آنچه ملاحظه می کنید، مشروح سخنان دکتر محمدعلی روزبهانی، عضو هیئت علمی دانشگاه هنر در پنجمین قسمت از برنامه«تاکشو فکرت» با محوریت بحث توسعه و نخبگان است؛

 

بنده تمایل دارم که دو مسیر را برای بحث پیگیری کنم: اول، بحث پیدایش ایده و اندیشه توسعه ـ اینکه ریشه آن کجاست؛ و دوم، اینکه ما چگونه مبتلا به این ماجرا شدیم؟!

یک جمله را به عنوان شاهد مثال از آقای داریوش آشوری نقل می‌کنم که در سال ۱۳۷۶، در مقاله‌ای با عنوان «سنت و پیشرفت» نوشته بودند؛ یعنی دقیقاً همین مسئله‌ای که اکنون روی میز ماست. ایشان در آن مقاله می‌گویند ـ و من عین جمله را می‌خوانم تا حفظ امانت شده باشد:

«ما از راه آشنایی با اندیشه غربی، با پیشرفت آشنا شدیم. تمدن شرقی، تمدن ارزشی است که اصالت در آن به ثبات و پیروی از راه و رسم گذشتگان داده می‌شد؛ یعنی مبنا و گوهره تمدن شرقی چیست؟ این است که شما، مثلاً در دین، از آیین یک‌سری اصول و مبانی دارید که ازلی و ابدی است و نمی‌توان آنها را نقض کرد. برداشت تمدن شرقی از عالم وجود، بر مبنای بینش دینی و عرفانی این بود که اصل ثابت و بی‌تغییرِ مطلق وجود دارد که جاودانه است و اصالت با اوست. در حالی‌که تمدن غرب، اصالت را به زمان داد و به جای ثابت انگاشتن گذشته، به بنیاد تغییر اعتقاد آورد و چشم به آینده دوخت.»

 

بحران زبانِ توصیفِ مسئله

به نظر من، آن‌چه بحران اندیشه روشنفکری ایران است ـ روشنفکری به معنای اعم، یعنی به معنای بسیار منتقدِ سنت ایرانی و باورمند به سنت غربیِ توسعه و پیشرفت ـ شامل هر کسی است که شروع به اندیشیدن درباره وضعیت معاصر ایران می‌کند. اگر معنای روشنفکری را کمی توسعه بدهیم، بحرانی در این مفهوم وجود دارد. اولین بحران، بحران زبانِ توصیفِ مسئله و مشکل انسان ایرانی است. ما دنبال روان‌شناسی این موضوع نیستیم، مثل آن دوستی که ـ البته بعداً عذرخواهی کرد ـ گفت کورتکس مغز ما جایی مشکل دارد. نمی‌دانم هر کس چه می‌گوید! واقعاً باید از این حرف‌ها گذشت و لایه‌های عمیق‌تر را بررسی کرد.

 

در همین توصیفی که جناب آشوری داده ـ که بالاخره جزء انبیاءِ روشنفکران است و نمی‌توان گفت ایشان روشنفکر نیست ـ دو ماجرا را مطرح می‌کند: یکی ماجرای شرق و غرب؛ و دیگری، مسئله‌ی «تَقرِیر یونانی»، یعنی گنوسیِ مسیحیِ یونانی‌زده. این، همان جدایی آسمان و زمین است. یعنی ما چیزی داریم به نام سنتِ لایتغیّر، که جای آن در آسمان‌هاست و باید با تلسکوپ آن را جست‌وجو کرد، بر آن نماز گذاشت و مقام آن هم در کلیساست. برای تقرّب به آن باید راهب شد؛ یعنی تمام لباس دنیای خود را خلع کرد، لباس رهبانیت پوشید، ازدواج نکرد و به محضر خدا رفت. جلوی خدا هم نمی‌توان پا را دراز کرد، چرا که مقام جلالی خداوند آن‌قدر بلند است که این خدا را هرگز نمی‌توان بر روی زمین آورد. این، جسارت محسوب می‌شود برای انسانی که «گناه ازلی» دارد و همواره گناهکار است؛ چه نسبت به خدا، چه نسبت به طبیعت، جهان، دنیا، جامعه‌شناسی، سیاست، اقتصاد و آموزش. این‌ها عرصه‌هایی نیست که بتوان نام خدا را بر زبان آورد؛ ما را چه به این جسارت‌ها!

 

از آن طرف، عرصه‌ای داریم به نام دنیا؛ عرصه تغییر. درست می‌گویند: عرصه زمان است. کون و فساد کجاست؟ روی زمین. اما زمینی که محل کون و فساد است آیا درست است که امروز بگویید خدا این را گفته و دو روز بعد، به دلیل مصلحتی، بگویید کار دیگری انجام بدهیم؟!

پس بهتر است نگاه کنید مثلاً در ادبیات چگونه این موضوع ظاهر می‌شود. شما می‌بینید اشراب داده می‌شود یکی از مسائل قبل از انقلاب و بعد از انقلاب. اصلاً چرا انقلاب اتفاق افتاد؟ قبل از انقلاب، شما وارد سیاست نشده بودید؛ کسی یقه‌تان را نمی‌گرفت که: «ای آخوندها! ای متدینین! ای انقلاب اسلامی! تورم را ببین!» چون قبل از انقلاب، دامنتان به مشکلات و بحران‌هایی که روی زمین پیدا می‌شود آلوده نشده بود؛ بحرانی که زمانی پدید می‌آید که شما بخواهید آن را اداره کنید. اگر این اداره را کمی دولتی کنید، بحرانی از آن طرف پیدا می‌شود؛ بخواهید در توزیعِ کار عدالت برقرار کنید، رانت شکل می‌گیرد؛ رانت را ببندید، سرمایه‌دارها بلایی بر سرتان می‌آورند؛ جلوی آمریکا بایستید... پس این ادبیات از کجا پیدا می‌شود؟ این ادبیات چگونه زنده مانده است، خودش را تولید کرده و آن‌قدر قدرتمند است که ما، در جمهوری اسلامی، هنوز بعد از این همه سال از انقلاب، همان را روی میز داریم؛ چون حل نشده است! این مسئله زنده است. یعنی روشنفکری، به این معنا ـ اگر باز آن را به معنای عمومی بگیریم، معنایی که گاهی خود ما نیز ممکن است راه‌حلی که ارائه می‌دهیم را ندانیم اما در همان کانتِکسْت سخن بگوییم ـ همچنان می‌پرسد: «چه باید بشود؟!»

 

کانت و مونتسکیو؛ قهرمانان آزادی یا پیشگامان استعمار؟

به تاریخ اروپا برویم و ببینیم این اتفاق کجا رخ داد. در قرن یازدهم، اروپا شاهد دعوایی میان کلیسا و امپراتور بود؛ اگر درست به یاد مانده باشد، مثلاً هنری هفتم در همان حدود. امپراتور روم در حال توسعه دامنه اختیارات خود بود؛ اسقف تعیین می‌کرد، در امور دینی دخالت می‌کرد و در مسائل کلیسا اعمال قدرت می‌کرد. بزرگ‌ترین سلاح کلیسا در برابر او این بود که بپرسد: «تو بر اساس چه قانونی دخالت می‌کنی؟ مگر می‌شود جز بر اساس قانون الهی عمل کرد؟ تو به قانون و ناموس الهی جسارت می‌کنی!» این دعوا میان نهاد دین و نهاد دولت شکل گرفت.

در این نبرد، چه کسی پیروز شد؟ نهاد دولت. البته «دولت» در آن زمان به معنای مدرن نبود؛ بلکه یک امپراتور بود، فردی آشنا و مسلط به حقوق روم. او برای دفاع از اقدامات خود، یک دفاعیه و یک مانیفست نوشت و اعمال امپراتور را بر اساس حقوق مدنی روم توجیه کرد. حقوق روم در آن عصر، حقوقی کامل از نظر مسائل جزئی و عرفی بود و برای هر چیز پاسخی داشت.

 

حال، مسیحیتی که در این بستر وجود داشت، «مسیحیت پولُسی» بود؛ مسیحیتی که شریعت‌زدایی شده بود. نباید یک‌باره بگوییم اسلام نیز همین است. این‌ها را باید در جلسات جداگانه باز کرد و توضیح داد. این تقابل، باعث شد حقوق رومی بسیار قدرتمند شود؛ تا جایی‌که، پس از قرن یازدهم و تا قرن سیزدهم، اتفاقات دیگری رخ داد: نخست این‌که کلیسا پذیرفت حقوق شما، اعم از حقوق طبیعی، مدنی و عرفی، بر اساس حقوق روم باشد؛ یعنی اگر شهردار هستید و می‌خواهید شهر را اداره کنید، چه نیازی به قانون کلیسا دارید؟

 

اتفاق دیگر در جنگ‌های صلیبی بود؛ کسانی که قدرتمند شدند، «شوالیه‌ها» بودند؛ مردانی عرفی و غیر روحانی، جنگاورانی متخصص در جغرافیا و آشنا با سرزمین‌های اسلامی. در شورای کلیسا، برای نخستین بار، جنگاوران وارد شدند؛ پیش‌تر، فقط کشیشان مدبر امور بودند. این آشنایی با جهان اسلام و سلسله‌ای از رویدادها، منجر به رنسانس شد. در رنسانس، گوهره ماجرا کجا بود؟ انتقال مشروعیت حکمرانی از کلیسا به امپراتور. البته این هنوز به معنای دموکراسی نبود؛ استبداد وجود داشت و حاکم امپراتور بود. تا قرن هجدهم و انقلاب فرانسه و نهضت استقلال آمریکا، فاصله زیادی بود؛ هنوز روسو و لاک وارد صحنه نشده بودند. اما ایده در «آشپزخانه اروپا» در حال پخت بود.

 

پس ما با ایده‌ای مواجهیم که یک سنتز طبیعی و یک تاریخ طبیعی از اندیشه اومانیستی را شکل داده است. این ایده می‌گوید: «عقل خودبنیاد» ـ یا حتی «عقل بی‌بنیاد»، هر نامی که بر آن بگذاریم ـ عقل جزئی‌ای است که متکی به عقل منوَّر نیست؛ در اصطلاح ما، متکی به «نور» نیست. جهان تاریک است؛ و کانت در مقاله روشنگری چیست؟ در قرن هجدهم می‌گوید: جهان تاریک است، اما تنها چیزی که می‌تواند راه را روشن کند تا انسان مسیر خود را بیابد، «عقل» است. این‌گونه نیست که کانت خوشحال باشد از این‌که دین را به دیوار می‌کوبد؛ بلکه حاقّ جهان را تاریک می‌بیند و تاکید می‌کند که عقل ابزار روشن‌گری است ـ هرچند نمی‌داند به مقصد می‌رسد یا نه؛ همان‌طور که پوپر در قرن بیستم می‌گوید: «نمی‌دانیم.»

 

این را برای کسانی عرض می‌کنم که در برابر این حقیقت، خاضع هستند. اینجا روایت اصلی این است که من، نوع انسان، مسئولیت جهان را می‌پذیرم. بعدها گفته می‌شود: چرا فقط امپراتور؟! ما نیز می‌توانیم؛ چرا نتوانیم دولت تشکیل بدهیم؟! این‌گونه مفهومی به نام «ملت» پیدا می‌شود.

 

«دولت ـ ملت»، ذاتش امپریالیستی است؛ ذات آن بر توسعه و بر استیلاست. و این «استیلا»، استیلای کدام «خود» است؟ خودِ انسان اروپایی. چه کسی انسان است؟ کدام انسان برتر است؟ انسان برتر، کسی است که با این فرهنگ و این فهم تاریخی پیش می‌رود. کسانی که به این فرهنگ و این مسیر تاریخی نرسیده‌اند، بیرون از جاده و جرگه تمدنی قرار می‌گیرند. اگر بناست پیش برویم، باید تمام زمین توسعه‌یافته و متمدن شود.

 

از مونتسکیو، جمله‌ای درباره آفریقایی‌ها و سیاه‌پوستان می‌خواندم. او که معروف به منادی آزادی و برابری است، مضمون گفته‌اش چنین بود: اگر این‌ها انسان هستند، پس ما مسیحیان انسان نیستیم! یعنی اگر خدایی که ما مسیحیان به او قائل هستیم وجود داشته باشد، نمی‌تواند انسان‌هایی این‌قدر زشت‌سیما، پهن‌بینی، سیاه و سوخته بیافریند؛ پس این‌ها اصلاً انسان نیستند. یا در مجلس عوام، یا یکی از مجالس سلطنت مشروطه انگلستان ـ به ذهنم می‌آید در حدود قرن هفدهم ـ بحث بر سر این بود که ما داریم استعمار می‌کنیم و مستعمرات را فتح می‌کنیم و ادعای سلطه بر آن‌ها داریم. پس چرا آن‌قدر جنایت می‌کنیم؟ این‌ها هم آدم هستند! درست است که باید این‌ها را «آدم» کنیم ـ یعنی آن‌ها را متمدن کنیم ـ ولی این‌قدر حقوقشان را ضایع نکنیم. با این حال، عده‌ای بودند که می‌گفتند: این‌ها آدم نیستند! و ما برای این‌که آن‌ها را آدم کنیم، مجبوریم سرشان را ببُریم؛ مثل غزه. مجبوریم برای جهان، صلح بیاوریم؛ آن را از ترور و بربریت خالی کنیم؛ و در آن‌جا شهری بسازیم ـ «شهر ترامپ» ـ توسعه‌یافته و کامل!

 

پس این ایده در حال کار کردن است؛ ایده‌ای که روی زمین، تاریخ دارد؛ ملیت می‌سازد؛ دولت ـ ملت می‌سازد. دولت ـ ملت‌های اروپایی که تشکیل می‌شوند، سابقه‌شان در اتحاد با اعتقاد کلیسا است؛ اما اکنون این اتحاد بر اساس اومانیسم ادامه دارد. همه آن‌ها اومانیست هستند و همچنان متحدند؛ رقابت درونی‌شان نیز بر سر استعمار جهان است.

 

نهضت ترجمه در مقابل دارالفنون: دو الگوی مواجهه با غرب

اگر بخواهیم از منظر انسان اروپایی نگاه کنیم، حق با اوست: همه منابع انسانی، مادی، زمینی و طبیعی به چه کسی تعلق دارد؟ به انسان متمدن. چگونه به خود حق می‌دهد که برود در صحرا غذای خرگوش، یعنی هویج را، بردارد و برای خودش بیاورد و به خرگوش ندهد؟ چون او حیات‌وحش است و ارزش در اولویتِ انسان متمدن قرار دارد. البته نمی‌گویم همه رفتارشان این‌قدر خشن است، ولی همین نگاه، در ذات خود، استیلاست؛ استیلای نه فقط بر آدم‌ها، بلکه بر تاریخ و فرهنگ غرب بر کل سیاره زمین. نتیجه؟ بیست‌وپنج درصد خشکیِ زمین مستعمره انگلستان می‌شود و نُه درصد هم مستعمره فرانسه. اگر این‌ها را جمع کنیم، تقریباً نیمی از جهان را به اضافه کشورهای خودشان به تصرف درآورده‌اند. این وضعیت تا چه زمانی ادامه داشت؟ تا سال ۱۹۲۰. یعنی تقریباً تا آن سال، نصف جهان به صورت علنی زیر پرچم اروپاست؛ و این «اروپا»، اروپا‌ی غربی است و اروپای غربی یعنی حدود پنج کشور، به‌علاوه ایالات متحده آمریکا. این همان استعمار است. حال پرسش این است: ما چه زمانی با غرب آشنا شدیم؟ ما دو دوره آشنایی با غرب داریم:

نخست، حول‌وحوش «نهضت ترجمه» در قرون دوم و سوم هجری، که اوج آن در قرن چهارم بود. اما کدام «غرب» را شناختیم؟ در ابتدای تمدن اسلامی، چرا به سراغ غرب رفتیم؟ ما شیفته‌ی چه چیزی بودیم؟ دانایی و معرفت. هرجا که علم بود، به سراغش می‌رفتیم. از چین می‌گرفتیم، از هند می‌گرفتیم، از اروپا هم ـ یا بهتر بگوییم از یونان ـ می‌گرفتیم. وقتی از آن‌ها می‌گرفتیم، چگونه می‌گرفتیم؟ آن را «از آنِ خود» می‌کردیم؛ یعنی بازخوانی می‌کردیم: این بخش‌ها را می‌خوانیم، آن بخش‌ها را نمی‌خوانیم؛ این قسمت‌ها را می‌فهمیم، آن قسمت‌ها به درد ما نمی‌خورد. تراژدی‌ها را اصلاً ترجمه نکردیم. از ارسطو بیشتر گرفتیم تا از افلاطون. درباره افلاطون هم بعضی می‌گویند چون آثارش به صورت دیالوگ بود، در آن دوره هنوز اهمیت چندانی در نظر ما نداشت.

 

مبنای این امر، شیداییِ دانایی است؛ یعنی معرفت هرجا باشد، آن را می‌گیرم. منتها وقتی می‌گیرم، از آنِ خودم می‌کنم و تولید می‌کنم. در اینجا ما «مصرف‌کننده» نیستیم؛ ما «مولد» هستیم. مثل کجا هستیم؟ ما در همان مقطع تمدنی، در تخت‌جمشید هستیم. در تخت‌جمشید اگر تبارشناسی کنید، می‌بینید حدود هجده کشور در شکل‌گیری آن سهم دارند: ستون‌های آن از اینجا آمده، سرستون‌ها از جای دیگر، سنگش از یک نقطه، پارچه از نقطه‌ای دیگر؛ می‌توان آن را تجزیه کرد. اما آنچه سنتز شده و ساخته شده، «امضای ایران» را دارد. هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید این «یونانی» است؛ این معبد آپالون نیست؛ حتی معابد شرقی هم نیست. این، امضای ایران را دارد.

 

علم هم همین‌طور است؛ ساحت علم را می‌گیرید، می‌آورید، سنتز می‌کنید و از آن، چیزی می‌سازید که تمدن را شکل می‌دهد. به‌قول جورج سارتون، «دو قرن و نیم» ـ یعنی تا پنج‌ونیم قرن ـ نام یک دانشمند مسلمان (که اغلب هم ایرانی هستند) بر تارک علم جهان می‌درخشد؛ در قله‌ی علم از این بالاتر نداریم. پنج‌ونیم قرن، یک مسلمان و یک مسیحی ما هنوز این بررسی‌ها را به شکل عمیق نکرده‌ایم، چون به آن خودآگاهی نرسیده‌ایم یا در مسیرش کم آمده‌ایم. شاید بعد از انقلاب در نخستین مراحل هستیم. بسیاری از آن‌ها بعد از جنگ‌های صلیبی رخ داده است.

آقای آشوری می‌گوید تکلیف این را باید روشن کرد. بالاخره در اندلس چه گذشت؟ زمانی که برخی می‌گویند در اروپا فقط ده فرد باسواد وجود داشت و علم از آنجا رفت و گسترش یافت. این‌ها اغلب «مسکوت» مانده است؛ هرچند کتاب‌هایی نوشته شده، اما باز هم مسکوت است.

 

نقطه صفر بحران توسعه‌نیافتگی ایران

به ماجرای قاجار، فتحعلی‌شاه و دو عهدنامه ننگین ترکمانچای و گلستان، نگاه کنید؛ پیش از آن دوره شاه‌عباس را ببینید؛ اروپا‌ی قرن پانزدهم و شانزدهم با صفویان ما تقریباً هم‌عصر هستند. عثمانی در این میان بزرگ شده و همین باعث شده ارتباط ما با آن سوی دنیا محدود شود. جاده ابریشم از قرن شانزدهم به‌واسطه کمپانی هند شرقی عملاً دیگر در اختیار ما نیست. این کمپانی چندین برابر ارتش بریتانیا از هندی‌ها نیرو داشت؛ یعنی در برخی حوزه‌ها حتی از سلطنت انگلستان قوی‌تر و تأثیرگذارش بیشتر بود. ایران، برای انگلستان اساساً از حیز انتفاع خارج بود. چرا؟ چون «هند» عشق آن‌ها است. از طرف دیگر، نگران روسیه‌اند؛ مبادا رقیب از طریق ایران و افغانستان خودش را به هندوستان برساند. بنابراین ایران را باید از معادلاتشان حذف کنند.

 

در این زمان، امپراتوری‌های جدید مسیرهای دریایی را کشف کرده بودند. حال ببینید ما کجا با غرب مواجه می‌شویم؟ آن‌جا که ارتباط آن روزگار ما با جهان، تنها از طریق جاده ابریشم تعریف می‌شد ـ که نه فقط راه اقتصادی، بلکه مسیر علمی و ارتباطی بود. به همین وسیله همه دنیا به هم وصل می‌شد. اکنون که رابطه ما با عثمانی قطع شده و آن‌ها هم به سمت رقم زدن مناسبات جدید می‌روند، در جنگ‌های میان خودشان، ژئوپلیتیک تازه‌ای برای جهان تعریف می‌شود و ما خبر نداریم چه تغییراتی در کنارمان می‌گذرد. به‌یکباره برای نخستین بار، چون آقامحمدخان قاجار به قفقاز لشکرکشی کرده، با روس‌ها مواجه می‌شویم. در همان زمان، امپراتور روسیه می‌میرد، آن‌ها عقب‌نشینی می‌کنند و ما هنوز از روس‌ها شکست نخوردیم. روابطمان با روس‌ها متعادل است؛ با عثمانی‌ها نیز مشکلی نداریم. اما فتحعلی‌شاه است که بهترین و دلاورترین ولیعهدش، عباس‌میرزا، را به میدان می‌فرستد. همه علما فتوا به جهاد می‌دهند، مردم دلاوری می‌کنند، همه وجودشان را پای این جنگ می‌آورند. با این حال، ما شکست می‌خوریم. ده یا دوازده سال بعد، دوباره می‌گوییم نشد؛ با عهدنامه گلستان اول، تصمیم می‌گیریم که برویم و آن مناطق را پس بگیریم، اما ترکمانچای بدتر از گلستان بر سرمان می‌آید. آن لحظه، لحظه تاریخی بحران انسان ایرانی است. یعنی من، به عنوان انسان ایرانی، یک‌باره خودم را جور دیگری می‌بینم. در همان زمان، ناپلئون را می‌بینیم که جهان‌گیر است، مردمش هم راضی‌اند. تا پیش از آن، حتی در جشن تاج‌گذاری، چه کسانی را دعوت می‌کردیم؟ سفیر عثمانی و سفیر هندوستان. اروپا اصلاً برای ما در مرتبه‌ی «شمارش» نبود؛ نه نسبت و صنمی با آن داشتیم، نه نیازی احساس می‌کردیم. هرچه آن‌ها داشتند، بهترش را خودمان داشتیم. شکوه اصفهان ما بالاتر از شهرهای انگلستان بود. اما از اینجاست که انسان ایرانی احساس «گسست» می‌کند؛ در موقعیتی بحرانی، شکست‌خورده، تحقیرشده از نظر تاریخی، در نهایت در اضطرار، رو به غرب می‌آورد. و اینجا نقطه‌ای است که باید مکث کرد.

 

گذار از تقلید به تولید: ضرورت تعریف "انسان انقلاب اسلامی"

درباب مساله این گفتگو که همان توسعه، آبادانی یا مولفه‌های آن لازم است این موضوع را مورد واکاوی بهتری قرار دهیم. اینجا یک «خودآگاهی» وجود دارد که چشم‌انداز بسیار خوبی پیش روی هر کسی که می‌خواهد فکر کند، باز می‌کند. همین روشنفکری که درباره‌اش صحبت می‌کنیم، راه نرفته‌ای نبوده که نرود؛ مانیفست غربی‌ای نبوده که اینجا ترجمه نشود. حالا کاری نداریم درست رفته یا غلط. آیا این مارکسیسمی که به ایران آمد و به آن عمل شد، همان بود که مارکس می‌گفت یا نسخه‌ای جعلی بود؟ ایرانیزه شده بود؟ آیا جان لاک را درست خواندیم؟ این‌ها اکنون مقام داوری ما نیست. به هر حال، لیبرالیسم آمد؛ نئولیبرالیسم آمد؛ این آمد و آن آمد و هرکدام مجموعه‌ای از مؤلفه‌ها و دیدگاه‌ها داشتند. حتی در حوزه‌ی خودمان می‌توان چنین گفت که راهی وجود دارد که می‌توانیم از همین حالا آن را روی یک برگه کاغذ بنویسیم: فاز ۱، فاز ۲، فاز ۳، فاز ۴. آن را به سازمان برنامه و توسعه بدهیم تا یک دولت بیاید که به این اصول و برنامه قائل باشد. سپس از اندیشمندان انقلاب اسلامی، یا اندیشمندان ایرانی یا هر جمع عُقلای دیگر بخواهیم که ایده‌های خود را مطرح کنند و ما هم آن را اجرا کنیم. به نظر می‌آید این هم مسیری است که به‌طور طبیعی باید طی شود؛ هر کاری هم که بکنیم، از این راه می‌گذرد. مثل وقتی که از آقای روزبهانی می‌پرسید: من چطور دیپلم بگیرم؟ جواب این است که ابتدا کلاس اول تا پنجم، تا ششم را بگذران؛ بعد مراحل بعدی را ادامه بده. این‌ها را باید طی کنی. من آن مسیر را می‌نویسم و به شما می‌گویم: این راه را برو.

 

یک بار هم این ماجراست که ـ «خود راه بگویدت که چون باید رفت» ـ می‌خواهم بحث را به اینجا ببرم: مسئله ما در این برهه شاید اول انقلاب فکر می‌کردیم که تمام شد، بردیم و رفت! مسئله این بود که شاه برود؛ یعنی آن غول بی‌شاخ و دم که همه سرمایه‌های کشور را به هر طریقی با خودش می‌برد. تصور این بود که اگر این سنگ را برداریم، همه انرژی‌ها و نیروها آزاد می‌شوند. مقصد هم که مشخص است، رفتیم و قریب چهل‌وهفت سال است که کار کرده‌ایم؛ توفیقاتی داشته‌ایم و عدم‌توفیقاتی. بازخوانی این تاریخ، نخستین قدم است؛ اما نه از ۵۷، بلکه باید عقب‌تر برویم. باید بدانیم روشنفکر نسل اول و نسل دوم چه تولیداتی داشته‌اند. برخی از آن‌ها از تلاش بسیاری از افراد معاصر ما بسیار بیشتر بوده است. و باز تأکید می‌کنم که نمی‌خواهم بگویم این طرفی یا آن طرفی؛ اصلاً کاری به رنگ و جبهه ندارم. به تألیفات این‌ها نگاه کنید؛ مثلاً همین مجله کاوه را امروز ورق بزنید. همان جبهه فکری که در آن دوره، رضاشاه را تغذیه می‌کرد: ملی‌گرایی باستان‌گرایانه، آریایی‌گرایی، غرب‌گرایی و اسلام‌ستیزی، در قالب عرب‌ستیزی و ترک‌ستیزی. این‌ها آن‌قدر مقاله تولید کردند، آن‌قدر خواندند و نوشتند؛ مدام این متن، آن متن؛ بخوان، بنویس، کار کن این بازخوانی و بازتولید پیوسته جریان داشته است.

 

من می‌خواهم یک ادعا بکنم؛ ادعای من این است که «روشنفکری انقلاب اسلامی» ـ البته باید با فکر نام‌گذاری کنیم که اشتباه نشود ـ یا شاید «ملی‌گرایی انقلابی» یا «ناسیونالیسم انقلاب اسلامی». چون این کلمات را ما فعلاً نداریم، باید واژگان خودمان را تولید کنیم. این پدیده چیزی است که پس از ۵۷ رخ داده است. ما باید بتوانیم «انسان انقلاب اسلامی»، یا «روشنفکری انقلاب اسلامی»، یا هر عنوان دیگری که اکنون روی میز می‌گذاریم، به گونه‌ای تعریف کنیم که قدرت آن در این باشد که بتواند تمام تاریخ روشنفکری را در خودش هضم کند و سپس سخن بگوید. یعنی بگوید «انسان ایرانی»، نه فقط «روشنفکر ایرانی»، و بتواند با همه تجربه‌های تاریخی هم‌دلی کند.

 

در شرایط بحرانی ما با غرب آشنا شدیم. وقتی دشمن روبه‌رویت ایستاده و دارد به تو شلیک می‌کند، اگر تفنگ نداری، دیگر کفش را نمی‌پوشی؛ همان کفش را به سمت او پرتاب می‌کنی. نگاه می‌کنی و می‌بینی بغل‌دستی‌ات چگونه تیر می‌اندازد؛ از او یاد می‌گیری و همان‌طور شلیک می‌کنی. آن لحظه اصلاً وقت فکر کردن به ابزار ایده‌آل نداری. ممکن است بمب اتم باشد و بخواهی همه نسل او را از بین ببری، یا شاید فقط دو سه نفر را هدف بگیری. تنها کاری که می‌کنی «مصرف» است. یک اروپای کارت‌پستالی مقابل یک ایران ویران. هر کسی که در آن لحظه‌ای بحرانی فکر می‌کند ـ کسی که خودش غرب را دیده و ایران را هم دیده، و در تذبذب است ـ به دنبال راهی برای نجات ایران می‌گردد. او مصرف‌کننده‌ی اندیشه‌ای می‌شود که در آن لحظه موفق است.

 

نقد اقتصاد نفتی و توسعه مصرفی پهلوی

اما آرام‌آرام دو اتفاق می‌افتد: اول این‌که «ذائقه» ما خراب می‌شود. بعد، با نفت و منابع دیگر، از جایی که باید تولید کنیم، فقط مصرف می‌کنیم. آن لحظه را آدم می‌فهمد، اما ماندن در آن را نمی‌فهمد. این که تا چه زمانی می‌خواهی در خواب بمانی، مصرف‌کننده بمانی، و چه زمانی می‌خواهی به خودت بیایی، فهمیده نمی‌شود. شاید دلیلش اقتصاد سیاسی باشد. نفت که می‌آید، می‌گوییم این گنج هست، پولش هم به ما داده می‌شود؛ توسعه هم که دیگر فکر نمی‌خواهد! برنامه نوشته شده است، پولش زیر پای ماست، استخراجش هم دست خودشان است، حق‌حساب ما را می‌دهند، دستگاهش را هم می‌آورند. تا برسیم به محمدرضا پهلوی که می‌خواست ما را به «دروازه تمدن» برساند. برنامه داشت، فکر می‌کنم افق چشم‌اندازش برای سال ۷۰ بود، اگر اشتباه نکنم. قرار بود به دروازه تمدن برسیم؛ با کدام پول؟ با چند برابر شدن درآمد نفت. دلارهای بادآورده نفتی یک اتفاق اقتصادی در ایران آغاز کردند. اولِ کار آن‌قدر ذوق‌زده یا ذوق‌مرگ شدیم که آن‌ها داشتند واردات می‌کردند و ما می‌گفتیم این‌قدر بندر برای چنین حجم وارداتی نداریم! یعنی اصلاً ذهن، ذهنیت مصرفی است! ۴۰۱ مصرفی است؛ ۴۰۱ آزادی را می‌خواهد مصرف کند، آزادی را تولید نمی‌کند. من کاری به خوب و بدش ندارم، موضوع ما روشن است. حتی هر حرکت اندیشمندان ما نیز گاه مصرفی است؛ می‌نشینند و می‌گویند «تو باید این را به ما بدهی»! باید تولید کرد. انقلاب اسلامی قدرت را تولید کرد. اندیشه انقلاب اسلامی چه کرد؟ این اندیشه، تمام تاریخ روشنفکری را احضار کرد و با خود داشت؛ تجربه شیدایی با غرب را هم داشتیم و البته این‌ها از بین نرفتند، بلکه یک خودآگاهی روی خودآگاهی آمد. اما جریان‌های قهقرایی هم باقی ماندند؛ غرب‌پرست‌هایی که اصلاً کاری ندارند به اینکه در صد سال اخیر تجربه تاریخی با غرب داشته‌ای. تو دیگر جای تقی‌زاده و ملکم‌خان و دیگران نیستی؛ تو آدمی هستی که ۲۸ مرداد را دیده‌ای، حتی ۱۳۲۰ اشغال ایران را دیده‌ای. این‌ها آمدند و روشنفکری ایرانی را تغییر دادند، رنگش را عوض کردند. یک‌جا شریعتی و جلال آل احمد و گفتمان «بازگشت به خویشتن» شکل گرفت؛ اسلام را دوباره احضار کردند، امکانات اسلام یک‌بار دیگر بازخوانی شد تا رسید به قیام ۱۵ خرداد. امام خمینی کاری کرد؛ آن‌چه قبل از ۵۷ و حتی پیش از آن مفقود بود، گفتمان ما در روشنفکری بود که گفتمان مصرفی بود. امام خمینی این را به تولید، به ساختن، به آن آبادانی که آقای دکتر در عرصه فکر می‌گوید، تبدیل کرد.

 

عرصه‌ی فکر چیست؟ یعنی تو از باطن امکانات خودت ـ که وقتی می‌گویم «امکانات»، زبانم هنوز ناگزیر به واژگان غربی است چون در زبان غرب همه این‌ها «ابزار» تلقی می‌شوند، عقلانیت ابزاری است ـ همه را برای خود احضار می‌کنی. قبل از تو چیزی نیست که بخواهی خودت را در اختیارش بگذاری. عرضم این است که امام خمینی چه کرد؟ در غرب، یک طبقه‌ی اندیشمند و اشراف داریم، یک طبقه‌ی بورژوای میانی که مدام توده را احضار می‌کند؛ توده مصرف‌کننده‌ی سیاست است، نه تولیدکننده‌ی آن. نه در لیبرالیسم، نه در مارکسیسم، هیچ‌کدام تولیدکننده‌ی سیاست نیستند، تولیدکننده‌ی قدرت نیستند؛ مصرف‌کننده‌اند. یک گروه را به رأس می‌آورند و سپس از مواهب آن لذت می‌برند. اما در اسلام، شما مفهومی دارید که می‌گوید: «کُلُّکُم راعٍ و کُلُّکُم مسئول». آزادی، آزادی «بخور و بخواب» نیست؛ تو باید آزادی را در جهان تولید کنی. قرار نیست کسی بیاید و تو را آزاد کند. قرار نیست کسی بیاید و این‌گونه تغییرت دهد. تو باید آزادی تولید کنی، مشروعیت تولید کنی، اخلاق تولید کنی. اصلاً بحث بر سر این است.

 

ملی‌گرایی انقلاب اسلامی: هویت‌ساز در تقابل با استیلا

امام آمد، کجا را هدف قرار داد؟ همان جایی که در سنت ما بود: فطرت شما را. یعنی همه شما، انسان‌ها، مردم؛ این مردم و این ملتی که امام ساخت، ملتی که در قالب «ملی‌گرایی انقلاب اسلامی» معنا پیدا کرد. این ملی‌گرایی انقلاب اسلامی با آن ملی‌گرایی اورجینال یا اصیل غربی فرق دارد. یا با «ملی‌گرایی ضد استعماری» که در ترکیه و برخی کشورها وجود دارد هم متفاوت است. ضد غرب هست، اما ضد غرب تمدنی نیست. ضد استعمار و استثمار است، ولی مقصدش در نهایت خودِ غرب است؛ می‌گوید: من می‌خواهم خودم غربی شوم، اما نه به دست تو؛ می‌خواهم صاحب‌اختیار امکانات خودم برای آرمان‌های مدرنیته باشم، ولی به دست خودم، بدون پرداخت دانگ به تو. یا آن ملی‌گرایی صوری یا رمانتیک که اول در ایران داشتیم و هنوز هم رگه‌های قدرتمندی از آن باقی است. تا می‌رسیم به «ملی‌گرایی انقلاب اسلامی»، به ملیت و ساختن امت ـ ملت یا دولت ـ ملی‌ای که پدیده‌ای مدرن است. انقلاب هم مدرن است، دولت هم مدرن است، ولی ما این ساخت را انجام دادیم.

فرق ما با ترک‌ها چه بود؟ چه اتفاقی برای ترکیه افتاد؟ یک اتفاق برای آتاتورک افتاد: اسلام سنی. حتی اسلام هم می‌تواند اسلام نامولد باشد؛ اسلام مصرفی باشد. اسلام اهل سنت بحرانی دارد: غیرسیاسی است. اسلام اهل سنت یعنی پیامبر گفت، قرآن گفت، تمام، پرانتز بسته، تا ابد همین است، اما اسلام سیاسی چه می‌گوید؟ امام زمان در پس پرده غیبت است. شما باید تلاش کنید، خط‌کش دارید، تنظیم‌گر دارید؛ جامعه باید در هر برهه از تاریخ و جغرافیای خود را با این تنظیم‌گر هماهنگ کند. گاهی با رفتن علما به دستگاه صفوی، گاهی با قهر، گاهی با تشکیل دولت. ما نمی‌دانیم صد سال آینده کجا هستیم! اما یک نظام حقیقت داریم که دائم شما را تنظیم می‌کند؛ وارد سیاست می‌شود، وارد اخلاق می‌شود، وارد عرصه تصمیم می‌شود، فقه شما در همه‌چیز حضور پیدا می‌کند. یک نابغه تشخیص داد که تمام اسلام حکومت است؛ جان اسلام، ولایت است. یعنی در آن عقل هست، و تو باید زیر عقل منور بروی؛ وگرنه هر قدر هم نماز بخوانی، اگر نفهمی که الآن بازی، بازی حکومت است، بازی سیاست است، بازی قدرت است، بازی را باخته‌ای! احکام ثانوی را احضار کرد؛ این‌ها امکانات ما هستند. حالا می‌خواهم سرریز همین تولید را نشان بدهم. تولید کجا خودش را نشان می‌دهد؟ همان جایی که کاری کرده‌ایم، هم خودمان، هم با روشنفکری که حالا برچسب «منتقد انقلاب اسلامی» می‌خورد یا به غرب نزدیک‌تر است، این بحران را داریم. بعد از ۵۷ را یک‌بار بیایید بازخوانی کنید؛ بازخوانی انتقادی هم باشد، اشکال ندارد. ولی این بازخوانی انجام نمی‌شود؛ یک لیبل ایدئولوژیک می‌زنند و تمام! ملی‌گرایی، همه آن ایدئولوژی است. الآن په بسا می‌فرمایند «تئوری» یعنی چه؟ غیر از ایدئولوژی است؟ ناسیونالیسم، امپریالیسم مگر غیر از ایدئولوژی هستند؟ نئولیبرالیسم مگر غیر از ایدئولوژی است؟! اصلاً ما غیر از ایدئولوژی چه داریم؟ مگر می‌شود بدون ایدئولوژی نفس کشید؟! تو بعد از ۵۷ روی زمین کار کرده‌ای؛ کار کرده‌ای و هیچ‌کس نمی‌بیند، هیچ‌کس نمی‌آید این را وارد آگاهی تاریخی ما کند. چون تا این را نفهمم، نمی‌توانم از امکاناتش برای آینده خودم استفاده کنم.

 

همین حالا دو جا را ببینید ـ چیزی که همه الآن از آن گرم هستیم: در صنعت موشکی، این را با نانوتکنولوژی مقایسه کنید. نمی‌گویم این خوب است آن بد، بحثم چیز دیگری است. نانوتکنولوژی؟ هنوز خودمان نمی‌دانیم چرا نانو؟ چرا آن یک علم را رفتیم؟ یک رگه از علم را گرفته‌ایم و جزء پنج تای اول دنیا شده‌ایم، ولی هنوز پراید ما زه ندارد! پراید ما آپشن ندارد، از آن یکی کولرگازی برمی‌داریم، از این یکی یک قطعه، ترکیب می‌کنیم. یعنی تکلیف ما با تکنولوژی و توسعه تکنیک معلوم نیست. فهم ماحصلی نداریم. اما یک‌جا می‌فهمیم که تولید قدرت یعنی چه: می‌رویم موشک درست می‌کنیم، با موشک امنیت می‌بینیم، علوم انسانی آن، آدم‌های آن، همه با هم حفظ شده‌اند. صادرات هم می‌کنیم، پول هم می‌آید؛ با پهپاد پول آمد، با هسته‌ای قدرت‌ساز ماجراهای زیادی برای ما رقم خورد. منطقه جور دیگری به ما نگاه می‌کند، حاضر است مرزش را باز کند یا ببندد، آن اندازه که دارد کار می‌کند. اینجا علم شما روی مسئله رفته است؛ جعلی نیست؛ اینجا دارید تولید علم می‌کنید، اینجا قدرت‌ساز است؛ همان‌جایی که فوکو می‌گوید دانش = قدرت، تو داری کار می‌کنی. در علوم انسانی هم، آن‌جاهایی که توانسته‌ای، که رفته‌ای و رگه‌ها را پیدا کرده‌ای، چنین کنشی داشته‌ای، کار کرده‌ای. آن‌جاهایی که نه، خب بالاخره زیر کولرگازی نشسته‌ایم و مدام مشق نوشته‌ایم و به‌به و چهچه کرده‌ایم این‌ها بی‌فایده است.

 

نگاهی دیگر بار به سخن امام خمینی(ره)

اجازه بدهید این صحبت امام خمینی را در پیام پذیرش قطعنامه ـ که دیگر اواخر عمر شریفشان است ـ بخوانیم، ببینیم امام چه می‌گوید. یک قسمتی دارد که ایشان می‌گوید:

«ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، صهیونیست‌ها و آمریکا و شوروی در تعقیبمان خواهند بود تا هویت دینی و شرافت مکتبی‌مان را لکه‌دار نمایند.»

امام نمی‌گوید: «تا نفت ما را بدزدند.» این‌ها که معلوم است، همه می‌دزدند! اسکندر هم نفت می‌برد، تیمور و مغول هم نه، الآن یک چیز دیگری آمده؛ این می‌خواهد تاریخ خودش را مستولی کند. مسئله‌اش نفت تو نیست، چون نفت را بهتر از تو دارد. بعضی‌ها می‌گویند می‌خواهد مغزها را بدزدد؛ نه، وقتی آن را آورد همه این‌ها با خودش می‌رود. یعنی او حتی زحمت نمی‌خواهد بکشد؛ خودش دانشگاه می‌سازد، مثل برکلی، خودش آنجا می‌رود. خوب‌هایش را جدا می‌کند، یک جایزه درست می‌کند مثل اسکار، خودشان در صف می‌ایستند و می‌برند!

آنچه امام دارد می‌گوید چیست؟ می‌گوید: «همه حیثیت ما را می‌خواهند.» این گفتار امام است؛ و حالا نباید آن را در مقوله‌ها و دسته‌بندی‌های کلیشه‌ای روشنفکری فرو کاهیم. او فهمیده است که ذات غرب، ذات این تمدن، استیلاست. حرفش این است: «تا هویت دینی و شرافت مکتبی‌مان را لکه‌دار نمایند. بعضی مغرضین ما را به اعمال سیاست نفرت و کینه‌توزی در مجامع جهانی توصیف و مورد شماتت قرار می‌دهند.»

 

همین یکی دو هفته قبل، نامه جبهه اصلاحات؛ مضمونش این بود: «آقا، پرچم سفید را بالا بدهید! این‌قدر با دنیا نجنگید! همه دنیا در صلح و سازش است و شما هنوز در دعوا و یقه‌گیری هستید!» قبله روشنفکر ایرانی تا دهه ۴۰، تا خودِ جلال آل احمد که دارد نقد می‌کند، کجاست؟ آمریکاست، انگلستان است حالا شوربختانه قبله بعضی روشنفکران ما شده دبی، قطر و عربستان! یعنی تا این حد افت کرده‌ایم! امام در همان پیام ادامه می‌دهد:

«بعضی مغرضین ما را به اعمال سیاست نفرت و کینه‌توزی در مجامع جهانی توصیف و مورد شماتت قرار می‌دهند و با دلسوزی‌های بی‌مورد و اعتراض‌های کودکانه می‌گویند جمهوری اسلامی سبب دشمنی‌ها شده و از چشم غرب و شرق و ایادی‌شان افتاده است! که چه خوب است به این سؤال پاسخ داده شود که ملت‌های جهان سوم و مسلمانان و خصوصاً ملت ایران، در چه زمانی نزد غربی‌ها و شرقی‌ها احترام و اعتبار داشته‌اند که امروز بی‌اعتبار شده‌اند؟»

 

این همان چیزی است که من می‌گویم: تمام تاریخ روشنفکری ایران را اینجا امام احضار می‌کند. او تمام شکست‌ها و تمام اعتمادهایی که به غرب کرده‌ای و در آن فریب خورده‌ای را جلوی چشم تو می‌آورد. آن‌ها که می‌گویند «ایدئولوژیک»، منظورشان این است که بگویند: یک امام بود در جماران، که واقعاً هم بیرون نیامد، و این پیرمرد معجزه کرد. ده سال فقط داخل جماران بود امام ده سال از جماران پایش را بیرون نگذاشت! خب، بعضی‌ها می‌گویند: «ایدئولوژی امام غیر از حوزه چیزی ندیده بود و نمی‌دانست دنیا چه خبر است! این‌ها ایده و آرمان است، خوب است ولی عملیاتی نیست!» اتفاقاً امام می‌گوید: شما آرمان‌گرا هستید! آن کسی که همه حرف‌های سابجکتیو، ذهنی و بی‌ارتباط با واقعیت است، شما هستید. من دارم از عینیت تاریخی تو حرف می‌زنم؛ از تمام اعتمادهایی که به غرب کرده‌ای.

 

مدرنیزاسیون وارونه با تقلید از آتاتورک

انگلستان، همان که احمدشاه را ساقط کرد، چطور ساقط کرد؟ ما دو تا بانک داشتیم؛ یکی «بانک انگلیس» در ایران بود. بانک انگلیس، برای اینکه نشان بدهد ایران متزلزل‌تر از آن است که فکر می‌کنید، ناامنی ایجاد کرد. چه کار کرد؟ یک پالس داد؛ درست مثل همین حالا که آقای خامنه‌ای مثلاً آمریکا را تهدید می‌کند، دلار هفته بعد بالا می‌رود! خودجوش، شبکه‌ای، بدون فرمان رسمی. در دوره احمدشاه هم همین بود. بانک شاهنشاهی انگلستان در ایران تمام شعبش را تعطیل کرد. همه پول‌های مردم آنجا بود. مردم وقتی دیدند انگلستان دارد از ایران می‌رود، فهمیدند یعنی ایران دارد از بین می‌رود! کشور آشوب شد. انگلستان قبل از آن، یک قرارداد بسته بود که تمام حیثیت ایران را زیر پرچم خودش ببرد: «آقایان، تمام امور آموزش و اقتصاد و فلان را کنترات به ما بدهید؛ ما برایتان انجام می‌دهیم.» یعنی عملاً ایران را مستعمره‌ی انگلستان کند. بعد از یک سال، مردم قیام کردند (۱۹۱۹)، و آمریکا و روسیه هم این را نپذیرفتند. دید امکان اجرا نیست، پس گفت پلن B را می‌گذارم؛ یک آشوب ایجاد کرد، بعد آدم خودش را سر کار گذاشت (کودتا). این فقط یک نمونه از جنایات اوست.

 

امام در همان پیام می‌گوید:«و به این سؤال پاسخ داده شود که ملت‌ها در چه زمانی نزد غربی‌ها و شرقی‌ها احترام و اعتبار داشته‌اند که امروز بی‌اعتبار شده‌اند. آری، اگر ملت ایران از همه اصول و موازین اسلامی و انقلابی خود عدول کند و خانه‌ی عزت و اعتبار پیامبر و ائمه معصومین علیهم‌السلام را با دست‌های خود ویران نماید، آن وقت ممکن است جهان‌خواران او را به عنوان یک ملت ضعیف و فقیر و بی‌فرهنگ به رسمیت بشناسند؛ ولی در همان حد که آن‌ها آقا باشند و ما نوکر؛ آن‌ها ابرقدرت باشند و ما ضعیف؛ آن‌ها ولی و قیم باشند و ما جیره‌خوار و حافظ منافع آن‌ها. نه یک ایران با هویت ایرانی ـ اسلامی، بلکه ایرانی که شناسنامه‌اش را آمریکا و شوروی صادر کنند.»

تمام! یعنی شما صد جلد کتاب تاریخ، فلسفه یا جامعه‌شناسی بخوانید، نمی‌توانید با همان وضوح و قدرتی که این دو پاراگراف دارند، بفهمید بین ما و تاریخ غرب و این تمدن چه رابطه‌ای برقرار است.

 

حرفم درباره ترکیه ناتمام ماند. گفتم آتاتورک یک کار کرد: ملی‌گرایی ضد استعماری. اما همین هم آن‌ها را راضی نکرد! به همین ترکیه امروز هم راضی نیستند. ترکیه‌ای که الآن یک پا در هوا ایستاده و التماس می‌کند: «من را عضو اتحادیه اروپا بکنید.» این برای ما شاید امروز عادی باشد، ولی ترکیه کیست؟ کشوری که هفتصد سال امپراتوری عثمانی بوده؛ بزرگ‌ترین امپراتوری اسلامی، یا حتی یکی از بزرگ‌ترین امپراتوری‌های جهان، کنار روم و وین و امپراتوری مسیحی. و در بیشترِ رویارویی‌ها، غالب بوده است؛ واقعاً شایسته عنوان «امپراتوری قاهر» بوده است.

 

قسطنطنیه دست چه کسی بوده؟ قسطنطنیه نبض جهان است؛ در تاریخ تمدن، دست هر تمدنی که بوده، آن تمدن غالب و قاهر بوده. ببخشید، همین حکم را درباره بیت‌المقدس هم دارید: بیت‌المقدس هر زمان دست هر کس بوده، او امپراتوری قاهر و مسلط بوده. عثمانی این‌ها را در سلطه داشت، اما در نهایت متلاشی شد. با این حال، قدرت‌های غربی به فروپاشی صرف هم راضی نبودند؛ شروع کردند به تقسیم غنایم: یک قسمت به انگلستان، یک قسمت به ایتالیا، بخشی به فرانسه، ارمنستان و همسایگان، و قسمتی هم به روسیه. همه سهم خودشان را گرفتند. آتاتورک و «انجمن تُرکان جوان» ـ که تحقیق یک محقق آن را کاملاً مشکوک می‌داند ـ در اواخر عثمانی فعال شدند. آن محقق می‌گوید: هزینه جلسات این انجمن را چه کسانی می‌دادند؟ اسناد نشان می‌دهد سه، چهار یهودی مطرح بوده‌اند که هزینه فعالیت آن‌ها را تأمین می‌کردند. آتاتورک قیام می‌کند، کشور را آزاد می‌کند، عثمانی را ملغی اعلام می‌کند، و «ترکیه آزاد» را می‌سازد. عرب‌ها همه زیر سلطه انگلستان و متحدانش می‌روند، اما ترکیه می‌ماند. در اینجا، مبهم‌ترین قسمت داستان شروع می‌شود: بزرگ‌ترین امپراتوری اسلامی، در هم شکسته می‌شود. کار به جایی می‌رسد که آتاتورک ایا صوفیه را از تمام نمادهای اسلامی پاک می‌کند و آن را به موزه تبدیل می‌کند تا گردشگر بیاورد. خط عثمانی را عوض می‌کند، با کل تبار اسلامی خودش خداحافظی می‌کند، قانون اساسی را «لائیک» اعلام می‌کند، حقوق مدنی و کیفری را از سوئیس و ایتالیا برمی‌دارد، حجاب را ممنوع می‌کند همه این‌ها را به اسم «اصلاح» و «مدرن‌سازی» انجام می‌دهد.

این یک ضد استعماری است که دارد کار خودش را می‌کند، اما فاجعه ما از این هم عمیق‌تر است. رضاشاه می‌آید و از روی دست همین آتاتورک می‌نویسد! حالا آتاتورک شاید برای خودش پرچمی دارد که به زعم او آبروست، ولی پرچم تو چیست؟ همان که اخوان ثالث در شعرش می‌گوید: «پرچم بدرقه تابوت تختی‌هاست، پرچم قهرمان‌کشی است، پرچم ایران‌کشی است، پرچم ذلت است.»

 

انقلاب ۵۷: رستاخیز انسان ایرانی و گسست از مصرف‌گرایی تاریخی

سال ۵۷ اتفاقی افتاد که برخی از روشنفکرهای ارتجاعی ما هنوز آن را نمی‌فهمند. دلیلش را هم می‌گویم، چون پرسش از دلیل بود: ۵۷ رستاخیز انسان ایرانی بود. تمام ظرفیت‌ها و امکانات انسان شیعه را امام خمینی احضار کرد و این ملت پای کار آمدند. همه گفتند و فهمیدند که این، یک نهضت اسلامی است. نهضت اسلامی چگونه پیروز شد؟ ۱۴۰۰ سال تاریخت به میدان آمد و گفتمان تولید کرد. و کجا این گفتمان ایستاد؟ در ملی‌گرایی انقلابی؛ تنها گفتمانی که الآن می‌تواند جلوی غرب بایستد و تا امروز هم ایستاده است. آینده‌اش را خدا رقم می‌زند، اما امروز این ایستادگی روشن است. علتش چیست؟ علتش همین دو پاراگراف امام خمینی است که تمام غرب را به بازی گرفت و مقابل همه آن ایستاد. وقتی «لااله‌الاالله» می‌گوید، جز (جملات دیگر امام بود، وقت نیست بخوانم، جدا کرده بودم)، یعنی ما می‌خواهیم پرچم لااله‌الاالله را بر سراسر جهان به اهتزاز در بیاوریم. «لااله‌الاالله» تا قبل از آن، یک ذکر بود که در خانقاه یا مسجد می‌گفتیم. اما امروز چیست؟ امروز یعنی اسرائیل غزه را ویران کرده، تا امروز شصت هزار نفر را شهید کرده، و هیچ حرکت بلندی از هیچ نقطه‌ای در جغرافیای سیاره زمین بلند نشده است! البته ناراحت شدن از کشتن آدم‌ها طبیعی است؛ حتی اگر یک گربه را بکشند، ناراحت می‌شوی. ولی اینکه بیایی در خیابان و بگویی «مرگ بر اسرائیل»، هنری نیست. دست شما درد نکند، ولی قرار نبود که فقط همین باشد! هنر این است که حزب‌الله لبنان موشک می‌زند و تا پای حیثیت جانی خودش می‌ایستد ـ که امروز در خطر است؛ هنر این است که فرمانده‌اش شهید شود؛ هنر این است که کشور تو دوازده روز وارد جنگ شود. این‌ها مگر روی زمین نیست؟

 

پس وقتی بیانیه می‌دهی، این‌ها را بیاور داخل گفتمان خودت. بگو به این دلایل، این اتفاقات مهم افتاده. اشکال ندارد، ولی تو اصلاً نمی‌بینی! چرا نمی‌بینی؟ چون همان مصرفی که آنجا شروع شد، در تو ریشه کرده؛ آنجا به مصرف‌کننده حق می‌دهم، چون چیزی نداشته و مصرف کرده، و فکر کرده با این مصرف، آن «من» می‌شود. بیست سال بعد، حتی در همان مشروطه، ما یک دولت ملی بالا آوردیم؛ هنوز به ده سال نکشید، بریتانیا آن را ساقط کرد! کل ملی‌گرایی را معامله کرد؛ آنچه از سفارت گرفته بودیم، جای آرمان خودمان گذاشتیم، و همان را هم ساقط کرد.

چرا این را نمی‌بینی؟ چون مزه مصرف زیر زبانت مانده. با تمام جانت، دیگر نمی‌توانی نظام حقیقتی را ببینی. دلایل جامعه‌شناختی‌اش هست؛ اگر دندان‌هایش را بکشی، انگار شیری است که دیگر دندان ندارد. در چنین وضعی اگر به تو بگویند جامعه‌شناسی این حرف‌ها را توضیح می‌دهد، گوش نمی‌دهی. وبر در ابتدای «اخلاق پروتستان و سرمایه‌داری» یک حرفی زد که آن عقلانیتی که منِ انسان غربی و اروپایی می‌گویم، هیچ‌کس در تاریخ نگفته است. این، مقدمه کتاب اوست.

 

مگر می‌شود از این عبور کرد؟! اول باید به این ایمان بیاوری، بعد بروی جامعه‌شناس بشوی. اول به این ایمان بیاور، بعد روان‌شناس شو. اول از منظر آن آدم به این ایمان بیاور، بعد آکادمیسین شو. یعنی اول آن خدا را بپذیر. تئوریسین شو، بعد بیا و این تئوری‌ها را از قرآن خدا بگیر؛ قرآنی که ـ نعوذبالله ـ برای بعضی‌ها «اسطوره» است! قرآنی که می‌گویند «دین» است و دین امر شخصی است، امر اجتماعی نیست! اما همین قرآن است که دارد جهان را اداره می‌کند، و تو به آن چه می‌گویی؟ می‌گویی آمریکا! خدایی به نام آمریکا! خدایی به نام دبی! خدایی به نام آفریقای جنوبی! خدایی به نام ژاپن!

 

بعد تو می‌خواهی بگویی: ببین، داعش و فلان و فلان را همه را ساخته است، یعنی نظام خودش را درست کرده است. یک مقاله‌ای هست ـ تروریسم از «بودریار» ـ که جالب می‌گوید این‌ها دو سر یک امر هستند؛ داعش و جهان مدرن، یکی نفی زندگی مدرن، اما در ذات خود مدرن! یعنی این‌ها با هم یکدیگر را می‌سازند. جهان مدرن همین چیزی است که امروز داریم می‌بینیم: داعش دقیقاً مدرن است، محصول خود مدرنیته است. عربستان خود اسرائیل است، هیچ فرقی با هم ندارند؛ چرا؟ چون دین را داخل موزه گذاشته است! آقای عربستان آن را داخل گاراژ گذاشته، ترکیه جایش را جای دیگری گذاشته، ولی همه‌شان یک ذات و یک بنیاد دارند: اسمش تمدن غرب است. یک جایی یک انقلاب می‌شود؛ این انقلاب فقط خواست امام و ملت نیست، بلکه تمام تاریخ در آن حاضر است. باید بتوانی همه شکست‌ها و پیروزی‌ها را در فکر خود بیاوری. هگل چرا فیلسوف بزرگی است؟ چون تمام تاریخ اروپا در اندیشه او حاضر است. صدرای شیرازی چرا بزرگ است؟ چون تمام اندیشه انسان شیعی در آن حاضر است. وقتی بتوانی این را بیان کنی، می‌توانی بگویی که «من روشنفکر انقلابی هستم».

من عرضم را تمام کنم: این راه، فقط از روشنفکری نمی‌گذرد. چرا؟ چون ما دیدیم امام خمینی از همه بیناتر است. ما انتظار داشتیم که این صد و بیست، صد و پنجاه سالی که روشنفکری ما هزینه داده است، حالا خودش را یک جایی بیرون بزند. مگر فرخی یزدی با چه فجاحتی کشته شد؟ ما از روشنفکری کم شهید ندادیم! کم اعدام نشدند! خب، چرا این بیرون نزد؟ امام خمینی همه آن را از خودش گرفت؛ یعنی تمام آن حرف‌ها، تمام آن تجربه‌ها، مشروطه، کاشانی، مصدق، مدرس، تقی‌زاده، کسروی همه آمدند. کتاب‌هایی که امام نوشت، همه آن سابقه‌ها آمدند تا یک‌جایی یک انسان بیاید و حرفی بزند که تمام حرف‌های پیشین را کنار بزند. ما بعد از ۵۷ را کار نداریم، چون بعد از ۵۷ بعضی‌ها دنبال «ارث» می‌گشتند، نفهمیدند بازی چیست! فکر کردند مثل بقیه انقلاب‌هاست؛ مثلاً من دو تا تیر انداختم، حالا باید دو تا پادگان بگیرم. یا دو تا اعتصاب راه انداخته‌ام، باید وزارت اقتصاد را به من بدهند. نمی‌دانستند! در سپاه پیامبر هم آدمی بود که به خاطر یک درازگوش به سپاه مقابل رفت! ولی حرف آدم‌هایی که آنجا ـ در هر مرتبه‌ای از معرفت و فکر و اندیشه ـ زده می‌شود، همه‌شان دارند خودشان را در آینه سیمای امام خمینی می‌بینند. نمونه‌اش شاملو؛ یک متن از شاملو، حوالی ۵۶ یا ۵۷ دیدم، یک مصاحبه که عجب ستایشی از امام خمینی می‌کند؛ می‌گوید اگر این حرف‌هایی که می‌زنید را خمینی انجام بدهد، ما هم از این قیام پشتیبانی می‌کنیم. حتی شاملو هم با این جریان جوش می‌خورد. چرا جوش می‌خورد؟ چون تا ۵۷ نه وعده‌ای هست، نه پولی، نه سهمی؛ فقط این است که امام، تمام امکانات را احضار کرده است. همه خودشان را در این آیینه می‌بینند. این را فوکو فهمید، خیلی‌های دیگر هم فهمیدند؛ هر کس به اندازه خودش و فهمش. بزرگان هم فهمیدند. پس ما الان چه می‌گوییم؟ می‌گوییم این ساحتی که داریم حرف می‌زنیم، ساحت تئوری است. ما پشت میز روشنفکرانه نشسته‌ایم و داریم این‌ حرف‌ها را تبدیل به «نظر» می‌کنیم؛ به سخنی که استدلال دارد و کاری می‌کند.

 

در این اندیشه که می‌خواهم بگویم، وضع آن‌قدر دارک و سیاه نیست. آن‌ها رسانه دارند، ما فکر می‌کنیم تمام روشنفکری ایران همچنان در بیماری مصرفشان به سر می‌برد. نه! این نیست. ولی مسئله این است که تمام جهان، بلندگوی آن‌هاست. تمام صحبت ما هم همین استودیوست‌ ـ و تازه در اینستاگرام و شبکه‌ها، شما باید روتوش کنید! اگر یک نفر از حاج قاسم حرف زد، از این حرف زد، این‌ها نباید باشد! در سرکوب رسانه‌ای، در آن جهان تصویر، در آن واقعیت Hyperreality که بودریار و امثال او می‌گویند، در روان‌سیاست، زیست‌سیاست، در اتوریته‌ای که بتن در بتن جهان را گرفته است تا انسان مثل یک موش کور در تاریکی به دنیا بیاید و در تاریکی بمیرد، این‌که ما داریم حرف می‌زنیم، معجزه انقلاب است. این‌ها را کسانی می‌شنوند، نه فقط در همین کوچه‌های بغل و ایران، بلکه در کل جهان؛ یعنی امثال این حرف‌ها گوش شنوا دارد. می‌بینی در راهپیمایی ضد صهیونیستی، پرچم ایران هم بلند می‌شود.

تاریخ انتشار: 1404/09/01

نظر بدهید
user
envelope.svg
pencil