علم واجد خصلتی فرق‌گذار است؛ یعنی می‌گوید «الف ب است» و از پس این ایجاب، ناچار به سلب هم می‌شود و می‌گوید: «الف ج نیست». «این هست» و «آن نیست». اگر سالیان سال بکوشیم و تمام گزاره‌های صادرشده در تاریخ علم را واکاوی کنیم، بعید است به گزاره‌ای بر بخوریم که بیرون از این اسلوب ساده و بنیادین باشد. این اسلوب ساده، ریشه در یافت و مدعای اساسی‌تری دربارۀ عالم دارد و آن این است: «هر چیزی اولاً خودش است و چیز دیگری نیست». تمام علم از پس رؤیت همین اصلِ متینِ اولیه ممکن می‌شود. «الف اولاً الف است، و ب نیست». یعنی اگر بخواهیم اثبات کنیم که «الف ب است» نیازمند دلیل و حجتیم. معنای این سخن چیست و ما چرا در این سطور مشغول مرور بدیهیاتیم؟

 

بنیاد گزارۀ «هر چیز خودش است» و سلب آن یعنی «و چیز دیگری نیست» بر رؤیت نابرابری امور است. علم همان‌قدر که مرهون اصل این‌همانی است، مرهون رؤیتی است که در آن آشکار می‌شود، چیزها با هم برابر نیستند و بنابراین نمی‌توان با چیزها به یک نحو برخورد کرد. الف الف است و ب ب است. الف را حکمی است غیر از حکم ب و ب را حکمی است غیر از حکم الف. علم باید پِی‌جویی توضیح پذیر این نابرابری، و کشف احکام هر چیز _ از آن حیث که خودش است و چیز دیگری نیست _ خواند. آن موجودی که پیشاپیش این نابرابری را نادیده بگیرد _ یا از سر کودکی و یا از آن روی که تاب تحمل این نابرابری را ندارد _ پیشاپیش علم را ملغی کرده است. جوهر به نزد ارسطو علم به «اینِ خاص»(το δετι) بود و این خاصّ بودن در واقع قرار بود کلّی نبودن جوهر را برساند. یعنی یک چیز خاصّ؛ چیزی که خودش است و چیز دیگری نیست. هر چند در مطالعۀ این چیز خاص می‌شد به جواهر کلی‌تر(υποκειμενον) رسید و تعریف نوعی از امور ارائه کرد، اما به هر ترتیب همان تعریف کلی هم می‌باید جامع و مانع می‌بود؛ یعنی می‌باید نشان می‌داد که چیزها چه «هستند» و چه «نیستند». این نابرابری همین‌طور در حوزۀ امور بشری نیز حاضر است؛ هویت‌های انسانی گوناگون به یک اندازه ارزشمند نیستند. قول به برابری به آن معنا که خوب است همگان از امکاناتی برابر بهره‌مند شوند، البته یک قول اخلاقی خوب است، اما این قول اخلاقی نمی‌تواند بدل به اصلی وجودی شود، به نحوی که تمایزات هویتی آدمیان را انکار کنیم؛ حتماً انسان مسلمان با انسان کافر و ملحد، برابر نیست؛ وجوداً برابر نیست. یکی مسلمان است و دیگری کافر!  همین‌طور انسانی که می‌داند با انسانی که نادان است برابر نیست؛ وجوداً برابر نیست. این نابرابری البته موجب صدور احکام سیاسی و قانونی متفاوتی نسبت به دو هویت متفاوت و ممتاز می‌شود. در این‌جا «علم» همچون دیسکورس پِی‌جویی و کشف چیزها _ از آن حیث که خودش هستند و چیزهای دیگر نه _ جایگاهی معنادار و ضروری و روشن دارد. علم می‌باید چیزها را در خود بودنشان و غیرخود نبودنشان بازشناسد، و برای هر هویتی احکام مترتب بر همان هویت را حکم کند. هویت چیزی را تأیید و تصویب کند، و هویتی را نفی کند. دانشگاه در آن نقطه که هویتی را تأیید و هویت دیگری را نفی می‌کند، سیاسی است.

 

تاریخ علم و اندیشۀ مغرب‌زمین _ بنا به تقریر الهام‌بخش اشمیت _ تاریخ خنثی‌سازی است. غرب همان روحی است که این تمایزات را نمی‌تواند تاب بیاورد، و حوصله نمی‌کند چیزها را دقیقاً در خود بودنشان و ناخود نبودنشان بازشناسد و حکم هر هویتی را چنان‌که حق همان هویت است به‌جای آورد. از این رو به قول هایدگر دست به «اختراع نوعی خوش‌بختی» می‌برد که در آن همه‌چیز با همه‌چیز برابر است؛ برابری محض است؛ «خوش‌بختی انتزاعی». آرمان برابری _ برابری همۀ آدمیان و همۀ طبایع _ چنان کار را بر اندیشمند غربی تنگ می‌کند، که او از سودای چنین یکسانی و برابری‌ای، احکام واقع‌نما هم صادر می‌کند؛ فیشته در یکی از آن سخنرانی‌های الهام‌بخشش در یِنا گفته بود: «اگر استعدادهای همه برابر باشد _ چنان که هست، زیرا همۀ آن‌ها مبتنی بر عقل محض است _ و اگر این استعدادها باید _ چنان که خواست قانون است _ در همه یکسان پرورده شود، آن‌گاه نتیجۀ چنین پرورش یکسانِ استعدادهای یکسانی باید خود نیز یکسان باشد؛ و به این ترتیب، ما به طریقی دیگر به همان هدف نهایی هر جامعه‌ای می‌رسیم، یعنی برابری کامل همۀ اعضای آن». برابری کامل همۀ اعضا. سودای ساخت جامعۀ بشری یکسان؛ تخت. جامعه‌ای که در آن هویت‌های معارض در کار نیستند و صرفاً جایی است که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است . «اختراع» این «خوش‌بختی انتزاعی» پیش از آن‌که ریشه در طبع سودایی داشته باشد، ریشه در ناتوانی از تحمل به‌جای آوردن حق هویت‌های متفاوت دارد.

 

در تفاوت هویت‌ها می‌باید تعیین تکلیفی صورت بگیرد؛ وقتی هویت‌های مختلفی در کار است لاجرم یکی حقّ است و دیگران کمتر حق‌اند و تا می‌رسد که هویت‌هایی که باطل‌اند. کافی است چنین نابرابری‌ای را تصور کنیم؛ تصور این نابرابری همان، و تصور ضرورت جنگ هم همان! «به دنبال مناقشات و کشمکش‌های ناامیدانۀ الهیاتی قرن شانزدهم، اروپایی‌ها در جست‌وجوی قلمرو خنثایی بودند که در آن تعارضی وجود نداشته باشد و با آن بتوانند از رهگذر مباحثات و تبادل عقاید به توافق مشترکی دست‌یابند». حتی طرح «مطلق» در فلسفۀ ایدئالیسم آلمانی به‌مثابه نقطه‌ای که «رافع تمامی تعارضات» است، تلاشی است از این دست. مطلق جایی است که در آن دیگر تعارضی نیست. جایی که در آن چیزها همه چیزند؛ برابری همه چیز با چیز.

 

انسان غربی به‌جای آن‌که تمایزات هویتی را تا حاقّ‌شان دنبال کند و نسبت آن را با حق و باطل بسنجد، اساس سنجش را ملغی اعلام می‌کند. آنچه که نیچه دربارۀ کلیسا و اخلاق کلیسایی گفته بود، در واقع روح حرکت غرب بود: «کلیسا با شورها، از طریق ریشه‌کن‌ کردن‌شان می‌جنگد، با ریشه‌کن کردن به هر معنایی: روش‌اش، درمانش، اخته‌گری است. انضباط‌بخشیدنش همیشه ریشه‌کن کردن است». غرب خسته از جنگ‌های هویتی، تمایز هویت‌ها را به نحو بی‌رحمانه‌ای با نادیده‌گرفتن هویت‌ها حل‌وفصل کرد. چنین حکم شد که «هیچ فرقی میان این هویت و آن هویت نیست». همه حق‌اند! همه درست می‌گویند. بر عقل سلیم واضح است که وقتی همه را در درست‌بودنی موهوم شریک و مساوی قلمداد می‌کنیم، دیگر اصلاً مهم نیست که چه کسی چه هویتی دارد؛ هویت مهم نیست! چیزها در چیز بودنشان مهم نیستند. چیز دیگری است که مهم است؛ «همکاری اجتماعی در راه بهره‌وری بیش‌تر به قصد تعایش و خوش‌باشی!». اینجاست که زندگی در دنیای بی‌جنگ، دنیای بدون دشمنی، دنیای بدون حقی که بتواند باطل بودن باطل را اثبات کند، معنا شد. دیگر زیستن در تعلق به چیزی همچون «حق» معنا نمی‌یافت؛ بلکه زندگی یعنی «همکاری اجتماعی» بدون تعلق به ارزش‌های مطلقی همچون «حق». فون‌میزس این قاعده را به طرز حیرت‌انگیزی تصریح می‌کند: «سنجۀ نهایی عدالت این است که هر چیز تا چه حدّ به حفظ همکاری اجتماعی می‌انجامد. کرداری که مناسب حفظ همکاری اجتماعی باشد عادلانه است، و رفتاری که از جهت حفظ جامعۀ زیان‌بار باشد عادلانه نیست. مسئله سازمان دادن جامعه بر وفق اصول فلان تصور دل‌بخواهی از عدالت به هیچ‌وجه مطرح نیست». فون‌میزس این عبارت را در مقاله‌ای تحت عنوان «در جست‌وجوی ارزش‌های مطلق» آورده است و مرادش از ارزش‌های مطلق هر چیزی نظیر «دین» است. او تصریح می‌کند که غرب قرار است _ و خوب است که _ «بدون رجوع به ارزش‌داوری‌ها» مسیرش را طی کند. هر نوع ارزش اخلاقی و دینی و در اصل هر هویتی می‌باید نفی شود، برای بهره‌وری اقتصادی هر چه بیش‌تر؛ طرح‌واره‌ای که در تعریف او از جامعه ظاهر می‌شود اساساً یک طرح‌وارۀ اقتصادی مبتنی بر تقسیم کار است. او در کتاب لیبرالیسم خود می‌نویسد: «جامعۀ انسانی اتحاد انسان‌ها برای کنش مشترک است. کنش مشترکی که بر پایۀ اصل تقسیم کار سامان یافته باشد، در مقایسه با کنش منزوی انسان‌های منفرد در بردارندۀ امتیاز است که بازدهی را افزایش می‌دهد». مخلص کلام آن‌که؛ ما از حق و باطل خسته‌ایم و از دست‌یابی به این مطلب که اصلاً چه چیزی حق است و چه چیزی باطل ناامیدیم. به‌جای این دعواهای بی‌نتیجه بر سر ارزش‌ها، بیایید شریک شویم و بازار بسازیم. هویت‌ها همه محترمند؛ مسلمان و همجنس‌گرا هر دو محترم‌اند! مهم «همکاری اجتماعی» است. این‌جاست که اساس علم به مخاطره می‌افتد.

 

آن‌جایی که حق‌بودن و باطل‌بودن برابرند، فرضی که علم را ضروری می‌کرد از کار می‌افتد. فرض بنیادین علم آن بود که «چیزها خودشان‌اند و چیزهای دیگر نیستند» و حالا در عسرت زمانۀ جدید اعلام می‌کنیم «چیزها همه با هم برابرند از آن حیث که اصلاً مهم نیستند که چه هستند و چه نیستند». مهم نیست که حق‌اند، یا باطل‌اند. زمانۀ مغربیِ ما تصمیم گرفته است که بر سر زندگی راستین یا به‌قول نیچه زندگی بزرگ نجنگد و گوش به هشدار نیچه نسپرد که گفته بود: «دست برداشتن از جنگ یعنی دست برداشتن از زندگی بزرگ». ما سرگرم‌شدن را بر جنگیدن ترجیح داده‌ایم؛ چنان‌که سرگرم شدن را بر «علم» که فارق میان حق و باطل و درست و نادرست است ترجیح داده‌ایم. «علم» تنها و تنها ریشه در عزمِ به فرق‌گذاری میان هویت‌ها و فهم نابرابری آن‌ها و حمل و تاب‌آوردن این نابرابری دارد و این عزم تنها و تنها از «جدی»گرفتن زندگی آدمی است که نیرو می‌گیرد. اگر انتخاب ما سرگرمی و سرسری گرفتن زندگی است، هیچ عجیب نیست آشکارترین نمود «دانش» که همان ساختمان دانشگاه است، بدل به محیط سرگرمی و خوش‌باشی باشد و دانشگاه بدل به اجتماع سرسری‌بگیران شود.

 

راه دفاع از دانش و دانشگاه، تصریح هویت‌مندیِ نیروهای حاضر در آن است. آن‌جایی که هویت‌ها، حقیقت خود را در صریح‌ترین شکل، بدون مراعات هیچ‌چیزی جز آن حقی که جزء مقوم هویتشان است، فریاد بزنند، آنجاست که طرح هویتی دانشگاه قوت می‌گیرد و در نزاع واقعی هویت‌ها کسی نیست که جرئت کند رویداد سرگرم‌کننده برگزار کند. چنان‌که در دعوا کسی جرئت نمی‌کند حلوا پخش کند! راه دفاع از دانشگاه، بیانیه نیست! بلکه حاضر کردن هویت حقیقی ما، و آشکار کردن قضاوت‌هایمان دربارۀ «حق بودن» یا «باطل بودن» چیزهاست؛ به صریح‌ترین شکل. مناقشۀ اساسی که درگرفت، سرسری‌بگیران خودبه‌خود جایی در نهاد علم نخواهند یافت. مادامی که هویت حقیقی خود را در لفافۀ «ادبیات بی‌طرفانه» و «شیک» به اصطلاح علمی، لاپوشانی کنند، هویتی‌ترین حرف‌هایشان را به صریح‌ترین شکل بیان نکنند، مناقشه‌ای جدی در نخواهد گرفت؛ و صحنه‌ای که مناقشه‌ای جدی در آن نباشد، لاجرم عرصۀ سرگرمی و اجتماعی سرسری‌بگیران است.

تاریخ انتشار: 1404/09/22

نظر بدهید
user
envelope.svg
pencil