگر نیست. گفتند محرک اولی است. آنجا صحبت خلق نیست. صحبت از تحریک است. بنّا آب و آهن و چوب دارد. او خلق نمی‌کند بلکه ترکیب می‌کند و ساختمان درست می‌شود.

 

 درحالی‌که می‌گوییم ساختمان را بنّا ایجاد کرد. او ایجاد نکرد بلکه تمام مصالح بود. آن‌ها چنین تصوری دارند. می‌گویند همه چی است و ترکیب می‌شود. اسلام می‌گوید: انما ان الله خلق کل شی فان الله و لم یکن معه شی. خدا خالق است و عالم را از نیستی ایجاد می‌کند. در یونان چنین چیزی نیست. علت فاعلی یونانی یا علت طبیعی، فقط محرک است، موجد نیست. کندی و فارابی بر مبنای قرآن کریم در قبال علت فاعلی مادی یونانی و طبیعی یونانی، از علت فاعلی الهی سخن گفتند. گفتند این علت فاعلی توی یونانی قائل به تحریک است و فقط تحریک می‌کند درحالی‌که فاعل ما الهی است و ایجاد می‌کند.

 

 

 عالم ذاتاً ممکن و معدوم است و ایجاد می‌کند. فارابی در اینجا می‌شود فارابی. او حامل حکمت طبیعی یونان است علت فاعلی یونانی را بکار می‌برد و هم دم از علت، علت فاعلی الهی می‌زند. فلسفه یونانی کن فیکون می‌شود. اصلاً یکی از بنیادهای استقلال فلسفی همین فاعل الهی است. در یونان فاعل الهی نیست. اگر این‌گونه باشد، اولاً باید برویم دنبال این مطلب که فارابی کیست. اگر فارابی حامل و راوی فلسفه یونانی است هیچ فرقی با مرحوم دکتر باستانی پاریزی ندارد. مرحوم باستانی می‌گفت شاه‌عباس بعد از شاه اسماعیل آمد، فارابی هم می‌گوید جوهر و عرض این است. راوی است. اینکه فلسفه نمی‌شود. چیزی که فارابی را فارابی کرد قول به علت فاعلی الهی در قبال علت فاعلی طبیعی بود.

 

نظریه ها را به جای علم به ما قالب کردند.

 

متأسفانه حقیقت تلخی در اینجاست، اینکه متأسفانه هر چی به‌عنوان علم به ما عرضه می‌شود واقعاً علم نیست. خیلی‌ها نظریه است مانند همین نظریه تکامل. تکامل که مسئله علمی نیست، یک نظریه است. نظریه هم قابل ابطال است و هم قابل اثبات. بسیاری از نظریه‌ها را به‌عنوان علم تلقی کردیم. شخصی نظری داد و گفت این علم است و بدبختانه آمدیم و گفتیم قرآن کریم را بر مبنای این‌ها تفسیر کنیم. این نظریه است، اگر فردا باطل شد، آیا خواهی گفت قرآن هم خدشه‌دار خواهد شد. یک مشکل ما این است که بسیاری از نظریات و تئوری‌های علمی را به‌عنوان علم تلقی کردیم.

 

متأسفانه نظریه‌های آن‌چنانی وقتی به ما رسیدند که در مرکز خودشان باطل شده بودند. همیشه خبر به ما بعدها می‌رسد. این‌طوری است دیگر! همین نظریه تکامل، چقدر رویش بحث کردند، چقدر ابطالش کردند و چقدر حرف زدند. ما شنیدیم داروینی بوده است و این‌طوری گفته و این وحی منزل شده است. این خرافه شد، تمام شد و رفت. یک مشکل ما این است. مشکل دیگر این است که خودمان متفکر نیستیم و نوار هستیم. آیا عالمتان آمد تا در حقیقت علم تحقیق کند؟ روایت کردن بحث دیگری است. روایت می‌کند که فلان آقا این‌طوری می‌گوید. این روایت است. آیا فیلسوفی داشته باشیم که در حقیقت فلسفه و علم بحث بکند. کلام امیر را بکار ببرید: «اعرف الحق تعرف اهله». ما برعکس هستیم. ما می‌گوییم چون فلان شخص این حرف را زده است، پس حق است. حقیقت نوکر کسی نیست بلکه آدم‌ها نوکر حقایق هستند. وقتی بگویند کانت این را گفته، برایشان وحی منزل می‌شود. این‌طوری نیست. متأسفانه موضوع تحقیقات ما، حاملین علم هستند نه خود علم. نتیجه این می‌شود که وضع ما این‌گونه است. این تفکر نیست.

 

 

تفکر معلم فلسفه با تاریخ چیست؟

 

من سؤالی دارم. مرحوم دکتر باستانی که خدا رحمتشان کند کارشان در کلاس چی بود؟ مثلاً می‌گفتند سلسله صفویه بعد از سلجوقی آمد. منِ معلم فلسفه که می‌آیم و می‌گویم ارسطو شاگرد افلاطون بود، چه فرقی با او دارم. او هم نقل می‌کند، من هم نقل می‌کنم.

 

فیلسوف کسی است که خودش حیات فلسفی داشته باشد و تفکر کند. متأسفانه یک مغالطه عظیمی اتفاق افتاده است. اینکه معلم فلسفه را با فیلسوف، عوضی می‌گیریم. معلم کسی است که می‌نشیند روایت می‌کند تعریف جوهر و عرض این است. چه‌بسا اعتقادی به جوهر و عرض نداشته باشد. این فیلسوف نمی‌شود. فیلسوف کسی است که بنشیند حرف بزند. اگر روزی این اتفاق افتاد، خیلی از مشکلات شما حل می‌شود. اگر فلسفه به آن معنا پیدا شود، از علم‌زدگی بیرون می‌آیید. دیگر دید علمی فیزیکی را علم مطلق نمی‌دانید. نمی‌گویید مطلقاً حقیقت این چیزی است که فیزیسین می‌گوید. بلکه می‌گویید این بخشی از حقیقت است نه کل آن. امروزه هم وقتی فیلسوف واقعی، فیزیک نداند، حرفش فلسفه نخواهد بود.

 

 

کسی خواهد توانست از حقیقت کماهو فی نفس الامر علیه حرف بزند که جامع جمیع علوم باشد. اگر چنین چیزی پیدا شد، بله. حضرت رسول در دعا می‌فرمایند: «اللهم ارنی الاشیاء کما هی.» رسول‌الله با فیزیک کاری نداشت، اما می‌فرماید آن‌چنان است. یعنی دید کلی باشد. نتیجه جزئی‌نگری، این می‌شود. فلسفه و علم شما متأسفانه جزئی‌نگری است. یک گوشه واقعیات را درک می‌کند و فکر می‌کند همه حقیقت در آن است. بیخود نبود که فلسفه را جامع جمیع علوم می‌دانستند.

 

فکر می‌کنند روزنامه می‌نوشتند؟ نخیر. رسیده بودند به اینکه تو یک چیزی ولی چندین هزاری. این هویت دارد، هویت واحد دارد. اما خود آن هویت، مشتمل بر هویت‌هاست. هویت فیزیکی این چیز غیر از هویت شیمیایی‌اش است. اگر فقط شیمیست این چیز را دید، کارساز نخواهد بود. نمی‌شود که شیمیست بگوید این‌طوری، فیزیسین هم بگوید آن‌طوری. این ترکیب ندارد. واحد است. کسی می‌تواند حقیقت این را درک بکند که هو ما فی نفس الامر دید کلی داشته باشد. متأسفانه، امروز دید کلی نیست. در ایران علم به آن معنا اصلاً وجود نداشت. این اتفاق‌ها در آن طرف عالم افتاده است.

 

 در اواخر قرون وسطی، عصر اسکولاستیک، دوران جدید یا رنسانس. آن‌ها گفتند چیزی به نام علم کلی وجود ندارد. ما می‌گفتیم علم کلی. فلسفه می‌گفت علم کلی. یعنی اشراف به کل حقیقت اشیا پیدا می‌کند. گفتند چون مبنا را تجربه گرفتند، تجربه به‌کلی نمی‌رسد. واقعاً همین‌طور است. تجربه جزئی است. گفتند عوض اینکه بنشینیم بحث کلی بکنیم، تجاربمان را جمع کنیم و بر مبنای آن حرف بزنیم. کلی‌نگری تبدیل به جزئی‌نگری. این علم و آن علم شد، تیکه پاره شدند. به گمانم در ایران چنین اتفاقی نیفتاد. ما مقلدین آن‌ها هستیم و می‌گوییم چون آن‌ها چنین کردند، پس این‌طوری است.

 

خودمان چنین کاری نکردیم. شنیده‌ایم و دیده‌ایم چنین کاری کردند و گفتیم این‌طوری است. ما دخیل نیستیم. الان فلسفه‌خوان‌های ما در ملاصدرا متوقف شدند. نیازی در خودشان نمی‌بینند که تراثی مثل فارابی و ابن‌سینا و دیگران را بخوانند تا ببینند این مسیر از کجا آمده و به صدرا ختم شده است. یکی از مشکلات ما این است که هیچ بازگشتی وجود ندارد. اصلاً تراث جایی ندارند. فکر نمی‌کنم در کشور ما جایی باشد که متکفل این تراث مهم باشد. فقط درباره صدرا تا حدی انجام شده است که آن هم به خاطر اعتقاد جزمی و توقفی است که فلسفه‌خوانده‌های ما در صدرا دارن. حرفتان را این‌جوری اقامه بکنید بهتر است. فارابی هر چه بود، گذشت. آیا فارابی امروز حلال مشکلات ماست.

 

امروز فارابی با همان هویت فارابی زنده شود، حلال مشکلات ماست؟ هیچ‌وقت. ابن‌سینایش هم نیست. آن‌ها گذشتند و رفتند. شما چرا به آینده فکر نمی‌کنید. بله ملاصدرا خیلی بزرگ است ولی دیگر رفته است. ملاصدرا آخرین حرف را زد؟ اصلاً می‌شود آخرین حرف را زد؟ آخرین حرفی در کار نیست. نظام عالم دینامیک است. سکون در عالم نیست. لحظه‌لحظه نو شود دنیا و ما بی‌خبر از نو شدن. سکون و سکوت نیست. حکمت بذلک نیست. تمام شدنی در کار نیست. آن‌ها حرف‌هایشان را زدند، مقامشان شامخ است و روی چشم ما هستند. همه این‌ها درست. ولی امروز نمی‌توانیم دنبال ابن‌سینا بیفتیم که بیا مسائل ما را حل کن. این‌همه توسعه داریم.

 

باید این‌طوری بگوییم که توقف نکن. مگر نمی‌خواهی عالم را بشناسی. عالم دینامیک است و توقفی در کار نیست. وقتی به حقایق عالم می‌رسی که خودت هم بچرخی. اهل دردیم، ای چرخ بچرخ تا بگردیم. این حرف را خیلی جاها می‌زنم ولی توجه نمی‌کنند. مگر مبنای مکتب ملاصدرا اصالت الوجود است یا نیست. اگر اصالت الوجود را از آن بگیرید چیزی از آن باقی نمی‌ماند. خود ملاصدرا در خیلی جاها می‌گوید زمانی بود که شدت و حدت از اصاله الماهیه دفاع می‌کردم. این موضوع در اسفار و خیلی جاها است. ملاصدرا به فرمایش خودشان زمانی شدیداً اصالت ماهوی بودند. ایشان می‌گویند خدا برهانش را به من نشان داد و قائل به اصالت وجودی شدم. سوال من این است اگر ملاصدرا در همان ایام که قائل به اصالت ماهیت بود، از دنیا رفته بود، فلسفه امروز شما بر چه پایه‌ای مستقر بود؟ ملاصدرا زمانی قائل به اصالت ماهیه بوده است و ادله متعدده برهانی در اصاله ماهیت اقامه می‌کند ولی هنوز دم از اصالت وجود نزده بود.

 

 

در همان حال از دنیا می‌رود. در این صورت، فلسفه شما مبتنی بر اصالت ماهیه بود یا اصالت وجود؟ پس این‌قدر جوش نزنید. اگر کسی گفت بالای چشمت ابروست، نگو نمی‌فهمی. علامه سمنانی رحمت‌الله علیه که کتاب پنج‌جلدی حکمت بوعلی دارد، قائل به اصالت ماهیت است. آسید جلال آشتیانی، که من عاشقانه دوستشان داشتم و هنوز هم دارم، می‌گوید ایشان اصلاً ابتداییات فلسفه را نمی‌داند چون قائل به اصالت ماهیت است. آیا این هم حرف شد؟ دو دو تا چهارتا برایتان می‌کند. می‌گویم ملاصدرا در حین قول اصالت ماهیه از دنیا می‌رفت، آیا الان می‌توانستید از اصالت وجود حرف بزنید؟ نه والله نه بالله. پس این‌قدر نچسب. بدبختی ما این است. این فاجعه است. هرکسی علیه فلسفه رسمی یک کلام حرف می‌زند، می‌گویند نمی‌فهمید. اما چرا نمی‌فهمد.

 

تحصیل برای اشتغال، امر غلطی است

 

اگر بناست واقعاً کاری بشود، باید این فکر غلط تحصیل برای اشتغال از ذهن ما در بیاید. چرا می‌خواهی دانشگاه بروی؟ باید کار کنم. اینکه علم نمی‌شود. همه مردم باسواد بشوند چه ربطی به اشتغال دارد. دوم، امروز گفته می‌شود فلسفه مادر علوم است.

 

بالاخره بهتر از هیچی است ولی در واقع فلسفه کل علوم است. فلسفه تفکر است. مطلق تفکر و تفکر مطلق. هیچ‌کسی اهل علم نمی‌شود الا اینکه تفکر فلسفی داشته باشد. باید تفکر را احیا کرد. اینکه می‌شود یا نمی‌شود بحث دیگری است. خلاصه‌اش اینکه ما تفکر نداریم.

 

 همین ریاضی و فیزیکی که بچه‌ها در دبیرستان می‌خوانند به چه دردشان می‌خورد؟ حالا فیزیک ششم دبیرستان یا ریاضی‌اش را بیاورید واقعاً دردی را حل می‌کند؟ چه نفعی به حال این‌ها دارد؟ واقعاً سواد است؟ خود معلمش می‌فهمد چه می‌گوید؟ این چه علمی است؟ این‌ها جهل است. واقعاً جهل است. چه علمی است! یک مشت به حافظه بار کن و با یک سرماخوردگی همه پرید و رفت. معلم مخصوصاً در دانشگاه باید مجتهد بار بیاورد. اگر بنابر داشتن اطلاعات است اینترنت که علامه دهر است و تمام اطلاعات را داراست. معلم دانشگاه باید حس تفکر را در دانشجویش بیدار کند. متأسفانه این‌گونه نیست.

 

اگر اطلاعات را جمع کند، چرا پیش تو بیاید. کسی که اطلاعات دارد عالم است؟ نه والله و بالله. ممکن است اهل علمی باشد و هیچ اطلاعی نداشته باشد. همه ما درباره فن علامه قزوینی شنیده‌ایم. دکتر قاسم غنی نوشته است که فردای سوم شهریور 20 و بعد از رفتن رضاخان، پیش آقای علامه رفتم و گفتیم چه خبر است. ایشان گفت هیچی. گفتم آقا در تهران بمب انداختند، روس و انگلیس آمده است. گفت چیزی نمی‌دانم. اصلاً ربطی به او ندارد. یکی ممکن است تمام دقایق را بگوید که این‌جوری شد، آن‌جوری شد. متأسفانه علم ما مبدل به اطلاعات شده است. اطلاعات علم نیست. تفکر تفکر تفکر.

 

تاریخ انتشار: 1403/09/09

نظر بدهید
user
envelope.svg
pencil

آنچه ممکن است بپسندید

ویژه‌های فکرت

مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالب‌های متنوع رسانه‌ای به تصویر بکشد.