ویژههای فکرت
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.
محمدقائم خانی در گفتگویی با فکرت مطرح کرد: چرا محمدعلی جمالزاده خوانده نمیشود؟ سید محمدعلی جمالزاده از منظرهای گوناگون، شخصیتی قابل تأمل و پیچیده در تاریخ فرهنگ معاصر ایران است. بسیاری از آثاری که خلق کرده، شاخص و حتی جریانساز بودهاند و جایگاه تثبیتشدهای در ادبیات داستانی ما دارند.
اهمیت کار او تنها به یک حوزه محدود نمیشود. سرآغاز داستاننویسی مدرن در ایران را به مجموعه داستان «یکی بود، یکی نبود» او نسبت میدهند. این یک ادعای گزاف نیست؛ انتشار این مجموعه، که اگر اشتباه نکنم یک سال پس از منظومهی «افسانه» نیما یوشیج یا در همان سال روی داد، یکی از دو نقطهی عطف بنیادین در شکلگیری ادبیات جدید ایران به شمار میرود. هرچند پیش از آن نیز آثاری در قالب رمان یا شبهداستان کوتاه وجود داشت، اما هنوز آن صورتبندی مدرن و منسجم را نیافته بودند. این جمالزاده بود که به داستان کوتاه فارسی هویتی مستقل و مدرن بخشید.
تأثیرگذاری او فراتر از ادبیات داستانی است. کتاب «خُلقیات ما ایرانیان» نمونهی دیگری از نقش جریانساز اوست. هرچند خود در مقدمه اشاره میکند که این اثر در پاسخ به فراخوان یک مؤسسه نگاشته شده، اما انتشار آن، یک باب جدید را در فضای فکری و بهویژه دانشگاهی ایران گشود. پس از جمالزاده، بحث پیرامون «خلقیات ایرانیان» به یکی از موضوعات محوری در میان روشنفکران و اندیشمندان بدل شد. البته این دغدغه بیسابقه نبود؛ از دوران پیش از مشروطه، روشنفکران در ذیل مفهوم ترقی (Progress) که در ترجمههای آن زمان رایج بود و هنوز مفاهیم «توسعه» و «تجدد» باب نشده بود- به کرات به این موضوع میپرداختند که ایرانیان برای ورود به جهان نوین، با موانع و مشکلات درونی مواجهاند. با این حال، کتاب جمالزاده این مباحث پراکنده را به یک گفتمان جدی و پایدار تبدیل کرد.
با وجود این کارنامهی اثرگذار، پرسشی اساسی مطرح میشود: چرا جمالزاده به اندازه وزن و اهمیت تاریخیاش مورد توجه قرار نگرفته و آثارش آنچنان که باید، خوانده نشده است؟
به گمان من، پاسخ را باید در استراتژیهای نانوشتهی جریان غالب روشنفکری در ایران جست. این جریان، علاقهای به خوانده شدن جمالزاده ندارد، زیرا پروژهی بزرگ و تعریفشدهای برای تاریخنگاری ادبیات معاصر دارد: این پروژه اصرار دارد که نویسندگی مدرن در ایران با صادق هدایت آغاز شده است. هرچند این دو تقریباً همنسل هستند و نویسندگان پس از خود را متأثر کردهاند، اما روایت رسمی روشنفکری، به دلایلی که نمیتواند به روشنی توضیح دهد، هدایت را به عنوان سرآغاز مطلق معرفی میکند.
این انتخاب صرفاً ادبی نیست و ریشههای عمیق ایدئولوژیک دارد. جمالزاده در مقایسه با هدایت، نگاهی بسیار متعادلتر، اگر نگوییم مثبت، به سنتهای ایرانی دارد و با خشونت بهمراتب کمتری با آنها برخورد میکند. در مقابل، هدایت را میتوان تقریباً دشمن سنتهای ایرانی دانست. از آنجا که به نظر میرسد تخاصم با سنت و تلاش برای نابودی آن، یکی از «نوامیس» و اصول خدشهناپذیر روشنفکری ایرانی است، جمالزاده شخصیت مناسبی برای پیشبرد این پروژه نبود.
برای مثال، داستان کوتاه و کلیدی «فارسی شکر است» را در نظر بگیرید. این اثر یکی از مهمترین داستانهای کوتاه ایران است که پیام آن هنوز برای امروز ما گرهگشاست و به مسئلهی «گفتگو با مردم» و «ارتباط با بدنه اجتماعی» میپردازد. آن داستان، نقدی است بر روشنفکر بیگانه از مردم که با زبان آنها سخن نمیگوید. تنها تفاوت آن زمان با امروز این است که باید به جای آن روشنفکر فرانسویمآب، یک استاد دانشگاه را بگذاریم که مدام به انگلیسی میخواند و مینویسد. همچنین در دورهای که پروژههایی نظیر «تغییر خط» از سوی روشنفکران پیگیری میشد، جمالزاده به دلیل توجه عمیقش به زبان و فرهنگ ایرانی، در این چارچوب نمیگنجید.
شاید برجستهترین نمونه از این حاشیهرانی عامدانه، رمان درخشان «دارالمجانین» باشد. این اثر بدون اغراق یکی از مهمترین رمانهای فارسی است؛ کتابی سرپا، با روایتی قدرتمند و فرمی بهروز برای زمانه خود. جمالزاده این رمان را در دورهای نوشت که جریانهای ادبی پس از جنگ جهانی اول در غرب، فرمهای روایی پستمدرن و داستان در داستان را تجربه میکردند. آشنایی او با ادبیات جهان بیتأثیر نبوده، اما او این فرم را با روایتی کاملاً ایرانی و خواندنی درآمیخته است. مسئلهی اصلی کتاب، به چالش کشیدن «عقلانیت» است. در بعد اجتماعی و سیاسی نیز، شخصیتهای حاضر در دارالمجانین، نقدی تند و تیز به ایران مدرن و نقش روشنفکران در آن وارد میکنند. اما این کتاب نیز، با وجود تمام اهمیتش، خوانده نمیشود و گویی هرگز نوشته نشده است.
جمالزاده قربانی استراتژی همیشگی و کارآمد روشنفکران شد؛ استراتژیای که متأسفانه جماعت مقابل (حزباللهی) هیچ بویی از آن نبردهاند: بایکوت از طریق سکوت. برخلاف ما که «استراتژی بلندگو» را در پیش میگیریم و با نقد و حمله، آدمهای کوچک و بیاهمیت فضای غربزده را ناخواسته به غول تبدیل میکنیم، آنها چهرههای مهم و اثرگذاری را که با پروژههایشان همسو نباشند، با سکوت به حاشیه میرانند. حذف کامل یک چهره، شاخکها را تیز میکند و پرسش برمیانگیزد، اما به حاشیه راندن و هر چند سال یکبار یادی کوچک از او کردن، عملاً او را از صحنه محو میکند.
این استراتژی در مورد دیگران نیز به کار گرفته شد. اگر روحیات خاص و ستیزهجوی جلال آلاحمد نبود، از دههی چهل به بعد همین برخورد را با او میکردند. علت جنگ بیامان با جلال این است که نمیتوانستند او را به حاشیه برانند. حتی با سیمین دانشور نیز، تا جایی که نزدیکیاش به جلال اجازه میداد، همین سیاست را اعمال کردند تا مجبور به جدال مستقیم با او نشوند.
جریان روشنفکری، خیالش آسوده است که در جبههی مقابل – خواه آن را مذهبی، طرفدار جمهوری اسلامی یا ملیگرا بنامیم – توانی برای بالا آوردن و برجسته کردن چهرههای فرهنگی خود وجود ندارد. در چنین فضایی، جمالزاده به یک نویسندهی مهمِ خواندهنشده تبدیل شده است؛ در حالی که هنوز هم بسیاری از آثار او، برای فهم امروز ایران، آثاری درخشان و راهگشا هستند.
ادعای علمگرایی، عملکرد پوپولیستی
نخستین و برجستهترین ویژگی این جریان، فقدان کامل روششناسی در طرح ادعاهایشان است. این افراد که همواره تیغ تیز «روش علمی» را برای سر بریدن مخالفان خود به کار میگیرند و آن را به عنوان «بتِ مسلمِ علمیت» معرفی میکنند، در عمل، کمترین پایبندی به آن ندارند. آنها بهناگهان احکامی کلی صادر میکنند، مانند اینکه: «ایرانیها دروغگو هستند!» اما هرگز مشخص نمیکنند که این ادعای بزرگ، محصول چند پژوهش دانشگاهی بوده است؟ با چه متدی؟ با چه پشتوانهی نظری؟ در چه نمونهی آماری و با کدام جامعهی هدفی؟
اینجا مشخص میشود که «علم» برای این جریان، بیش از آنکه ابزار کشف حقیقت باشد، بهانهای برای «اسقاط خصم» است. آنها در طرح مباحث خود کاملاً ژورنالیستی و هیجانی عمل میکنند. البته جمالزاده در کتاب خود دستکم این تحفظ را دارد که برای اثبات مدعایش، به متون گذشتگان و ادبیات کهن ارجاع دهد و به نوعی به روش خود متعهد بماند. اما «سلبریتیهای توسعه» معاصر، حتی زحمت این کار را هم به خود نمیدهند. آنها چنان به جایگاه خود مطمئن هستند که نیازی به ساختن پشتوانههای علمی (حتی به شکل ظاهری، آنطور که مثلاً نژادپرستان آلمانی با تحقیقات جمجمهشناسی برای خود میساختند) احساس نمیکنند. کافی است لگدی به بحث بزنند تا جریانی رسانهای به راه بیفتد و این نشان میدهد که ما در این حوزه، هنوز در شرایط فکری دوران مشروطه به سر میبریم.
گفتار آنها سرشار از غلو، متون احساسی و سخنرانیهای هیجانانگیز است تا یک جریان اجتماعی خلق کنند. ما اساساً با یک ادعای علمی و روشمند طرف نیستیم، بلکه با نوعی «هوچیگری» مواجهیم که پاسخ به آن نیز جز از همان جنس ممکن نیست. طرح ادعاهای ابطالناپذیر، مانند نسخهی آقای سریعالقلم که «باید هرآنچه آمریکا میگوید را دو دستی تقدیم کنیم و سه دهه صبر کنیم تا توسعه آغاز شود»، نمونهی بارز این رویکرد است؛ ادعایی که هرگز نمیتوان نادرستی آن را اثبات کرد، زیرا همیشه میتوان گفت: «شما همه چیز را ندادید!» یا «هنوز سی سال نگذشته است!».
ارجاع به سنت: نقطهی قوت جمالزاده، نقطهی ضعف دیگران
یک تفاوت مهم میان جمالزاده و دنبالهروان امروزی او، در نحوهی مواجهه با سنت است. جمالزاده به دلیل انس با ادبیات فارسی، مدام در کتابش به امثالوحکم و متون کهن ارجاع میدهد. برای مثال، ضربالمثل «از این ستون به آن ستون فرج است» را شاهدی بر این میداند که ما ایرانیان بهجای حل مشکلات، آنها را به آینده حواله میدهیم. فارغ از درستی یا نادرستی این تحلیل، خودِ عملِ ارجاع به سنت، یک نقطهی مثبت است و کتاب را از رویکرد رایج «ارجاع مطلق به غرب» متمایز میکند.
اما «سلبریتیهای توسعه» معاصر، به دلیل آنکه نه سواد ادبی دارند و نه با مردم میجوشند، هرگز دچار چنین «خطاهایی» نمیشوند. زبان آنها یک زبان کاملاً ترجمهای، با ظاهری دانشگاهی و خشک، اما تهی از معناست. آنها کارگزاران و سربازان یک پروژهی مشخص هستند: بازگرداندن پروژهی مدرنیزاسیونِ متوقفشده در سال ۵۷ به مسیر قبلیاش. به همین دلیل، نه معنایی در گفتارشان هست، نه درکی از سنتها و نه همدلی با مردم خودشان. این افراد که مدام در یک جهان قالبی و کلیشهای زندگی میکنند، نه تنها در ایران، که در هیچ کشور غربی نیز قادر به زندگی واقعی و هضم شدن در جامعهی هدف نیستند، زیرا اساساً توانایی زندگی با «مردم» را ندارند.
در جستجوی روایت ایرانی: الگوی «پهلواندرویش» و «بیبی»
حال سؤال این است که اگر این روایتهای ضدتوسعه را کنار بگذاریم، چه جایگزینی برای فهم هویت ایرانی وجود دارد؟ جالب است که در همان دوران پهلوی اول، تیمی از محققان آمریکایی که روی خلقیات ایرانیان مطالعه میکردند، در جستجوی یک الگوی شخصیتی برجسته، به یک کاراکتر عجیب و قدرتمند به نام «پهلواندرویش» رسیدند.
این الگو، یک شخصیت دووجهی است که آرمان بسیاری از ایرانیان، فارغ از مذهب و قومیت، محسوب میشود. «پهلواندرویش» کسی است که قدرت دارد، اما آن را جز در مواقع ضروری اعمال نمیکند. این الگو، جمعی از مفاهیم ظاهراً متناقض است: جمع «پهلوانی» (قدرت، قهرمانی، مبارزه) و «درویشی» (قناعت، زهد، وارستگی). این مدل میتواند بسیاری از ویژگیهای ما را که توسط «سلبریتیهای توسعه» به عنوان امری ضعیف و عقبمانده معرفی میشود، توضیح دهد؛ خصوصیاتی چون قناعت، مبارزه با عنصر خارجی و عدم تسلیم.
این الگو البته بیش از اندازه مردانه است. در کنار آن، میتوان از کاراکتر زنانه و قدرتمند «بیبی» یا «ننه» در ذهنیت ایرانی نام برد. «بیبی» صرفاً یک زن مسن نیست؛ او شخصیتی است که نوعی تقدس، قدرت و مادرانگی را همزمان در خود دارد و محور یک جمع (خانواده، عشیره یا حتی کشور) است. قدرت او نه در تغییر دادن آدمها، بلکه در حفاظت، به رسمیت شناختن و مادرانگی برای آنهاست.
به گمان من، راه آینده و رسیدن به یک «روایت پیشرفت» اصیل ایرانی، از دل تمرکز بر این دو کاراکتر میگذرد. ما باید روایتهای ملی خود را بر اساس الگوی «پهلواندرویش» و «بیبی» بازنویسی کنیم. در دل این شخصیتها، هم پیشرفت (حتی به معنای تکنولوژیک) وجود دارد و هم تعالی. تا زمانی که ما این الگوها را روایت نکنیم، نمیتوانیم نسبت واقعی خود را با مفهوم پیشرفت تعیین کنیم و در دام روایتهای سطحی و وارداتی گرفتار خواهیم ماند.
تاریخ انتشار: 1404/08/21
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.