این واقعیتی روشن و انکارناپذیر است که جریان روشنفکری در ایران نه پدیده­ای بومی و ریشه­دار در تاریخ و فرهنگ ایرانی، بلکه جریانی وارداتی و پژواکی است که طوطی­وار سخنان خدایگان غربی خود را تکرار می­کنند. این جریان از ابتدا بیمار و معیوب متولد شد و بعد از گذشت قریب به دو قرن از تولد آن، متأسفانه این بیماری نه تنها بهبود نیافته که به شدت بدخیم و کشنده نیز شده است. بر این اساس هر دم از شوره­زار روشنفکری وابستۀ ایرانی، خسی سر برمی­آورد و دهان گشاد خویش را می­گشاید و زبان معلق و بدون اتصال به مغز خود را به رطب و یابس بافتن می­جنباند. این موجودات خودتئوریسین­پندار، اما درواقع طوطیسین! هرگاه بر مسند سخن می­نشینند، در مقام استدلال دائماً به آثار و افکار اندیشمندان مرده و زنده غربی ارجاع می‌دهند و با پناه گرفتن در پشت آنان هم برای خود مقبولیت و پشتوانه نظری می­تراشند و هم اهل مطالعه و تتبع بودن خود را به رخ مخاطب می‌کشند.

 

این افراد شاید در توصیف فرهنگ و انسان مدرن «مهرآئین» باشند و بر دیده مجنون نشینند و به جز خوبی و زیبایی لیلای غرب را نبینند و زبان جز به ستایش قبله آمال خویش نگشایند، اما آنگاه که نوبت به سخن گفتن از فرهنگ و جامعه و انسان ایرانی می­رسد، «کین­آئین» می­شوند و جز نفرت­پراکنی و سیاه­نمایی و نادیده گرفتن حقایق و خودتحقیری، هنر دیگری ندارند. البته این کین­آئینی زمانی شدت می­یابد که موضوع مورد نظرشان بویی از دین و فضائل اخلاقی و آرمان­های انقلاب اسلامی و امام و شهدا برده باشد. این افراد اغلب لات کوچه خلوت بوده و یک­سویه سخنان دشنام­گون و ساختارشکنانه و البته عاریتی خود را بیان می­کنند و از مناظره رودررو و آزاد نیز گریزانند؛ به­رغم ادعای اندیشمندی، آن­قدر دست این افراد در ساحت اندیشه خالی است که اگر با سر آویزان شوند و مفاهیم و جملات یادگرفته از متفکران سکولار غربی از خانه استیجاری ذهنشان بیرون بریزد و دوباره بر روی پای خود قرار داده شوند، احتمالا حتی در سخن گفتن معمولی خود دچار مشکل می­شوند تا چه رسد به این که صاحب اندیشه و نظریه باشند؟!

 

این افراد به رغم حضور در جغرافیای ایران و ادعای ایرانی بودن، جز سخن گفتن به زبان فارسی(که البته در بسیاری از موارد با ردیف کردن اصطلاحات فرنگی همان زبان فارسی را نیز پاس نمی­دارند)، هیچ نشان دیگری از تاریخ و فرهنگ و هویت ایرانی ندارند، و در اصل وکلای مدافع مدرنیته هستند که از موضع دنیااندیشانه به تحریف حقایق جامعه و فرهنگ ایرانی- اسلامی می­پردازند و به ازخودبیگانگی نسل جوان دامن می­زنند. برای فهم چرایی مواضع این افراد اسماً «مهرآئین» اما عملاً «کین­آئین»، در ادامه چند نکته فلسفی و جامعه­شناختی بیان خواهد شد:

 

1-  از دید کارل مارکس نظریه مانند عدسی­ای است که اگر آن را بپذیریم از درون آن به عالم و آدم می­نگریم و آنها را توصیف و تبیین می‌کنیم. به بیان دیگر، هر نظریه­ای اقتضائات و لوازم منطقی خاص خود را دارد و پذیرفتن آن نظریه به مثابه تن دادن به آن اقتضائات در مقام توصیف و تبیین واقعیت است. مثلاً اگر کسی از منظر مارکسیستی یعنی ماتریالیسم تاریخی به جامعه و تحولات آن بنگرد، طبیعتاً تبیینی ماده‌انگارانه و اقتصادپایه از تحولات جامعه ارائه خواهد کرد و مهر اقتصاد را بر دولت و فرهنگ و دین خواهد زد. از این منظر، سراسر تاریخ عرصه تنازع طبقات اجتماعی بر سر منابع محدود مادی است و تضاد طبقاتی نیز در حکم موتور محرک تاریخ تلقی می‌شود.

 

2- ایزوتسو(معناشناس ژاپنی) بر آن است که هر فرهنگی واجد یک دستگاه تصوری یعنی جهان‌بینی و یک دستگاه تصویری یعنی زبان است که ریشه در آن دستگاه تصوری دارد. از این رو هر فرهنگی بر اساس جهان‌بینی خود، واژگان لازم برای توصیف و تبیین پدیده­های مختلف طبیعی و انسانی و فوق­طبیعی را تولید می‌کند. بدیهی است که فرهنگ برخوردار از نگرش دنیایی نسبت به هستی، به دلیل نفی عالم غیب، فاقد ظرفیت زبانی و درنتیجه مفاهیم و نظریات متناسب برای توصیف مراتب عالم غیب(عوالم ملکوت، جبروت، لاهوت) و تبیین ساحت‌های فوق­طبیعی پدیده‌های دنیایی‌ست. از این رو نمی‌تواند دانش علمی روشنگر ناظر به متافیزیک یا ابعاد غیر دنیایی پدیده‌های دنیایی را تولید کند.

 

3- هیچ نظریه‌ای در خلاء شکل نمی‌گیرد و هر نظریه‌ای محصول زیست­بوم معرفتی- فرهنگی خاصی است. فلسفه علم و جامعه‌شناسی معرفت، متولی مطالعه مبانی و مفروضات فلسفی و زمینه‌ها و تعینات اجتماعی نظریات علمی هستند. به رغم معرفت‌شناسی آمپریستی و پوزیتیویستی در مستقل و خودبسنده دانستن ساینس و معرفت علمی از فلسفه و فرهنگ، رویکردهای پرسپکتیویستی و پست­مدرنیستی حکم بر عدم استقلال علم داده و قائل به رابطه ارگانیک و درونی میان نظریه و فرهنگ هستند. به این معنا که هر جامعه‌ای بر اساس آرمان‌ها، ارزش‌ها و مبانی فلسفی خود و در پاسخ به مسائل و نیازهای مستحدثه خویش نظریات علمی متناسب را صورت‌بندی می‌کند. به بیان دیگر، در رویکرد پساتجربی و نوکانتی، نظریه اجتماعی پاسخی فرهنگی به مسائل و نیازهای یک جامعه است. بنابراین نظریه برساخته‌ای فرهنگی اجتماعی است نه مجموعه­ای از گزاره­های محض فرافرهنگی و قابل کاربست در جوامع مختلف.

 

4- بر اساس مقدمات فوق، اگر نظریه علمی به مثابه عدسی هم نوع دیدن و هم نحوه دیدن و درک واقعیت را متعین می‌کند و اگر هر نظریه‌ای حامل روح فرهنگ و جهان­بینی خاستگاه خود است، بنابراین نظریات اجتماعی مدرن عدسی‌ها و دستگاه­های تصویری مدرن و حاوی جهان‌بینی سکولاریستی و اومانیستی مدرنیته هستند که از منظر دنیانگرانه و با تأملات دنیااندیشانه تولید شده­اند و به همین دلیل در عوض ارائه تصویری واقعی از موضوعات مورد بررسی خود، تصویر خاص خویش را بر روی دیوار این موضوعات می­افکنند. به بیان دیگر، این نظریات توصیف و تبیینی دنیایی و تک­ساحتی از پدیده‌های اجتماعی به دست می‌دهند.

 

نظریات اجتماعی مدرن مادامی که در جهان غرب و به منظور تحلیل پدیده‌های اجتماعی مدرن به کار بسته می‌شوند مشکل خاصی ایجاد نمی‌کنند؛ مشکل زمانی بروز می­کند که این نظریات از مرزهای فرهنگی و اجتماعی غرب عبور کرده و وارد جوامع غیرغربی و به­ویژه جوامع دینی می‌شوند. در این صورت با مفروض گرفتن تفسیر دنیایی از هستی، به ابژه خویش هجوم برده و با بریدن ابعاد تبیین­ناپذیر آن، پدیده مذکور را به سطح یک پدیده دنیایی و برساخته محض انسانی فروکاسته و سپس با بهره‌گیری از ظرفیت زبانی خود آن را توصیف و تبیین می‌کنند. از این رو این نظریات یا در قبال پدیده‌های شکل گرفته در جهان اجتماعی غیرغربی روزه سکوت می‌گیرند و یا هرگاه که قصد تبیین آن‌ها را می‌کنند، نخست آن پدیده‌ها را از محتوا و صورت فرهنگی خود تهی کرده و سپس تفسیری دنیااندیشانه و سکولاریستی از آن­ها عرضه می‌کنند.

 

این یک واقعیت قطعی است که انسان مدرن به دلیل اتخاذ موضع دنیاگرایانه در قبال هستی، دچار کوری ذاتی در دیدن ساحت‌های غیر دنیایی پدیده‌های مختلف طبیعی و انسانی است و به همین دلیل نیز فاقد ظرفیت زبانی لازم برای نظریه‌پردازی و توصیف و تبیین آنها است. به همین دلیل می‌کوشد آن‌ها را به سطح یک پدیده دنیایی و فاقد ساحت‌های متافیزیکی فروبکاهد و سپس زبان به توصیف آنها بگشاید. بر این اساس نظریات مدرن نوعی معرفت تحریف­شده و «سوءفهم سیستماتیک» در قبال پدیده‌های جوامع دینی تولید می‌کنند. سوءفهم سیستماتیک یعنی «جهل مرکب» و جا دادن شبه­علم به جای علم. برای روشن شدن بحث لازم است مثالی آورده شود؛ در فرهنگ شیعی ولایت فقیه استمرار امامت است و امامت نیز به عنوان مصداق اولوالامر، در امتداد نبوت و توحید قرار دارد. بنابراین اطاعت از امام در طول و وزان اطاعت از پیامبر و خداوند است؛ ولی فقیه یا اسلام­شناس عادل، در زمان غیبتِ امام معصوم عهده‌دار ولایت امر و امامت امت است؛ بنابراین به تعبیر امام خمینی «ولایت فقیه همان ولایت رسول الله است» و اطاعت از او نیز همانند اطاعت از امام معصوم بر شیعیان واجب است.

 

 بر این اساس «ولی فقیه» نه یک شخص خاص و برخوردار از ویژگی‌های بسیج‌کنندگی و شورآفرینی اجتماعی چون دارایی، زیبایی ظاهر، توانایی سخنوری، شجاعت، جامعیت علمی و... است که می‌تواند با انسجام توده‌های مردم در راستای اهداف خویش، آن‌ها را به صحنه اقدام و عمل وارد نماید، که در این صورت با چالش جانشینی و استمرار در نسل بعدی مواجه شود؛ بلکه یک «اسلام‌شناسِ عادل» یا عالمِ عامل به اسلام است و پس از او نیز هر فقیه عادلی که در جایگاه او بنشیند می‌تواند زعامت جامعه اسلامی را عهده‌دار شود و به همین دلیل با چالش جانشینی و تبدیل شدن به اقتدار موروثی یا بوروکراتیک مواجه نمی‌شود. تقریباً تمام تراث حکمی، عرفانی، تفسیری، اخلاقی، کلامی و فقهی شیعی به عنوان پشتوانه نظریه ولایت فقیه رسالت تبیین و دفاع عقلی و نقلی از این نظریه را عهده‌دار هستند.

 

در ادبیات جامعه‌شناسی اما، ولی فقیه به دلیل برخورداری از قدرت بسیج­کنندگی و شورآفرینی جمعی یک «شخص کاریزما» و واجد اقتدار کاریزماتیک است. یعنی شخصی خاص و برخوردار از ویژگی‌های فردی غیر قابل انتقال به اطرافیان یا پیروان است که می‌تواند با برانگیختن هیجانات و احساسات توده­ها و جلب اعتماد و وفاداری آنها، اهداف و منافع خود را محقق کند. در این میان، آنچه مهم است نه برخورداری واقعی شخص کاریزما از صفات خاص، بلکه باور پیروان به استثنایی و خاص بودن و توانایی خارق‌العاده او برای عبور از نظم اجتماعی مستقر است. بنابراین یک فرد فرصت‌طلب و شیاد نیز می‌تواند با شناخت رگ خواب توده‌ها و در دست گرفتن نبض آنها، بر کوره هیجانات اجتماعی بدمد و با سوار شدن بر موج احساسات توده‌ای، تمام موانع ساختاری را از میان بردارد و نظم مطلوب خویش را مستقر کند. با تفسیر کاریزماتیک از ولایت فقیه تمام ساحت‌ها و مراتب قدسی و متافیزیکی آن نادیده گرفته شده و به عنوان فردی خاص در کنار سایر رهبران سیاسی و توده‌ای نگریسته می‌شود.

 

 بر این اساس، ولایت فقیه هیچ نیازی به پشتوانه عقلی و نقلی شیعی نداشته و صرفاً به عنوان یک رهبر سیاسی و بر اساس معیارهای کارآمدی و مطلوبیت با دیگر رهبران سیاسی مقایسه و ارزیابی می‌شود و ای بسا در این ارزیابی نیز امتیاز کمتری دریافت کند و مورد انتقادات تندتری نیز واقع شود. با فروکاستن ولی فقیه به رهبر کاریزماتیک، نائب­الامام بودن و در نتیجه جان­فشانی و فداکاری در راه تحقق آرمان‌ها و اهداف او رنگ می‌بازد و هیچ پیروی مادامی که پاداش مادی یا دنیایی ملموسی را دریافت نکند، هیچ اقدامی برای امتثال اوامر او انجام نخواهد بود. بر این اساس ارزش­های مجاهدت، ایثار، شهادت، شفاعت، سعادت، فضیلت و... معنای خود را از دست داده و به تعبیر دریدا به دال‌هایی تهی تبدیل می‌شوند که هر کسی می‌کوشد در نظام زبانی خویش معنای مدنظر خود را به آن‌ها بدهد.

 

 5- نظریه از جنس معناست و معنا نیز امری ذات­مند بوده و به همین دلیل واجد اقتضائات و الزامات غیرارادی است، بنابراین اگر کسی از عدسی نظریات سکولاریستی ناتوان از دیدن و بیان ساحت غیب، به پدیده‌های جامعه اسلامی و به ویژه پدیده‌های برخوردار از سویه آشکار دینی مانند ولایت فقیه، انقلاب اسلامی، عاشورا، اربعین، دفاع مقدس، شهادت، مقاومت، و... بنگرد لاجرم تفسیری محرف و کاریکاتوریستی از آنها عرضه خواهد کرد؛ تفسیری نه از جنس «تحقیق» و شناخت حقیقت و کمک کننده به احقاق حقیقت، بلکه تفسیری «تحریفی»(يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ. نساء/46) و «تدسیسی»(و َقَد خَابَ مَن دَسَّاهَا. شمس/10). بدیهی است که تحریف کلام حق و پوشاندن یا انکار نور حقیقت بیش و پیش از همه، انسان و جامعه انسانی را از آفتاب حقیقت محروم خواهد کرد و ضلالت و «معیشت ضنک»(و َمَن أَعرَضَ عَن ذِكرِي فَإِنَّ لَهُۥ مَعِيشَة ضَنكا. طه/124) و «نسیان نفس»(وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ. حشر/19) را برای انسان رقم خواهد زد.

 

نکته پایانی این که در اتخاذ نظریات سکولار و نگریستن از عدسی آنها به جامعه و فرهنگ ایرانی اسلامی، باید به این نکته توجه کرد که به دلیل تعارض مبنایی و غایی مدرنیته و فرهنگ ایرانی-اسلامی، نه تنها نظریات انتقادی بلکه حتی محافظه­کارترین نظریات غربی نیز در قبال فرهنگ و پدیده‌های اجتماعی جامعه ایران ماهیت و کارکرد انتقادی پیدا می‌کنند. به همین دلیل استفاده از این نظریات در تبیین پدیده­های جامعه ایران، به تحریف و در نتیجه نقد و تخریب و نادیدن گرفتن وجوه مثبت این پدیده­ها منجر خواهد شد. به بیان دیگر، این نظریات به دلیل به چالش کشیدن مبانی فلسفی فرهنگ دینی، هر گاه در مقام توصیف و تبیین انسان و جامعه ایرانی می­نشینند، زبان به بدگویی و سیاه­نمایی نسبت به جامعه ایرانی باز می­کنند. مثلاً نظریه کنش متقابل نمادین که یک نظریه کاملا محافظه­کارانه و برآمده از مبانی معرفت­شناختی پراگماتیستی و توجیه‌گر سبک زندگی لیبرالیستی آمریکایی است، بر سه گزاره بنیادین به شرح ذیل پایه­گذاری شده است:

 

 1- رفتار ما در قبال موضوعات و پدیده­های مختلف متأثر از معنایی است که از آن موضوعات یا پدیده­ها در ذهنم داریم. مثلاً اگر ولی فقیه را نائب‌الامام تعریف کنیم یک جور در قبال او و فرامینش عمل می‌کنیم، اما اگر او را رهبری کاریزماتیک بدانیم به گونه دیگر در قبال او رفتار می­کنیم؛

 

 2- معانی پدیده­های مختلف در فرآیند تعاملات اجتماعی برساخته می‌شود. بنابراین هیچ معنای حقیقی و یگانه‌ای از پدیده­ها وجود ندارد و همه تعاریف رنگ و ماهیت اجتماعی و فرهنگی دارند.

 

 3- تعاریف ابژه‌ها در یک فرآیند تفسیری بازنگری می‌شود. حال اگر از میان گزاره‌های سه­گانه فوق گزاره دوم پذیرفته شود، اساس تمام حقایق زیر سؤال می‌رود و هیچ حقیقتی فراسوی اعتبارات اجتماعی وجود نخواهد داشت. از این­رو حقایقی مانند خداوند، قیامت، حساب و کتاب، حجاب و... جملگی نه حقایقی ثابت بلکه مفاهیمی انسانی و ساختۀ جامعه و فاقد نفس­الامر تلقی می­شوند. بدیهی است که پذیرفتن این گزاره و عمل به آن، مبانی تمام اعتقادات و ارزش­های فرهنگ اسلامی و دینی را به چالش می­کشد و به انقلابی بنیادین در فرهنگ و هویت جامعه ایرانی- اسلامی منجر می­شود.

تاریخ انتشار: 1404/02/23

نظر بدهید
user
envelope.svg
pencil