ویژههای فکرت
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.
به گزارش فکرت؛ نشست نقدنوشت با موضوع «تأملی پیرامون دیالکتیک فلسفه و رمان» با حضور آقایان ابراهیم اکبری دیزگاه، نویسنده و برگزیده جلال آلاحمد و مصطفی سلیمانی، دانشجوی دکتری فلسفه ادیان برگزار شد.
آنچه پیش روی شماست گزارشی مبسوط از این نشست است.
مجری: بهانه بحث ما، کتاب «مردی در تبعید ابدی» است که آقای ابراهیمی نوشتند و به موضوع زندگینامه ملاصدرا میپردازند. اما چون عنوان فرعی ما، دیالیکتیک فلسفه و رمان است، اجازه دهید من طرح بحثی داشته باشم. حقیقت این است که مفهوم فلسفه در یک دورهای، به معنای علم متقن یقینی میشد. علمی که در مورد وجود یا احکام وجود در ایران ظهور پیدا کرد و شیوه و روشی که برایش مطرح میشد بُرهان بود. در جهان اسلام، اگر ما شیخ الرئیس را به عنوان آن نقطه بعد از فارابی، نقطه کانونی قرار دهیم که حول آن، دارد بحثها شکل میگیرد، وقتی مراجعه میکنیم به شرح حالش، به کلامی که به ایشان منتسب است، بوعلی میگوید من هیچوقت رمان نمیخواندم، برایاینکه میترسیدم ذهن من را خراب بکند و با اینکه ایشان عربی هم مینوشته و قلم میزده، ولی رمان نمیخوانده یا حتی متأخرتر، ما بیاییم تا دوره علامه مرحوم علامه طباطبایی با اینکه شعر، ایشان میسراییدند، ولی معروف است ایشان سر کلاسهای درسشان درمورد بحثهای شعری، جاییکه قرار بود فلسفه مطرح بشود، این را طرح نمیکردند.
این جریان مقابل هم که در غرب شکل میگیرد که میآید تا افلاطونیها و بعد میرسد به قرون وسطی بعد دکارت، کانت، هگل تا آنجا هم اگر هم نگاه کنیم، قلم، قلم خشکی است و ما سعی میکنیم که حالا جزء، رسو و اینها که سعی میکنند با یک نگاه دیگری اصلاً وارد شوند، تا مثلاً حالا برسیم به جریان پساهِگلی، را داریم که دارد مخالفت میکند خب در مقابل هگل، شروع میکند برای اینکه فلسفه خودش را طرح کند، این فلسفه را در بستر رمان طرح میکند. و این شایع میشود در علوم متداول تا حتی روانشناسی.
این سنتی که ما بتوانیم فلسفه خودمان را به قالب نوشتههایی دربیاوریم، و آیا اساساً آیا کار فلسفی در نسبت با کار رمان قرار میگیرد یا خیر؟
رابطه فلسفه و رمان
اکبری: واقعیت امر این است که فلسفه و رمان، فلسفه یک قدمتی دارد، حداقل 2500 سال، از یونان آغاز میشود. رمان نهایتاً 400 سال عمر دارد که اگر بگوییم با آغاز شود، اینها با همدیگر نسبتی دارند و گاهی اوقات در هم تنیده میشوند و گاهی اوقات از هم فاصله میگیرند. من شخصاً معتقدم به گونهای از رمان باور دارم و گونهای از رمان را شخصاً مینویسم. خیلی خیلی نسبت جدی با فلسفه دارد و فلسفه را علم برهانی لزوماً نمیدانم و معتقدم از همین دوهزار و پونصد سال یا حتی قبل از آن اگر فلسفهای وجود داشته، فلسفه سقراطیان، اینها خیلیهایشان با برهان صحبت نمیکردند. کَما اینکه طلیعه فلسفه را سقراط بگذاریم، سقراط مجموعه آثاری که یعنی از افلاطون مانده بود، چهار جلد را وقتی مطالعه میکنیم، میبینیم برهان نیست، بیشتر، جدل است.
بنابراین، تعریفش، بیشتر، تعریف علم برهانی از ارسطو به بعد است و خیلی جاها هم فیلسوفها پایبند نیستند و چهبسا وقتیکه به دوره مدرن نزدیک میشویم، با ظهور نیچه و امثالهم، اساساً دیگر فلسفه کلاً میگویند آقا، برهان هم باید اگر بخواهد چیزی داشته باشد، وجود خودش را باید از فلسفه بگیرد، تعریفش را از فلسفه بگیرد.
برهان، یکزبانی است. با آن زبان میشود فلسفه را طرح کرد. بنابراین، فلسفه یک گونهای بودن در هستی است، که ظهورات متفاوتی میتواند داشته باشد. گاهی با شعر میتواند ظهور کند، گاهی در برهان میتواند ظهور کند، گاهی در نمایشنامه میتواند ظهور کند ولی اصلیترین ماجرای فلسفه، پاسخ یا طرح پرسشهای بنیادین است. اینکه، این جهان چهطور جایی هست؟ آغاز و انجام چی است؟ و انسان چهطور موجودی است؟ آیا اصلاً در این عالم یا این عالم ارزش زیستن دارد یا نه؟ فلسفه به اینها پاسخ میدهند.
از آنجاییکه هنر، حالا وقتیکه داریم از هنر صحبت میکنیم به نوعی داریم به رمان اشاره میکنیم، رمان هم، زمانی رمان میشود، رمان اصیل و جدی میشود که به این پرسشها پاسخ دهد و یا پرسشهایی از این دست طرح کند. از اینرهگذر، فلسفه و رمان، چه بسا نهتنها بههم نزدیک میشوند، گاهی اوقات یکی میشوند. مثلاً شما وقتیکه داستایوفسکی را مطالعه میکنید، میبینید که پرسش داستایوفسکی این است که انسان باید چگونه در این عالم زندگی کند که تن به حقارت ندهد؟ یا انسان ایدهآل چهطور انسانی است؟
انگیزه مرحوم نادر ابراهیمی از نگارش رمان مردی در تبعید ابدی
سلیمانی: نادر ابراهیمی هم در مصاحبهای که بعد از انتشار این کتاب ازش گرفتند، میگوید من فقط خواستم یک جرقهای بزنم، یک تلنگری بزنم که میشود یکسری از اتفاقها را، یکسری از شخصیتها را که دسترسی آسان به آنها نداریم، و جزئیات جدی و پررنگی را از زندگینامه آن فرد در دسترس ما نیست، حالا بهخاطر گذر زمان یا به خاطر دلایل متعدد، میتوانیم کاری کنیم که مخاطب ما هم علاقهمند به اندیشهها و زیست آن شخص پی ببرد و درصدد پرسش و بحث درمورد آن مبادی و اندیشههای آن شخص یا زیست آن شخص دربیاید.
وزن فلسفهداشتگی رمان در هویت بخشی به آن
اما ارتباط فلسفه و رمان، اگر رمان، اندیشههای فلسفی در آن لحاظ نشود، آورده نشود، من به شخصه اسم آن نوشته را سیاهه میدانم، رمان نمیدانم. میخواهم در دو بخش، عرایضم را طرح کنم.
یک بخش، در مورد متن ادبیات نادر ابراهیمی است که جای بحث و تأمل و بررسی دارد؛ بخش دیگر هم مرتبط به ملاصدرا و سیر تکوین و تطور اندیشههایش. در این دو مرحله، بحثهایی مطرح است، نکاتی مطرح است که کتاب هم بهخوبی بهنظرم از پس آن برآمده است.
نقدهایی به رمان نادر ابراهیمی
پراکنده کاری نادر ابراهیمی
اکبری: من در این کتاب، حالا واقعیت هم، نه این کتاب، کلاً آقای نادر ابراهیمی را چون به شدت، آدم پراکنده کاری هستند، فیلمساز و عکاس و مقاله نویس و رمان نویس و خیلی آدمی نیست که در امر رمان توقف کرده باشد و کلا ً در سپهر رماننویسی ایران و در تاریخ رماننویسی ایران، خیلی من برایش جایی نمیبینم.
عدم پرداخت مناسب به زندگی ملاصدرا
این کتاب دو تا کار قاعدتاً باید بکند. یا یک زندگینامه درستوحسابی داستانی از ملاصدرا به ما بدهد که در اینکار موفق نیست. ملاصدرا یک زندگی بسیار پرتلاطمی دارد و با جزئیات و اتفاقاتی که رخ داده و هست در تاریخ و در یک بستر تاریخی شکل میگیرد. آن گزارهای که که ایشان دارد درباره شاه طهماسب نقل میکند درست نیست، آن شاه اسماعیل دوم که مثلاً به آن فضاحتی که معرفی میکند آنقدر بد نبوده. نه اصلاً ماجرای آنجا، دستههای مختلف و آشفتگیهایی که ایران دارد بعد از نهصد سال به یک انسجامی میرسد. صفویه دارند این امورات را رتق و فتق میکنند. حداقل در دوره شاه اسماعیل دوم که یکسال بیشتر نیست و بعد از آن، سلطان محمد خدابنده لو است که هفت، هشت سال، نزدیک به دهسال است و خودش نابینا است و اشاره خیلی جدی به آن نمیشود. و این ناامنی که یک شاه دارد که اصلاً نمیتواند به نزدیکترین آدمهایش اعتماد کند، دلیلش هم این است که کشور ایران و انسان ایرانی، متلاطم است و حداقل سه چهار تا فرقه آنجا هست، ارمنیها هستند، کرکسهای ارمنی هستند، گرجیها هستند و ترکها هستند، اینها همه سهم خودشان را میخواهند و شاه طبیعتاً هرکدام هم، دست یک شاهزاده را میگیرند و میخواهند او را شاه بکنند و به تبع، این شاه وقتیکه خودش میخواهد یک کار کند، باید همه شاهزادهها را قلع و قمع کند و سرجایش بنشاند، تا بتواند کار را جلو ببرد و ازهمین عبور میکند و هیچ اشارهای به این وضعیت نمیکند که شما دارید یک رمان مینویسید به نوعی زندگی یک فیلسوف درجه یک هست ولی به زمینههای تاریخی اجتماعی این، اصلاً اشاره نمیکنید و حتی به زندگی این آدم هم اشاره نمیکنی که ملاصدرایی یک مدتی غواصی میرود، بابایش غواص بوده، مروارید جمع میکرده قبلاً. بعد این پسره شاگرد بوده. در بصره مدتی زندگی میکنند. در جنوب، خیلی این ور و آن ور تا اینکه چنین شخصی شکل میگیرد. خیلی گزینشی و گزارشی از زندگی ملاصدرا در تمام این مدت آقای نادر ابراهیمی عبور میکند.
خب اینجا از این زندگینامه خبری نیست. فقط گزینش است. یک چند جایی، آن هم فقط گزارش میکند. مثلاً پرسشهایی میکند با پدرش، در کلاسهایش یکسری بحثهایی را مطرح میکند. نمیدانم لات و لوت میآیند. اصلاً اینطوری نیست. وضع، وضع این چنین است که نه اتفاقا یک بخشی از اشکالات به خود ملاصدرا برمیگردد که نمیتواند جلوی زبان خودش را بگیرد. نمیتواند آن شخصیتی که میرداماد دارد، زیرکی که میرفندرسکی دارد، آن زیرکی که استادش شیخ بهایی دارد، این داشته باشد.
پرداخت ناقص ابراهیمی به فلسفه مدنظر ملاصدرا
نکته بعدی، اصلیترین ماجرای ملاصدرا، من فکر میکنم کاملاً ناظر به زندگی فلسفه نیست. ملاصدرا میخواهد انسان ایرانی را در یک وضعیت هست، ببرد به سمت کمال. شرط کمال را در قبل از اسفار، در جامعه قرآنی طرح میکند. در اسفار، شرط کمال را، شرط سعادت را در سفرهای چهارگانه و مردم و انسان ایرانی را یا انسانی که در آن زمان زندگی میکند، من فکر کنم فلسفه ملاصدرا انضمامیترین فلسفه است. ملاصدرا در زمانی ظهور کرده که مدرنیته در غرب دارد شکل میگیرد. وقتی که ملاصدرا بحث معاد جسمانی را مطرح میکند، معاد مثالی را مطرح میکند، درست است ریشهاش آنجا بود و بهخاطر همین تکفیر میشود. یک دردی دارد ملاصدرا. میگوید باید به بدن توجه کنید. دارد یک اتفاقاتی در هستی میافتد.
آقای نادر ابراهیمی به هیچکدام از اینها نمیتواند بپردازد. آن چیزی که نرخ شاه عباسی درباره فلسفه ملاصدرا است، از پس آنها هم برنمیآید. حالا مثلاً تشکیک در وجود است، اصالت وجود است، به اینها اشاره میکند ولی وقتی متن را میخوانی، میبینی این بنده خدا هیچ وقوفی ندارد، و از همه مهمتر که به نوعی، فلسفه ملاصدرا یا کتاب اسفار هست، فقط یک اشارهای میکند و دو سه جمله میگوید و رد میشود. از این رهگذر، این کتاب یک قلماندازی است درباره زندگی و اندیشه او و هیچ ربطی به ملاصدرا از حیث ندارد.
عدم استحکام و انسجام رمان مردی در تبعید ابدی
سلیمانی: در مورد پراکندهکاری خود نادر ابراهیمی و پراکنده نوشتن در خود این کتاب؛ این پراکندگی را ما، حالا چه در آثار کلّی نادر ابراهیمی ببینیم، در این کتاب هم ما پراکندگی را میبینیم. آن انسجام و استحکامی که یک رمان و داستان میبایست داشته باشد، ما در این رمان نمیبینیم. گاهی جُستار گونه میپردازد گاهی با فلش بلکهایی که مشخص است با چاشنی تخیل خودش همراه است، کتاب را پیش میبرد، داستانها را پیش میبرد و با تحقیقاتی که حتماً استقراء ناقص بوده و تامّ نبوده، نتوانسته آنچنان موفق باشد، ولی میگویم جزء جرقههای ابتدایی نگاه به این شخصیت بزرگ میتواند باشد. برای عُموم.
عدم فهم فلسفه ملاصدرا و تنهایی او
در طول روایت این کتاب، نادر ابراهیمی خیلی تأکید دارد. اصرار دارد بر تنها بودن ملاصدرا. شخصیت اصلی این رمان. حتی وقتی در جمع هست، حتی وقتی در میان اساتیدش هست، با پدرش هست، با مادرش هست، آن بحث تنهایی را نادر ابراهیمی خیلی پررنگ مطرح کردهاست، انگار که کسی نیست، ملاصدرا را بفهمد. انگار کسی حرفهایش را متوجه نمیشود و شاید هم، وجه تسمیه و علت نامگذاری این رمان هم همین باشد مردی که به تبعید ابدی روح درواقع گرفتار شده.
کتابی داریم با عنوان فلسفه تنهایی. حتماً همگی شنیدید. کتاب معروفی است که مجموعهای از مقالات و جُستارهای بههمپیوسته است که خیلی هم کتاب قدرتمندی نیست، ولی در فلسفه تنهایی، جزء خیرُالموجودین است، جزء کتابهای خوب میشود. آنجا در فصل دوم در مورد تنهایی بحث میکند، میگوید ما دو نوع تنهایی داریم. یک، حس تنهایی داریم و یک، احساس تنهایی و تفکیک این دوتا باعث شد که من از آن فلسفه تنهایی، از آن کتاب اقتباس کنم برای شخصیت ملاصدرا که حس تنهایی مربوط به جسم است. گاهی میگوییم من تنها هستم، یعنی کسی در کنارم نیست و از جهت فیزیکال، من شخصیت تنهایی هستم و گاهی احساس تنهایی داریم که مربوط به روح است و افراد ممکن است در جمع باشند، در کنار دیگران باشند و آن احساس تنهایی را داشته باشند که مربوط به روح است. در فصل هفتم همان کتاب فلسفه تنهایی، یک نکته دیگری را مطرح میکند و میگوید خلوت و تنهایی برای افراد ضعیف و میان مایع بسیار خطرناک و موجب افسردگی میشود و نگاههای روانشناختی را آنجا پررنگ مطرح میکند. وقتی ما این کتاب را میخوانیم یا اندک شناختی نسبتبه شخصیت ملاصدرا داریم، آن احساس تنهایی را پررنگتر میبینیم تا آن حس تنهایی.
آدمی که قرار است بنیانافکن باشد، اتفاقات عجیب را رقم بزند و در واقع افراد و جامعه را از یک منطقه امنی خارج بکند. خب طبیعتاً طرد میشود، خودش احساس تنهایی میکند و یکجاهایی شاید، دچار خودسانسوری شود که ما در ملاصدرا جاهایی را میبینیم.
ولی خب ملاصدرا از این فرصت تنهایی استفاده کرد. این تهدید را تبدیل به فرصت کرد و خب شد یک مشرب فکری، شد یک شخصیتی که ابنسینا از او تربیت شد، حکیم سبزواری و علامه طباطبایی تا معاصرین، امامخمینی که افرادی بودند که از ملاصدرا طبیعتاً ارتزاق کردند از لحاظ فکری و من وقتی میخواندم این کتاب را به یاد تمثیل غار افلاطون افتادم که حتماً شنیدهاید این تمثیل، تمثیل معروفی است.
ملاصدرا وقتی بحثهایش را مطرح کرد، حرکت جوهری را مطرح کرد، مباحث درواقع بنیادی فلسفی را مطرح کرد، همه طردش کردند. صفحه پانزده این کتاب، یک دیالوگی بین ملا و همسرش فاطمه ردوبدل میشود که نشان میدهد که چقدر درد کشیده است. البته از زبان نادر ابراهیمی طبیعتاً ما این را میخوانیم. بانو! زمانی که با زمانه خویش نساختی، و با مسند نشینان و امربران ایشان کنار نیامدی، و آنچه را که جاهلان میگویند، جاهلانه باز نگفتی، لاجرم به تبعید ابدی روح گرفتار خواهی شد، حتّی اگر در کنج منزلی در شهری ساکن باشی، و اگر بر نپذیرفتن پای فشردی، آوارهات خواهند کرد، یا به زندانت خواهند انداخت و به دارت خواهند کشید. شرمگینم بانو، که این جنگ را من آغاز کردهام، یعنی من خواستهام از این منطقه امن بیایم بیرون و سهمی عظیم از عذابش به تو میرسد و به این طفلکان معصوم.
این بحث، خیلی دردآور است، خیلی ناراحتکننده است که یک اندیشمند، نه لزوماً ملاصدرا، افراد متعددی را در تاریخ میبینیم که سرشان به تنشان میارزد و صاحب فکر هستند و صاحب اندیشه هستند و بهخاطر این اندیشههای متفاوتشان طرد شدند و به عزلت گرایش پیدا کردند.
مخاطبان خاص رمان نادر ابراهیمی درباره ملاصدرا
یک چندتا نقد به کتاب؛ همانطور که گفته شد، داستان از دریچه فلسفه، به زندگی ملاصدرا نگاه میکند و در طول رمان، از عقاید و مباحث و اندیشهها و نظریات فلسفی ملاصدرا صحبت میکند. این نکته میتواند برای کسایی که علاقههای فلسفی دارند میتواند تلنگری ایجاد بکند، وگرنه این کتاب میرود در کتابخانه و خاک میخورد.
متن سنگین رمان مردی در تبعید ابدی
این کتاب یکخورده حوصله سربر است. نامفهومی که این کتاب دارد، یک مقدار کسلکننده است. اگر دغدغه ابتدایی فلسفه وجود نداشته باشد، علاقهمندی به خود ملاصدرا وجود نداشته باشد، یا حتی علاقمندی به نادر ابراهیمی وجود نداشته باشد، این کتاب، کتاب ثقیل و کتاب سختخوانی محسوب میشود و طبیعتاً بعد از چند صفحه ابتدایی، دیگر ادامه دادنش کار سختی است. تا بیست و دو، بیست و سه، خیلی سختخوان جلو میرود. زمانی که برای جذب مخاطب عمومی خوب است که ما لااقل آغاز را یکطوری ببریم جلو که جذاب باشد آن سیلی آغازین و سِتینگ ابتدایی داستان و رمان را ما به خوبی نمیبینیم.
غلطهای ویرایش رمان
در نکته دوم، غلطهای ویرایشی را من در این کتاب دیدم که خیلی در ذوقم خورد و در متن، گاهیی مثلاً ت را ط نوشته. من فکر کردم مثلاً چاپهای پایین این مدلی است. چون قبلاً خوانده بودم، ولی اینجا دیدم دوباره کنجکاویم گل کرد. رفتم یک تطبیقی دادم، دیدم که کماکان یکسری غلطهای ویرایشی در این کتاب پرفروش هنوز وجود دارد که در خور شخصیت ملاصدرا و نادر ابراهیمی هم طبیعتاً نیست.
کتاب وقتی به پایان میرسد، ما با برخی مبانی ملاصدرا آشنا میشویم بهصورت لفظی، بهصورت کلی، حرکت جوهری، تقدّم وجود بر ماهیت، ولی در نهایت، چیزی در چنته خواننده و مخاطب قرار نمیگیرد و از این نظر به نظرم تهی است. شاید هم رسالت یک رمان و داستان کوتاه این نباشد. ولی خب ما قرار است که ملاصدرا را به ماهُوَ ملاصدرا با این تجربه زیستهاش و با آن اندیشههایش مطرح بکنیم و مابهِ التفاوت این کتاب با کتابهای دیگر در مورد شخصیت و اندیشههای صدرالمتألهین میتواند باشد. من از اینجهت که جنبه داستانی داشت، موفق دیدمش و برایم جذاب بود. از این لحاظ. ولی از لحاظ انتقال اندیشههای ملاصدرا، کتاب را کتاب موفقی ندیدم.
مجری: اگر قرار است رمان بهمعنای واقعی کلمه رمان باشد، باید به آن پرسشهای بنیادینی بپردازد که همانجا هم ما فلسفه را میبینیم، ولی خب شاید با یک نگاه و قلم متفاوت. اولاً اینکه اگر ما فلسفه ملاصدرا را ناظر به مسأله خودش بدانیم، یک فلسفه کاملاً انضمامی، آیا الان بعد از صد سال، پانصد سال، ما هنوز میتوانیم بگوییم مسأله انسان امروز هم همین مسأله است و آیا آن قلم و آن ادبیات به درد امروز میخورد و اگر قرار است ما این را باز فرآوری کنیم، چکار باید کنیم؟ دیگر اینکه نسبت حقیقت و رمان کجاست؟ ما تا کجا به نویسنده اجازه میدهیم که فضای رمان را داشته باشد و به حقیقت هم وفادار باشد. رمان را ناظر به یک اندیشه مینویسد، تا کجا قرار است این حقیقت در این نوشته ظهور پیدا کند و تا کجا نویسنده اجازه دارد که قلمفرسایی کند، از خیال خودش استفاده کند؟ آیا این ترکیب، ترکیب ممکنی است؟ شدنی است؟ این هم برای من یکمقداری محل ابهام است.
سؤالات بنادین بشر محدود به زمان خاصی نیست
فارابی و سؤالات بنادین بشر
اکبری: معتقدم فلسفه، زمانی فلسفه است که ناظر به زندگی انسان باشد. زندگی انسان هم همینی که هست. یکسری مسائل روزمره دارد. اینکه چه بخورم و چه بپوشم؟ ویکسری مسائل بنیادین دارد. چه بسا، این چه بخورم و چه بپوشم، و در کدام خانه زندگی کنم و چطوری زندگی کنم هم به آن پرسشهای بنیادین برگردد. دو مثال؛ سال سیصد و بیست و یک قمری، بغداد، پایتخت جهان اسلام است. دوره عباسیان. جناب آقای فارابی در حال مطالعه است و زندگی و تدریس است. برایش پرسش ایجاد میشود که این انسان مسلمان، سیصد سال طی کرده، از رسالت پیامبرش سیصد سال گذشته، این دنبال چی بوده؟ آیا به آن چیزی که میخواسته رسیده یا نه؟ ایشان میگوید این انسان دنبال سعادت بوده، ولی الان سرگردان است. هنوز نمیداند سعادت چی است؟
بعد طرحی درمیاندازد برای انسان روزگار خودش. تقسیمبندی از علوم ارائه میدهد. تقسیمبندی از وضعیت انسان آن موقع ارائه میدهد که میگوید انسان باید به سمت سعادت برود و این سعادت در مدینه اتفاق میافتد و انواع مدینهها را توضیح میدهد و میگوید باید حرکت کند از مدینه جاهلی به سمت مدینه فاضله و سعادت را آنجا پیدا کند.
بعد تقسیم میکند. انسان باید تدبیر منزل داشته باشد. مسأله منزل، همان که کجا زندگی کنیم و در خانه چگونه زندگی کنیم، تدبیر منزل است. بعد بحث مدینه فاضله را یا سیاست مُدون را مطرح میکند. فلسفهاش کاملاً سیاسی میشود و نقش نبی را در آن مدینه رقم میزند. این میشود فلسفه، فلسفهای که بالاخره همان پرسشهای بنیادین است و میرسد به آنجاییکه، زبانش چیست؟
مشکل تألیفات فارابی در فهم عمومی زمان خودش
زبانش بسیار موجز، بسیار بسیار تلگرافی، رسالههایش معمولاً بیست صفحه، بیست و پنج صفحه. صد صفحه. در این اندازه است. خب این را مردم عادی باید بخوانند. این را باید متفکران بخوانند همانطور که مهندس برای یک برج مثلاً صد طبقه طرح میاندازد و کارفرما اجرا میکند و سپس کارگران درست میکنند.
وحدت وجود فلسفه ملاصدرا
اساساً اگر زندگی اصیل، زندگی است که از سفر است. شما باید سفر کنید. من فکر میکنم اینها انضمامیترین مسائلی است که ملاصدرا دارد طرح میکند. حالا این را با چه بیانی مطرح کند؟ در همان فلسفه، با همان زبان عربی و در همین کتاب اسفار، با برهان باید ارائه شود، کما اینکه اتفاقاً در آثار ملاصدرا، کاملاً آدم تلاش میکند که ایشان معتقد است اگر ذهن به وحدت نرسد، ما به وحدت ذهنی نرسیم، هیچ موقع به وحدت سیاسی، به وحدت اجتماعی، به وحدت فرهنگی نخواهیم رسید.
میآید علم کلام، عرفان ابنعربی و عرفان عملی، فلسفههایی که قبل خودش هست. مشائیان که به نوعی در ابنسینا تحقق پیدا کرد. شیخ اشراق، خواجه طوسی، این چهار گونه را جمع میکند و به یک وحدتی میرساند به اسم حکمت متعالیه. ایشان میگوید که آقا این وحدت اجتماعی سیاسی، فقط با وحدت ذهنی میتواند تحقق پیدا بکند. خب حالا ایشان این را با این زبان نوشته.
تأثیر مرگ اندیشی ملاصدرا در فلسفه او
آقای دکتر سلیمانی مطرح کردند، این غربتی که ملاصدرا دارد، غربت، یک بخش آن به این برمیگردد. اصلیترین غربت به نظر من، به آن جایی برمیگردد که ملاصدرا، به مرگ فکر میکند. کسی که به مرگ بیاندیشد و با مرگ یکی شود و زبان مرگ شود، تمام این نسبتها را تعلیق میکند. هیچکس این را نمیتواند دوست داشته باشد. این آدم بوی مرگ میدهد.
ملاصدرا حتی موقعی که میمیرد، دو تا دامادی که دارد، یکی میرود علم کلام را دنبال میکند، یکی هم اخباری میشود. حتی این دامادهایی که بلند میشوند با او میآیند اینها هم با ملاصدرا پیوند نخوردهاند. میخواهم بگویم این تنهایی غربتی که هست، شاید این کتاب، فقط یک جمله داشته باشد، همین اسمش است، مردی در تبعید ابدی.
رابطه رمان نویسان و فلاسفه
ماجرای فلسفه و رمان است. ما چند گونه داریم که فلسفه و رمان با همدیگر نسبت پیدا میکنند. ما یکسری فیلسوفانی داریم رماننویس هستند. در خیلی جاها اندیشههای فلسفیشان یا فلسفه را در رمان طرح میکنند. مثل آلبرکامو. شما وقتی «بیگانه» را میخوانید، وقتی «سقوط» را میخوانید، حتی «طاعون» را مطالعه میکنید، کاملاً فلسفه را میبینید.
یکسری نویسندههایی داریم که اندیشههای فلسفی دارند، به عنوان فیلسوف مطرح نیستند. نمونه بارز آن، داستایوفسکی است. بعد از آن میتوانید مثلاً یک طیفی از رماننویسهای آلمان و توماس مان و هانریش برگ و هاینو و گونتر گراس، اینها اغلبشان، چونکه در فضای آلمان هستند، بسیار فضای سنگین فلسفی دارد و اغلبشان هم، دلبسته الهیات هستند و به الهیات خیلی توجه دارند، آثارشان، اندیشههای فلسفی تا دلت بخواهد در آن هست.
یکسری آثاری داریم اثر به عنوان فلسفی شناخته نمیشود و نویسنده هم، نویسنده فیلسوف مآبی نیست ولی از آثارش میشود قرابت فلسفی کرد. من فکر میکنم اگر رمان جدی باشد، باید به این قرابتها تن دهد. اساساً هر رمانی، رمان جدی باشد، اثری جدی باشد، باید به این ماجرا تن دهد، مثلاً مثل آثار همینگوی، مثل مثلاً آثار ویکتور هوگو، آثار ملویل.
این چند مواجهه داستان با فلسفه میتوانند با هم، به اصطلاح تلاقی داشته باشند، با همدیگر بده بستان داشته باشند و کار را جلو ببرند.
تاریخ انتشار: 1403/03/22
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.