آنچه در ادامه ملاحظه می کنید، مشروح سخنان دکتر سید محمد بهشتی، عضو شورای عالی میراث فرهنگی و گردشگری کشور در سومین قسمت از تاکشوی "فکرت" است؛

 

به اعتقاد من، با توجه به شرایط امروز، اگر روند طی‌شده به‌ویژه در این هفتاد سال اخیر را به همراه وعده‌هایی که در اسناد توسعه، برنامه‌های پنج‌ساله، سند چشم‌انداز و موارد مشابه مطرح شده بررسی کنیم، می‌توانیم اطراف خود را نگاه کنیم و بسنجیم که آیا وضعیت فعلی شباهتی با آن وعده‌ها دارد یا خیر. به گمان من، همگان اتفاق‌نظر خواهند داشت که هیچ شباهتی وجود ندارد؛ یعنی هیچ‌یک از آن وعده‌ها به‌طور کامل محقق نشده است.

 

درعین‌حال، وقتی به وضعیت کشور نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که در بسیاری از حوزه‌های زیست‌محیطی از جمله آب، خاک، هوا و انرژی در شرایط بسیار بحرانی قرار داریم. به‌عبارت دیگر، مانند این است که ما اتوبوس را اشتباه سوار شده‌ایم: قصد داشتیم به اصفهان برویم، اما سر از جایی دیگر درآوردیم. باید بپذیریم که مسیر را اشتباه انتخاب کرده‌ایم.

نکته مهم آن است که ما همچنان قصد داریم در این سرزمین زندگی کنیم. اگر چنین قصدی داریم، باید تمام وقت خود را صرف یافتن مسیر صحیح کنیم تا هفتاد سال دیگر، در وضعیتی مشابه یا بدتر از امروز نباشیم. در غیر این صورت، وضع به همان شکل ادامه خواهد یافت. همان‌طور که شاعر گفته است: «گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنکه هست گیرند!»

تداوم رویکرد قبلی و لزوم آسیب شناسی

بسیاری تصور می‌کنند مشکلات به‌طور کامل به رژیم پهلوی برمی‌گردد. اما من می‌گویم پس از انقلاب نیز همان مسیر را ادامه دادیم. در بخش کشاورزی، صنعت، راه و ترابری، انرژی، و مدیریت آب‌های شیرین کشور، همان رویکرد قبلی را در پیش گرفتیم، بی‌آنکه تجدیدنظر اساسی کنیم. گاهی آنان موفق‌تر بودند و گاهی ما؛ اما مسیر، در اصل، همان مسیر و جاده بوده است.

 

اکنون اگر چنین نگاهی داشته باشیم، می‌توانیم آسیب‌شناسی کنیم و بپرسیم مشکل اصلی کجاست؟ به نظر من، فصل مشترک همه اقدامات انجام‌شده برای آبادانی و دستیابی به سعادت در کشور حداقل بر اساس اهداف اعلام‌شده این بوده که گرفتار «امتناع از زمینه» بوده‌ایم؛ پدیده‌ای که از زمان رضاشاه تا امروز ادامه یافته است. ما زمینه و مختصات سرزمین خود را نمی‌شناسیم، و حتی ضرورتی هم برای شناخت آن احساس نمی‌کنیم. این بی‌اطلاعی باعث شده تصمیم‌ها و مسیرهای توسعه، در واقع در تاریکی اتخاذ شود. حال باید روشن کنیم که منظور از «زمینه» چیست و ما چه برداشتی از آن داریم.

 

امروز، در نهادهای برنامه‌ریزی کشور، وقتی سخن از «زمینه» به میان می‌آید، شاخص‌هایی ارائه می‌شود که گفته می‌شود همین‌ها «زمینه» هستند؛ برای مثال، می‌دانیم جمعیت کشور چقدر است. مرکز آمار جزئیات دقیق را اعلام می‌کند. سازمان زمین‌شناسی، اطلاعات کاملی از وضعیت بستر زمین‌شناختی کشور، مناطق دارای گسل، منابع معدنی و موارد مشابه در اختیار قرار می‌دهد. سازمان هواشناسی از دهه ۱۳۴۰ تاکنون گاهی کمتر، گاهی بیشتر، نقاط وسیعی را به‌صورت لحظه‌به‌لحظه و روزانه پایش کرده و وضعیت دما، بارندگی و دیگر عوامل آب‌وهوایی را ثبت کرده است. سازمان ژئوفیزیک نیز با دقت تمام، تمام زمین‌لرزه‌های کشور را ثبت و ضبط کرده است.

 

با وجود این، آنچه گفته شد، «زمین» است نه «زمینه». «زمینه» آن نقطه‌ای است که مکان را با فرهنگ و تاریخ، در پیوند با یکدیگر قرار می‌دهد؛ یعنی باید بدانیم هر بخش از سرزمین ما، نه‌تنها از نظر جغرافیایی، بلکه در ارتباط با تاریخ و فرهنگ خود، چه جایگاهی دارد.

 

۷۰ هزار روستا؛ قربانی تغییر رویکرد از تشنگی به آب

برای روشن‌تر شدن موضوع، نمونه‌ای تاریخی ذکر می‌کنم: در زمان شاه‌طهماسب صفوی، تصمیم گرفته شد یکی از روستاهای دشت تهران به شهر تبدیل شود. در آن دشت، ۳۰۰ روستا وجود داشت، و در نهایت، تهران انتخاب شد. در آن زمان، سازمان زمین‌شناسی وجود نداشت که گسل‌های تهران را مشخص کند؛ بااین‌حال، تهران دورترین فاصله را تا گسل‌ها داشت. سازمان نقشه‌برداری هم نبود تا مسیل‌ها را مشخص کند، اما تهران امن‌ترین نقطه از نظر مسیل‌ها بود. حتی سازمان هواشناسی نبود که رفتار آبراهه‌ها را در طول سال پایش کند، ولی تهران از تهدید سیل مصون بود. در دشت تهران، دو خطر بزرگ مطرح بوده است: سیل و زلزله ناشی از گسل‌ها. تهران در آن زمان، امن‌ترین نقطه نسبت به این دو خطر بود.

 

از دهه ۱۳۴۰، ما سازمان زمین‌شناسی داشته‌ایم و گسل‌ها به‌طور دقیق مشخص شده‌اند. سازمان هواشناسی و سازمان نقشه‌برداری نیز وجود داشته‌اند و اطلاعات کامل فراهم بوده است. با این حال، توسعه تهران کجا صورت گرفت؟ درست بر روی گسل نیاوران و درست در پیشانی هفت روددره‌ای که تهدیدی جدی برای شهر هستند. ما می‌دانستیم که این‌ها روددره‌اند و از دره‌ها سیل جاری می‌شود. می‌دانستیم که گسل‌ها خطر زمین‌لرزه دارند. چرا با این آگاهی، توسعه را به آن نقطه بردیم؟

 

به نظر می‌رسد شناخت «زمین» به‌تنهایی کافی نیست. تفاوت مردم و متخصصان امروز ما با مردم و خبره‌های روزگار شاه‌طهماسب در چیست؟ در آن دوران، جامعه تجربه هشت‌هزار ساله زیست در دشت تهران را در اختیار داشت، و به این ترتیب، «زمینه» را می‌شناخت حتی اگر «زمین» به معنای علمی آن را دقیق نمی‌دانستند. امروز، ما با این تجربه تاریخی کاری نداریم و گرفتار «امتناع از زمینه» شده‌ایم. زمین را می‌شناسیم، و تصور می‌کنیم همین کافی است؛ و همین تصور اشتباه، ما را به ارتکاب خطاهای بسیار بزرگ سوق می‌دهد.

سرزمینی که از آغاز یکجانشینی بشر در آن سابقه زیست وجود دارد ، یعنی از حدود ده هزار سال پیشتا سال ۱۳۳۵، رکن اصلی تمدن در ایران «تشنگی» بوده است. تشنگی، عامل شکل‌دهنده مسیر توسعه و زندگی مردم محسوب می‌شد. اما از سال ۱۳۳۵، رویکرد توسعه کشور به‌گونه‌ای تغییر یافت که این رکن اساسی، یعنی «تشنگی»، به «آب» تبدیل شد؛ گویی همه‌چیز وارونه شد و تشنگی به‌عنوان یک امر منفی تلقی گردید.

 

حال آنکه باید توجه داشت، بسیاری از دستاوردهای تمدنی ایران محصول همین ویژگی بوده‌اند:

        فناوری قنات، زاده تشنگی است.

        باغ ایرانی، نتیجه تشنگی است.

        کشاورزی ایران، بر پایه سازگاری با کم‌آبی بنا شده است.

در کشاورزی ایران، کمبود بارندگی و منابع آب، گاهی مزیت محسوب می‌شده است. برای نمونه:

        خشکی سرزمین موجب شده ایران زعفران داشته باشد.

        به دلیل خشکی، گلاب قمصر به شهرت جهانی رسیده است.

        میوه‌های ایران به‌واسطه خشکی و محدودیت آب، عطر و طعم خاص پیدا کرده‌اند.

این مزیت‌ها، امروز به عیب تبدیل شده است. وقتی توسعه را مبتنی بر «آب» قرار دادیم، پیامدهای جدی به‌وجود آمد. تا سال ۱۳۳۵، بیش از ۷۰ هزار روستا در کشور وجود داشت. امروز تعداد روستاها به کمتر از ۳۰ هزار رسیده است. یعنی از بیش از ۵۰ درصد نقاط قابل زیست صرف‌نظر کرده‌ایم؛ در سرزمینی که آن را «خشک» می‌خوانیم، اما هر زیستگاه، حتی خشک‌ترین آن‌ها، یک باریکه آب و زمینی قابل کشت داشته است. ما با رویکرد جدید، به شکلی سخاوتمندانه از این زیستگاه‌ها دست کشیده‌ایم و بسیاری را از صفحه سرزمین پاک کرده‌ایم. این نوع رفتار، نتیجه مستقیم همان تغییر رویکرد از «تشنگی» به «آب» است.

 

من این وضعیت را «اختلال در اهلیت» نامیده‌ام؛ به این معنا که ما دیگر اهل سرزمین خود نیستیم. «اهلیت»، یعنی شناخت و معرفت وجودی نسبت به محیط زندگی. ما این معرفت را از دست داده‌ایم. به‌جای شناخت و پذیرش سرزمینمان، گویی آن را به‌جا نمی‌آوریم. حتی شرمساریم از ویژگی‌های طبیعی آن؛ برای نمونه، از اینکه در قلب سرزمینمان کویر مرکزی و کویر لوت داریم، خجالت می‌کشیم. در حالی که این دو، از مهم‌ترین عوامل یکپارچگی سرزمین ایران بوده‌اند اما ما این واقعیت را درک نمی‌کنیم، همان‌طور که بسیاری دیگر از حقایق را نیز دریافته‌ایم.

 

از سایه قنات تا آفتاب سدها؛ فراموشی دانش بومی آب

وقتی دچار اختلال در اهلیت می‌شویم، رفتارمان تغییر می‌کند: به جای تکیه بر تجربه و دانش بومی، از روی دست دیگران نگاه می‌کنیم که ببینیم چه باید کرد. مثلاً می‌بینیم در کشورهای اروپایی آب را در سطح زمین و در قالب سد ذخیره می‌کنند، ما هم همین کار را تکرار می‌کنیم.

حال آنکه از آغاز یکجانشینی بشر تا سال ۱۳۳۵، ما همیشه آب را در سایه نگهداری و منتقل می‌کردیم. آب‌انبارهای ما، از شمال تا جنوب کشور، چرا سرپوشیده‌اند؟ چون ایران حدود ۳۰۰ روز آفتابی دارد و آفتاب، بزرگ‌ترین دشمن آب است. در مسیر جاده‌ها، وقتی ردیف درختان توت یا بید را می‌بینید، باید بدانید که زیرِ آن، جوی آب جریان دارد، به‌خاطر سایه‌افکنی این درختان بر آب. امروز اما، آب را پشت سدها ذخیره می‌کنیم و در کانال‌های انتقالی قرار می‌دهیم که با عمق کم و عرض زیاد، تماماً در معرض تابش آفتاب هستند؛ انگار آفتاب را دعوت کرده‌ایم تا آب ما را تبخیر کند!

 

علاوه بر این، شیوه‌های سنتی و بومی کشاورزی را نیز به سخره گرفته‌ایم؛ برای مثال، کشت دیم را بی‌ارزش و عقب‌افتاده می‌پنداریم، و هر چیز نامطلوب را «دیمی» می‌نامیم. در حالی که کشت دیم، یکی از پیچیده‌ترین و هوشمندانه‌ترین روش‌های کشاورزی بوده است.

امروز نتایجی را که با آن روبه‌رو هستیم، محصول عملکرد خودمان است، نه تقصیر سرزمین ایران. باید به خودمان یادآوری کنیم که در سال ۱۳۳۵، در مقایسه با بسیاری از نقاط جهان، میزان مصرف آب خانگی، تولید زباله، و مصرف انرژی ما بسیار متفاوت و بهینه‌تر بوده است. تغییر این شاخص‌ها، نتیجه تغییر رویکرد و فاصله گرفتن از «اهلیت» و تجربه زیست بومی خودمان است.

 

اکنون، اگر وضعیت امروز را با گذشته مقایسه کنیم، مشاهده می‌کنیم که میزان مصرف آب خانگی، تولید زباله، مصرف انرژی و بسیاری شاخص‌های دیگر افزایش چشمگیری یافته است. امروز باید پرسید «قیمت تمام‌شده زیستن در ایران» واقعاً چقدر است؟ برای نمونه، میانگین مصرف آب خانگی در شهرهای ما، حدود ۲۸ مترمکعب برای هر خانواده است. آقای مهندس کلانتری وزیر پیشین کشاورزی و رئیس سابق سازمان محیط‌زیست محاسبه کرده‌اند که آبی که از خلیج‌فارس به اصفهان منتقل می‌شود، قیمت تمام‌شده‌ای معادل هر مترمکعب ۶ دلار دارد. این بدان معناست که آب زاینده‌رود نیز ارزشی معادل همین رقم دارد. با این حساب، مصرف ۲۸ مترمکعب آب توسط یک خانواده، بهایی چند ده دلاری دارد؛ اما عملاً برای آن، تنها حدود ۱۲۰ تا ۱۸۰ تومان پرداخت می‌شود رقمی که حتی هزینه انتقال آن را هم پوشش نمی‌دهد. در واقع، ما گران‌ترین زیست را در جهان داریم، اما با یارانه‌ها و سوبسیدها، این واقعیت را پنهان می‌کنیم.

 

این مثال تنها مربوط به آب نیست. بنا بر محاسبه آقای محمد درویش، تولید هر کیلوگرم آهن، حدود ۲۰۰ لیتر آب مصرف می‌کند. معادل یک‌پنجم یک مترمکعب، یا یک‌پنجم بهای ۶ دلار. یعنی تنها هزینه آب مورد استفاده برای تولید هر کیلو آهن، حدود ۱.۲ دلار (معادل بیش از ۱۰۰ هزار تومان) است؛ در حالی که قیمت فروش آهن کمتر از ۴۰ هزار تومان است. این نشان می‌دهد که در بسیاری از کالاها و خدمات، قیمت تمام‌شده واقعی چندین برابر مبلغی است که ظاهراً دریافت یا پرداخت می‌شود.

 

پیش‌خور کردن قرن‌های آینده؛ بهای مسیر کج

این پرسش پیش می‌آید که چرا چنین هزینه‌های گزافی را می‌پردازیم؟ به نظر می‌رسد از مسیر اشتباهی حرکت کرده‌ایم، و این مسیر کج، همچنان برای ما هزینه‌زا است؛ اما جرأت بازگشت از آن را نداریم. به‌عنوان نمونه، آقای کلانتری گفته‌اند انتقال آب از خلیج‌فارس به اصفهان سالانه ۴ میلیون دلار هزینه دارد، در حالی که ارزش کل محصولات کشاورزی حاصل از این آب، تنها ۱۵۰ میلیون دلار است. اگر همین مبلغ ۱۵۰ میلیون دلار به کشاورزان پرداخت شود و آنان کشت را متوقف کنند، نه‌تنها ۲۵۰ میلیون دلار صرفه‌جویی می‌شود، بلکه آب در سفره‌های زیرزمینی ذخیره خواهد شد و از فرونشست زمین جلوگیری می‌گردد. فرونشستی که هم‌اکنون بخش تاریخی اصفهان واقع بر همان سفره زیرزمینی را تهدید می‌کند.

 

در نهایت، مشکل اصلی در نبود پاسخگویی است. این هزینه‌ها را از جیب چه کسی می‌پردازیم؟ نه از جیب خودمان، بلکه از جیب نسل‌های آینده. در واقع، ما چندین قرن آینده را پیش‌خور کرده‌ایم؛ از داشته‌های فرزندان و نوه‌هایمان سرقت می‌کنیم.

در هر موضوع یا وضعیتی که تأمل کنیم، به این نتیجه می‌رسیم که آن وضعیت، حاصل ترکیب «امور باثبات» و «امور متغیر» است. با این حال، در روزگار ما، به دلیل کثرت متغیرها، گویی این توهم پدید آمده که اصلاً امر ثابتی وجود ندارد. به همین دلیل، بسیاری در برابر کسی که بخواهد از امر ثابت سخن بگوید، مقاومت نشان می‌دهند.

 

امروز حتی نسبت به واژه‌هایی مانند «اصیل» یا «اصالت» واکنش منفی وجود دارد و گفته می‌شود که چنین چیزی اساساً وجود ندارد. این در حالی است که این، نوعی «خرافه معاصر» است؛ واقعیت آن است که امور ثابت، بی‌تردید وجود دارند. در همان مثال تهران که پیش‌تر ذکر کردم، می‌توان نمونه‌های روشنی دید:

        وجود رشته‌کوه البرز در شمال تهران، امری ثابت است؛ ده هزار سال پیش بوده و ده هزار سال دیگر هم خواهد بود.

        دو گسل بسیار خطرناک نیاوران و کهریزک، ده هزار سال پیش وجود داشته‌اند و ده هزار سال آینده نیز خواهند بود.

        شیب زمین از شمال به جنوب تهران، تغییری نکرده و نخواهد کرد.

        وزش باد شهریار، از جنوب‌غربی به شمال‌شرقی تهران، ده هزار سال پیش جریان داشته و ده هزار سال آینده هم ادامه خواهد داشت.

این‌ها را «زمینه» می‌نامیم. اگر این زمینه‌ها را در نظر نگیریم، باز هم وجود خواهند داشت و بی‌توجهی به آن‌ها، واکنش‌های ناخواسته ایجاد خواهد کردبه‌ویژه در سرزمینی مانند ایران که بسیار حساس است. ایران سرزمینی است که کوچک‌ترین خطا را با واکنشی شدید پاسخ می‌دهد. اکنون نیز ما با چنین سیلی‌های محکمی مواجهیم:

        فرونشست زمین در تمام شهرهای جنوب البرز.

        فرونشست گسترده در شهرهای شرق زاگرس.

        بحران خاک، بحران هوا، خشک‌سالی دریاچه ارومیه، و نابودی بسیاری از تالاب‌ها.

همه این‌ها، واکنش طبیعی سرزمین به بی‌توجهی ما به زمینه‌های باثبات آن است.

ایران را نمی‌شناسیم، پس تصمیم‌های بزرگ را خطا می‌گیریم

اگر امروز به کسانی که مسئول برنامه‌ریزی‌های کلان کشور هستند بگویید باید این ملاحظات باثبات را در نظر گرفت، اغلب واکنششان این است که «هیچ کاری نمی‌شود کرد!» گویی اگر قرار باشد ذخایر حاصل از قرن‌ها و هزاره‌ها که در سفره‌های زیرزمینی ذخیره شده را استخراج نکنیم، دیگر راهی برای توسعه باقی نمی‌ماند. یا اگر تکیه ما بر نفت و گاز و منابع معدنی نباشد، توسعه غیرممکن است.

یک پرسش کلیدی درباره منابع توسعه

همین امروز اگر از سازمان برنامه سؤال کنید: «منابع ما برای توسعه چیست؟»، پاسخ می‌دهند: نفت، گاز، منابع معدنی، دسترسی به دریای آزاد و موقعیت ژئوپولیتیک ایران. و بعد از آن، دیگر موردی اضافه نمی‌کنند. اما اگر مبنای توسعه ما فقط این موارد باشد، باید قبول کنیم که دویست سال پیش وقتی هیچ‌کدام از این‌ها در دسترس نبود نباید هیچ توسعه‌ای وجود می‌داشت. یا سیصد، چهارصد، هزار، دو هزار، حتی پنج هزار سال پیش، اساساً نباید توسعه‌ای اتفاق می‌افتاد. با این حال، شواهد تاریخی نشان می‌دهد که توسعه وجود داشته است. برای مثال، در اغلب شهرهای تاریخی ایران، خانه‌ها و بناهای مجلل فراوانی وجود دارد. در کاشان، تا سال ۱۳۳۵، حدود ده هزار خانه مجلل ثبت شده بود؛ خانه‌هایی مانند خانه بروجردی‌ها، طباطبایی‌ها و عامری‌ها. این یعنی ده هزار خاندان ثروتمند. اگر برای هر خانه متوسط ده نفر را در نظر بگیریم، جمعیتی معادل صد هزار نفر می‌شود. در حالی که جمعیت کل کاشان در سال ۱۳۳۵ فقط شصت هزار نفر بود؛ یعنی یک‌ششم جمعیت شهر، جزء ثروتمندان بودند.

 

حال سؤال این است: در آن زمان نفت داشتیم؟ یا منابع طبیعی وسیع و آب فراوان؟ خیر. نه مراتع گسترده‌ای بود و نه بارندگی قابل‌توجهی. کاشان کمتر از ۱۵۰ میلی‌متر بارندگی سالانه داشت و تنها هشت رشته قنات. حتی خود مردم شوخی می‌کردند که «وقتی هواپیما از بالای کاشان عبور می‌کند، خلبان می‌گوید آن پایین کاشان است، اما هرچه نگاه می‌کنند، چیزی دیده نمی‌شود؛ چون همه‌چیز شبیه خاک است.» با این حال، آن شهر‌ها ثروت می‌آفریدند. دفترچه‌ای به نام دخل‌وخرج ممالک محروسه پارس که آقای جعفریان آن را تصحیح و منتشر کرده شواهد جالبی ارائه می‌دهد. این سند، تفریق بودجه یک سال حکومت ناصرالدین‌شاه است و نشان می‌دهد که کاشان پنج درصد مالیات کل کشور را پرداخت می‌کرد، در حالی که ایالت گیلان با هزار میلی‌متر بارندگی، سه درصد سهم داشت. این مقایسه کافی است تا نشان دهد که توسعه و ثروت، الزاماً به وفور منابع طبیعی وابسته نیست، بلکه به بهره‌گیری از زمینه و دانش بومی وابسته بوده است.

 

گزارشی وجود دارد که نشان می‌دهد در زمان فتحعلی‌شاه، حجم منسوجات ابریشمی موجود در انبارهای کاشان، از لندن بیشتر بوده استلندنی که آن دوره، مستعمرات بزرگی چون چین و هندوستان را در اختیار داشت؛ دو مرکز اصلی تولید منسوجات ابریشمی جهان. این خود گویای آن است که چگونه کاشان به ثروت رسیده بود. اگر به اصفهان بروید، بناهای مجلل فراوانی خواهید دید؛ سه تا چهار هزار خانه تاریخی باشکوه. در کرمان، حدود دو هزار خانه مجلل وجود داشت. در شهرهای شیراز، یزد، تبریز، سمنان و قزوین نیز همین‌طور. ایران، با اقلیمی خشک، چگونه چنین حجم عظیمی از ثروت را تولید کرده بود؟ پاسخ روشن است: امکان ثروت‌آفرینی وجود داشت، حتی در شرایط کم‌آبی و محدودیت منابع طبیعی.

 

با این حال، بسیاری از نظریه‌پردازان توسعه معتقدند که پیش از عصر مدرن، اقتصاد ایران «معیشتی» بوده است یعنی اقتصادی در سطح «بخور و نمیر». ولی این الگو، با شواهد تاریخی پیش‌رو تناقض دارد؛ چگونه در یک اقتصاد بخور و نمیر، هزاران خانه مجلل ساخته می‌شود؟ به نظر می‌رسد این تحلیل ناقص است، زیرا دو منبع مهم تولید ثروت در ایران کاملاً نادیده گرفته شده‌اند: صنعت و تجارت آن هم تجارتی که در خدمت صنعت است، نه صنعتی که در خدمت تجارت باشد. اما این چه صنعتی بوده است؟ صنایعی که امروز آن‌ها را «صنایع خلاقه دانش‌محور» می‌نامیم؛ صنایعی که مصرف مواد اولیه، آب یا انرژی زیادی ندارند و بر پایه خلاقیت و دانش شکل گرفته‌اند. این نوع تولید، به جای مصرف منابع فیزیکی، «فسفر» مصرف می‌کند، یعنی بهره‌گیری از هوش و اندیشه انسانی. چنین صنعتی نه‌تنها کم‌هزینه‌تر است، بلکه در برابر تهدیدهای خارجی و داخلی نیز مقاوم است.

 

مثالی تاریخی گویای این نکته است: مغول‌ها در سال ۶۲۱ قمری به کاشان حمله کردند بی‌تردید خسارات سنگین جانی و مالی وارد آوردند. اما تنها دو سال بعد، در همین شهر، محراب زرین‌فام مسجد امام عمادی ساخته شد؛ اثری که امروز در موزه برلین نگهداری می‌شود. این دستاورد، تنها با تکیه بر دانش و مهارت ممکن بوده است؛ دانشی که در اوج بحران و مصیبت نیز توان تولید محصولی هنری و صنعتی را داشته است. ما این ظرفیت‌ها را عملاً نادیده گرفته‌ایم و حتی آن‌ها را به یاد نمی‌آوریم. هنگامی که می‌گویم ایران و ایرانی را نمی‌شناسیم، مقصود همین است: غفلت از شناخت این میراث و قابلیت‌ها، ما را به سوی تصمیم‌ها و خطاهای بسیار بزرگ سوق داده است.

 

فرش، فولاد و هوش ایرانی؛ سرمایه‌هایی که رها کردیم

اگر امروز بخواهیم نگاه دقیقی داشته باشیم، باید بپرسیم: نسبت ما با فناوری و تکنولوژی چیست؟ برای نمونه، از یک مهندس بپرسیم فرق فرش ماشینی با فرش دست‌باف چیست. او احتمالاً پاسخ می‌دهد که فرش ماشینی دقیق‌تر است و همه رنگ‌ها و نقش‌ها درست در جای خود بافته شده‌اند؛ پس بهتر است. اما آیا واقعاً بهتر است؟ وقتی از ارزش فرش دست‌باف پرسیده می‌شود، تنها به «دستی بودن» و «زحمت کشیده شدن» اشاره می‌کنند، بی‌آنکه عمق ارزش آن را درک کنند. این نشان می‌دهد که نوع صنعتی که در گذشته خودمان می‌آفریدیم و با صنعتی که امروز تکنولوژی جدید برای ما به ارمغان می‌آورد، را نمی‌فهمیم. نتیجه این ناآگاهی آن شد که از سال ۱۳۳۵ به بعد، همه ارزش‌های خود را به کناری گذاشتیم؛ گویی مأمور جمع‌آوری زباله آمده و آن‌ها را برده است. همین است که امروز فرش ایرانی به چنین وضعیتی افتاده است.

 

تا همین امروز، در هیچ کاخ اروپایی تالاری نمی‌یابید که کف آن با فرش ایرانی پوشیده نباشد. آیا تنها ایرانی‌ها فرش می‌بافند؟ پس چرا فقط فرش ایرانی انتخاب شده است؟ چرا همان نقش‌ها را با کیفیت بالا روی موکت چاپ نمی‌کنند و پهن نمی‌نمایند؟ آیا عقل و دانش اقتصادی‌شان کم بوده است؟ آشکارا مشکلی از جانب ماست؛ ما ارزش کار خود را نشناخته‌ایم. اصفهان نیز در تاریخ مزیتی مهم داشته است: تولید فولاد جوهری؛ فولادی برای ساخت سلاح، سخت و مقاوم، بدون لب‌پریدگی یا انحنا و با قابلیت تیز شدن. این فولاد در جهان تنها در چند نقطه تولید می‌شد: هندوستان، شام و اصفهان. و محل تولیدش نه کارخانه‌ای مانند ناسا، بلکه بازار آهنگران اصفهان بود. اگر محصول فولاد مبارکه و ذوب‌آهن امروز را با فولاد جوهری آن زمان مقایسه کنیم، تفاوتی همچون الماس و خرمهره خواهیم دید. و با این حال، می‌شنویم که «ایران کشور صنعتی نبوده است».

 

یک‌بار در وزارت صنایع، کارشناسان گفتند که هشتاد سال سرمایه‌گذاری کردیم اما ایران هنوز صنعتی نشده. این در حالی است که در خاک این کشور، محوطه‌ای صنعتی متعلق به ۶۲۰۰ تا ۴۲۰۰ سال پیش وجود دارد. روستای صنعتی اریسمان بین نطنز و کاشان. چنین قدمتی در هیچ کجای دنیا یافت نمی‌شود. ایران کهن‌ترین کشور صنعتی جهان است و ما آن را به یاد نمی‌آوریم.

 

مشکل این‌جاست که ما تکنولوژی را صرفاً پدیده‌ای تازه می‌پنداریم. در حالی که فناوری، در اصل، ابزاری برای آسان‌تر کردن کار است؛ وسیله‌ای برای رفتن سریع‌تر، امن‌تر و ارزان‌تر از نقطه «الف» به نقطه «ب». همیشه گفته‌ام، تکنولوژی مانند قاطری است که می‌خواهیم به امامزاده داوود برویم: اگر بر آن سوار شویم، زودتر و راحت‌تر و حتی ارزان‌تر می‌رسیم. اما شرطش این است که ما سوار شویم، نه تکنولوژی سوار ما. حال باید دید، از زمانی که فناوری جدید وارد ایران شد، ما سوار آن شده‌ایم یا او سوار بر ما شده است. متأسفانه، اغلب ما پز تکنولوژی داده‌ایم، اما در عمل، تکنولوژی به ما کمک کرده که منابعمان را نابود کنیم، سرزمینمان را تخلیه کنیم و بخش‌های وسیعی از ایران را خالی از سکنه کنیم. این تقصیر فناوری نیست. قاطر گناهی ندارد. خطا از ماست که به جای هدایت ابزار، خود تحت هدایت و اسارت آن قرار گرفته‌ایم. بنابراین، مخالفتی با تکنولوژی ندارم. برعکس، صددرصد موافق آن هستم، به شرطی که ما بر آن سوار شویم. اکنون که در عصر کامپیوتر، دیجیتال و فناوری اطلاعات زندگی می‌کنیم، بهترین فرصت برای جهشی بزرگ در اختیار ماست، زیرا این حوزه‌ها به‌طور کامل با ظرفیت‌ها و توانمندی‌های ذاتی ما هم‌خوانی دارند.

 

نقش گمشده ایران در نمایشنامه جهان

توانمندی‌های فرهنگی ما می‌تواند زمینه‌ساز استفاده از فرصت‌های عصر جدید و جهشی بزرگ باشد اما تنها به یک شرط: این‌که ما بر فناوری سوار شویم، نه فناوری بر ما. همواره گفته‌ام که اگر کل تاریخ بشریت را چون یک نمایشنامه در نظر بگیریم، هر تمدنی بر اساس مختصات محیطی و هویت فرهنگی خود، نقشی ویژه دارد. نقش فرهنگ ایرانی در این نمایشنامه، همواره نقش کیمیاگری و شاعری بوده است؛ یعنی فرهنگی که هر چیز را تلطیف می‌کرده و به آن روح و معنا می‌بخشیده است. اما قرن‌هاست که این نمایشنامه جهانی بدون ایفای نقش ما اجرا می‌شود گویی در اجرای «هملت»، خود هملت حضور ندارد و می‌گویند که او سرما خورده است!

 

نبود نقش‌آفرینی ایران، به کم‌رنگ شدن حضور ما در جهان انجامیده؛ و شاید یکی از دلایل خشونت و خطرناکی امروز جهان همین فقدان تلطیف‌گری ایرانی باشد. وقتی از «شاعری» سخن می‌گویم، مقصودم صرف سرودن شعر کلاسیک نیست؛ بلکه توان ما در خلق زیبایی و معنا در هر حوزه است. اگر پل ساخته‌ایم، شعر پل را نیز ساخته‌ایم. در تمدن اسلامی، شعر مسجد، شعر حمام، شعر باغ، شعر خانه، شعر غذا و شعر منسوجات، همه را ما سروده‌ایم. این «شاعری» در همه وجوه زندگی جاری بوده است.

 

پس چرا امروز شعر فناوری اطلاعات را نسُراییم؟ در گذشته‌ای نه چندان دور، سینمای ایران پس از انقلاب توانست جایگاهی جهانی کسب کند؛ امروز در جهان، شش حوزه سینمایی برجسته وجود دارد: سینمای آمریکا (هالیوود)، سینمای آمریکای جنوبی، سینمای اروپا، سینمای آسیای جنوب شرقی و سینمای ایران. سهم سینمای ایران، «شعر سینما»ست همان توان تلطیف و معنا‌بخشی که به ما حضور جهانی داده است.

 

در کشاورزی نیز ما شاعری کرده‌ایم: زعفران، شعر محصولات کشاورزی است؛ گلاب، شعر گل‌هاست؛ و میوه‌های ایرانی با عطر و طعم منحصربه‌فردشان شعر باغ‌ها و مزارع بوده‌اند. ما شعر سیب را می‌سرودیم، شعر انار را می‌سرودیم. اما امروز، بذرهایی وارد می‌کنیم که میوه‌ای درشت‌تر و بزرگ‌تر می‌دهند، ولی نه عطر دارند و نه طعم یعنی شعر این محصولات از میان رفته است.

اگر ویژگی شاعری را به رسمیت بشناسیم و آن را به یاد آوریم، مختصات سرزمین ایران و تجربه تاریخی زیسته ما، همچنان این امکان را فراهم می‌کند که در تمامی عرصه‌ها شعر بیافرینیم به شرط آن‌که این توانایی بازشناخته و به‌جا آورده شود.

 

پیش از هر اقدام علمی یا فرهنگی، از مردم‌شناسی تا تاریخ‌پژوهی، یک ضرورت بنیادین وجود دارد: پیدا کردن پرسش. ما باید دوباره «تشنه» شویم؛ زیرا تشنگی را فراموش کرده‌ایم. امروز از سرزمین خود سؤالی نداریم. آن بخش از تاریخ که هرگز تغییر نمی‌کند، نه به دلیل مصونیت آن، بلکه به این علت است که هرگز از آن پرسشی نشده است. دانشگاه‌های ما تاریخ را تدریس می‌کنند، بدون آنکه پرسش از ایران در متن آموزش باشد. جامعه‌شناسی را آموزش می‌دهند، بی‌آنکه سؤال از واقعیت اجتماعی ایران مطرح شود. حتی در بسیاری از دانشکده‌های ایران‌شناسی، پرسش از ایران غایب است. وقتی پرسش نباشد، مسیر جست‌وجو و کشف هم بسته می‌شود. اما اگر پرسشی شکل بگیرد، جست‌وجو آغاز می‌شود. همان‌گونه که گفته‌اند:

تشنگان جویند آن آب اندر جهان /آب هم جوید به عالم تشنگان

اگر «تشنه» شویم، به جست‌وجوی «آب» خواهیم رفت؛ و به همان اندازه، پاسخ‌ها و راه‌حل‌ها نیز به سوی ما خواهند آمد. پاسخ‌هایی که سال‌هاست در جای خود منتظر مانده‌اند تا کسی سؤال کند، تا راهشان به سوی ما باز شود.

 

درس‌های اقتصادی و مدیریتی از دفترچه دخل‌وخرج ممالک محروسه

در گذشته، ایران تولید ناخالص داخلی قابل‌توجه و اشتغال رو‌به‌افزایش داشت؛ بر پایه فرآوری محصولات و نه صرفاً خام‌فروشی. همین تبدیل به «مال خود کردن» منابع، امکان شاعری و معنا‌بخشی به تولید را فراهم می‌کرد. امروز شاخصه‌های جهانی توسعه همان است کاهش مرگ‌ومیر نوزادان، افزایش سواد، رشد اقتصادی اما ما راه گذشته خود را گم کرده‌ایم؛ گویی انسان ایرانی هم توسعه بین‌المللی را تقلید می‌کند و هم مسیر بومی خویش را فراموش کرده است. پرسش این است: بر سر انسان ایرانی چه آمده و چگونه می‌توان او را دوباره در مسیر خودش قرار داد؟

 

پیشنهاد می‌کنم این برنامه در جایی ثبت و منتشر شود تا مردم نیز بتوانند از آن بهره ببرند. یادداشتی هست که مرحوم علی‌اکبر دهخدا در سال ۱۳۳۲ خطاب به رئیس رادیو صدای آمریکا نوشته است. نویسنده آن نامه، شخصی است باسواد، جهان‌دیده، درستکار و صادق که برای این سرزمین زحمت کشیده است، بی‌آنکه در گفته‌هایش دچار غلو یا مبالغه باشد. تصویری که او از ایرانِ آن زمان ارائه می‌دهد، هنگامی که امروز خوانده می‌شود، گویی برگرفته از تاریخ سیستان در قرون نخستین اسلامی است؛ چنین فاصله‌ای میان آن تصویر و وضعیت امروز ایجاد شده که باورکردنی نیست.

این فاصله، نه مربوط به گذشته‌ای بسیار دور، بلکه تنها هفتاد و دو سال پیش است، زمانی که من خود زاده شده بودم. در آن دوران، جامعه و کشور ما امور را به گونه‌ای دیگر می‌فهمید. پس چگونه شد که در این مدت کوتاه، چنین آشفتگی و اختلاطی در مسیر ما پدید آمد؟

 

یکی از تغییرات مهم، از زمان رضاشاه و با آغاز نظام آموزشی جدید رخ داد: جایگزینی «سواد» به جای «شعور». مصرع فردوسی، «توانا بود هر که دانا بود» در معنای اصیل خود، دانایی را معادل شعور می‌دانست، اما ما دانایی را به مهارت خواندن و نوشتن فروکاستیم. شعور، امری عمومی و همگانی بود؛ در حالی که سواد، چنین نبود. امروز هر کس که توانایی خواندن و نوشتن دارد، «دانایی» تلقی می‌شود. اما آیا واقعاً چنین است؟ همه ما افرادی بسیار باسواد را دیده‌ایم که از شعور بی‌بهره‌اند، و نیز اندکی بی‌سواد را که برخوردار از شعوری عمیق‌اند. در این میان، اگر انتخابی در کار بود، کدام یک برتری داشت؟

 

وقتی «سواد» جایگزین «شعور» می‌شود، نتیجه آن کنار زدن شعور است؛ شعور مدام تحقیر و مسخره می‌شود. معیار قضاوت می‌گردد القابی چون «پروفسور»، «استاد تمام» و انباشت کتاب‌ها و مدارکهمان رویکردی که امروز فراگیر است. پیش از انقلاب، دانشگاه‌ رفتن وجود داشت اما این میزان اعتبار برای صرف داشتن سواد آکادمیک متصور نبود؛ هنوز بقایایی از شعور در جامعه باقی بود.

 

باید دانست که شناخت «زمینه» و پیوند با سرزمین، با شعور فهمیده می‌شود، نه با صرف باسواد بودن. چه‌بسا فردی بی‌سواد بتواند زمینه را درست تشخیص دهد، اما فردی بسیار باسواد از درک آن عاجز بماند. نمونه‌ای گویا را می‌توان در مقدمه کتابی یافت که حاصل مأموریت یک هیئت اتریشی برای مطالعه قله دماوند است. اعضای این تیم شامل متخصصان گوناگون از زمین‌شناس، گیاه‌شناس، تا هواشناس بودند. سرپرست گروه در مقدمه کتاب می‌نویسد: کمپ خود را کنار یک نهر برپا کرده بودیم؛ صبح‌ها به کوه می‌رفتیم، عصرها یافته‌ها را ثبت و مستندسازی می‌کردیم، شام می‌خوردیم و می‌خوابیدیم. شبی هنگام آماده‌شدن برای خواب، سر و صدایی شنیدیم. یکی از اعضای تیم بیرون رفت و برگشت و گفت: جماعتی فانوس به دست بر بلندای اطراف ایستاده و چیزی فریاد می‌زنند که نمی‌فهمم چیست. مترجم را فرستادیم تا ماجرا را جویا شود. او برگشت و گفت: این‌ها اهالی روستای نزدیک‌اند که هشدار می‌دهند سیل در راه است و باید بساطتان را جمع کنید. هواشناس گروه به آسمان نگاه کرد و گفت: هیچ نشانی از وقوع سیل نیست. اما هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که صدایی مهیب آمد و من تنها فرصت کردم دوربینم را نجات دهم.

 

باید پرسید: آن اهالی روستا از چه زمانی دریافتند که سیلی در راه است؟ بی‌تردید زمانی حدود یک ساعت پیش از وقوع آن، نشانه‌ها را دریافته و یکدیگر را خبر کرده‌اند؛ مشورت کرده‌اند که چه باید کرد و در نهایت، تصمیم گرفته‌اند ما را نیز مطلع کنند. فانوس‌ها را روشن کرده، بر بلندی‌ها رفته و با فریاد هشدار داده‌اند. و آنگاه سیل آمد. چگونه ممکن است این مردم که بی‌سواد بودند، وقوع سیل را تشخیص دهند اما متخصص برجسته هواشناسی از وقوع آن بی‌خبر بماند؟ پاسخ، در وجود سرمایه‌ای به نام «شعور» است سرمایه‌ای بس ارزشمند که ما امروز آن را به کلی نادیده گرفته‌ایم.

 

نمونه دیگری را از منظر رشته تخصصی‌ام، معماری و شهرسازی، عرض می‌کنم. شهرهای تاریخی ایران را می‌توان با ترسیم محدوده پیش از دوره قاجار و پس از آن مقایسه کرد. به عنوان مثال، شهر قزوین با آنکه پایتخت صفویه بوده است در محدوده صفوی مساحتی بسیار کوچک‌تر دارد نسبت به محدوده‌ای که در دوره قاجار به دست آمده. وسعت دو یا حتی سه برابر شدن شهر به معنای رشد صنعت و تجارت در آن روزگار است؛ دو منبع اصلی تولید ثروت که نشانه‌های توسعه‌اند.

 

این گسترش‌ها عمدتاً در دوره فتحعلی‌شاه رخ داده است. ما امروز نسبت به تاریخ خود دچار سوءتفاهم هستیم؛ عادت کرده‌ایم که دوره قاجار را تنها محفلی برای شاهان بی‌عرضه و عیاش تصویر کنیم، حاکمانی که کشور را از دست دادند و مشغول شکار و تفریح بودند. اما بررسی دقیق نشان می‌دهد که، تنها با رجوع به دو قلم: «دفترچه دخل‌وخرج ممالک محروسه پارس» و نقشه وسعت شهرها در دوره قاجار نسبت به صفویه، درمی‌یابیم که دوره قاجار از درخشان‌ترین فصل‌های توسعه این سرزمین بوده است. تصاویر موجود که مبنای قضاوت ما شده‌اند، اغلب مربوط به زمان سقوط قاجار، عمدتاً پس از جنگ جهانی اول یا اندکی پیش از آن‌اند؛ دورانی که کشور درگیر اپیدمی‌ها، ویرانی، و اشغال بوده است. بسیاری از بناها و تأسیسات که در این عکس‌ها مخروبه دیده می‌شوند، در دوره قاجار ساخته و روزگاری آباد بوده‌اند، اما بعداً به سبب حوادث تاریخی آسیب دیده‌اند.

 

اگر به توسعه نگاه می‌کنیم، باید مسئله را دقیق بررسی کنیم. اینکه در دوره ناصری تفریق بودجه وجود داشته، معنایش داشتن بودجه رسمی است، و داشتن بودجه یعنی وجود برنامه‌ریزی اقتصادی و پیش‌بینی امور کشور. حتی به گمان من، نظام مالی آن دوره از نظام مالی امروز ما پیشرفته‌تر بوده و امکان و زمینه فساد در آن کمتر بوده است. با این حال، ما سراغ مطالعه و بهره‌گیری از این تجربه نمی‌رویم و دوره قاجار را صرفاً با برچسب ابتذال کنار می‌گذاریم، همان‌گونه که گذشته‌های دیگر را نیز نادیده می‌گیریم. نتیجه این رویکرد، اعتماد به تجربه‌هایی است که در جای دیگری از جهان رخ داده، و همین دیدگاه ما را به وضعیت بحرانی امروز رسانده است.

 

بازگشت به طبع فرهنگی؛ راهی برای گره‌گشایی توسعه ایران

لازم می‌دانم تأکید کنم که سخنان من به معنای دشمنی با غرب نیست. غرب نیز بخشی از تجربه و میراث بشری است و آنچه در زیست تاریخی خود دریافته، در جای خود ارزشمند است. اگر به «میراث مشترک بشری» نگاه کنیم، می‌بینیم که هر یک از فرهنگ‌ها و تمدن‌ها سهمی در آن داشته‌اند. فرهنگ دانایی، حاصل تعامل تاریخی انسان با محیطش برای حل معماهای زندگی است؛ و چون محیط‌ها متفاوت‌اند، فرهنگ‌ها نیز با یکدیگر تفاوت پیدا کرده‌اند. محیط اروپا با محیط چین و هر دو با محیط ایران متفاوت‌اند، و همین تفاوت، تنوع فرهنگی و دانایی ویژه هر سرزمین را به‌وجود آورده است؛ اما همه در کنار هم میراث مشترک بشری را ساخته‌اند.

 

نمونه روشن آن را می‌توان در همین تلفن همراه دید که روی میز شماست. این ابزار، حاصل هم‌نشینی سه تجربه تاریخی است: ابداع آن، محصول زیست و دانش غربی است؛ مبنای الگوریتمی آن، میراث ایرانیان؛ و تکثیر انبوه و ارزان‌سازی آن، نقش تاریخی و امروزی چینی‌هاست. در طول تاریخ نیز همین تقسیم نقش وجود داشته است. اگر چینی‌ها نقش سنتی خود در تکثیر و تناسل را ایفا نمی‌کردند، این محصول به قیمتی درمی‌آمد که حتی با جمع کردن دارایی بسیاری از ما، توان خرید آن را نداشتیم. چین امروز رونق یافته زیرا به طبع فرهنگی خود بازگشته، نه اینکه صرفاً مقلد غرب شده باشد. غرب نیز زمانی توانست مسیر پیشرفت را بپیماید که به طبع فرهنگی خود رجوع کرد. تنها ما هستیم که هنوز به طبع فرهنگی خود بازنگشته‌ایم. اگر می‌خواهیم سفره‌ای گسترده‌تر، اقتصادی پررونق و وضعیت بهتری داشته باشیم، باید به مزیت‌ها و ظرفیت‌های خود تکیه کنیم. ادای دیگران را درآوردن، همان است که گفته‌اند: رفتیم راه رفتن کبک را یاد بگیریم، راه رفتن خودمان هم یادمان رفت. اکنون بیش از صد سال است در چنین مسیری حرکت می‌کنیم و دستاوردی متناسب نداشته‌ایم. اغلب تقصیرها متوجه حکومت‌ها، برنامه‌ریزان یا دانشگاه‌ها دانسته می‌شود. من می‌گویم بیشتر این افراد نیت خیر و آرزوی سعادتمندی ایران را داشتند، اما اکثراً دچار خطای محاسبه شدند. فصل مشترک خطاها، بی‌توجهی یا بیگانگی نسبت به زمینه تاریخی و فرهنگی این سرزمین بوده است؛ و هنوز هم این وضعیت ادامه دارد. تا زمانی که این زمینه را «به‌جا نیاوریم»، گره‌گشایی نخواهد شد. تأکید می‌کنم که «به‌جا آوردن» با شعور نسبت دارد؛ دانستن صرف، مطالعه کتاب‌ها یا کسب اطلاعات به معنای به‌جا آوردن نیست. برای اصلاح «اهلیت» باید مسیر دیگری پیمود که امیدوارم فرصتی برای شرح آن فراهم آید. بر پایه همین تفاوت طبایع فرهنگی، باید دانست که آنچه امروز در غرب به نام توسعه شناخته می‌شود یا اگر دقیق‌تر بگوییم «پیشرفت» مفهومی خاص دارد: در این الگو، منابع جای دیگری قرار دارند و شما ناگزیر از حرکت و پیشروی هستید تا به آنها دست یابید. این ضرورت، به استعمار انجامیده است؛ زیرا دستیابی به منابع دوردست مستلزم قدرت دریانوردی و حضور جهانی بوده است تا بتوان بر منابع چین، هند، آفریقا و سایر مناطق چنگ انداخت. در این منطق، «پیشرفت» یعنی حرکت در زمین و زمان برای گشودن راه به سوی منابع تازه.

 

رشد؛ الگوی فراموش‌شده ایران در برابر پیشرفت و توسعه

البته این بدان معنا نیست که ایده بدیل من، پیشرفت است. برای غرب، آن‌کس که می‌خواهد سفره خود را بزرگ کند، راهش «پیشرفت» است. به همین دلیل است که در آنجا نظام بانکی ابداع می‌شود، بیمه شکل می‌گیرد و استعمار پدید می‌آید. تصرف آنها در محیط، تصرفی جبری است. در آسیای جنوب شرقی، برای گسترش سفره زندگی، باید «توسعه» یافت یعنی وسعت‌بخشیدن به میدان عمل. در اینجا، واژه «توسعه» به‌درستی وصف آن فرایند است. اما محیط ایران تفاوت بنیادین دارد تفاوتی که مجال تشریح کاملش در این بحث فراهم نشد. در این سرزمین، واژه مناسب نه «پیشرفت» است و نه توسعه صرف، بلکه «رشد» است. رشدی به معنای بالیدن یک گیاه: همه‌جانبه، از درون، متناسب با طبیعت خود. واژه رشد، از همان ریشه‌هایی است که «رشید»، «مرشد» و «ارشاد» از آن آمده‌اند و بار معنایی عمیق‌تری دارد. آنچه اقتصاددان‌های ما در دهه‌های اخیر رشد نامیده‌اند، تنها افزایش چند شاخص اقتصادی بوده و این فهم را به ابتذال کشانده است.

رشد واقعی، همان چیزی است که در تعابیری چون «توسعه درون‌زا» مد نظر است. ماهیت این مفهوم با «پیشرفت» تفاوت دارد. نمی‌توان در سرزمینی که وسعت‌یابی سفره زیستی آن وابسته به رشد درونی است، از الگوی پیشرفت استفاده کرد. پیاده کردن الگوی پیشرفت در ایران، به نابودی منابع آبی، فرسایش سرمایه‌های زیستی و اتلاف دارایی‌هایی چون نفت و گاز می‌انجامد.

 

رشد یعنی چه؟ یعنی فرایندی که از درون آغاز شود و به‌تدریج «واجد ارزش» گردد. در محیطی مانند ایران، تصرف ماهیت جوهری داردکیمیاگرانه و متکی بر تغییر ماهیت، نه صرفاً جابه‌جایی یا وسعت‌بخشی. صنعت ما باید کیمیاگرانه باشد و کشاورزی ما شاعرانه؛ زیرا مبنا در اینجا رشد است. این بحث خود مفصل است، اما نکته روشن آن است که نمی‌توان در این سرزمین از واژه‌های «توسعه» یا «پیشرفت» به معنای رایج استفاده کرد.

با این حال، ما به‌جای پذیرش تفاوت‌ها، گاه به لجاجت می‌افتیم: توسعه را کنار می‌گذاریم و می‌گوییم «پیشرفت»! اما پیشرفت یعنی چه؟ یعنی حرکت از نقطه کنونی به سمت جلوتر. پرسش این است که این «جلوتر» چه خبر دارد؟

برای غرب، این جلوتر یعنی رسیدن به منابع دوردست یا به لحاظ زمانی، یا مکانی. منابع زمانی دوردست در دل نظام بانکی، بیمه و سایر سازوکارهای مالی شکل می‌گیرند؛ منابع مکانی دوردست در قالب استعمار به دست می‌آیند. آیا ما در تاریخ خود چنین کرده‌ایم؟ آیا هیچ‌وقت سرزمینی را استعمار کرده‌ایم یا توان چنین کاری داشته‌ایم؟ چین هم استعمار نکرده است، زیرا طبع فرهنگی‌اش بر «توسعه» یعنی وسعت‌بخشی استوار است. در نگاه تاریخی چینیان، تصرف سرزمین دیگر ممکن نبود: آنان باور داشتند که ارواح نیاکان در وطن حضور دارند، و چگونه می‌توان بر جایی مالک شد که ارواح نیاکانش در آن نیستند؟ این فهم فرهنگی مانع تصرف جبری می‌شد.

 

البته قدرت دریایی چین در تاریخ، چشم‌گیر بود. در اواخر دوره تیموری، «ژانگ هه» فرمانده نیروی دریایی، سفری اکتشافی تا جزیره هرمز انجام داد. ناوگان او شامل هفتاد کشتی عظیم بود. هر یک در قیاس با کشتی کریستف کلمب، غولی دریایی به شمار می‌آمد اما هیچ‌یک برای استعمار به کار نرفت، زیرا چنین تصرفی در طبع آنان نمی‌گنجید. حتی امروز نیز، توسعه برای چین معنای همان وسعت‌بخشی را دارد. نمونه روشن آن پیشنهاد به رئیس‌جمهور وقت آمریکا، «جورج بوش پسر»، بود: ما دو هزار هواپیمای بوئینگ نیاز داریم. کارخانه بوئینگ توان ساخت چنین تعدادی را ندارد. پاسخ چینیان ساده بود: «کارخانه‌تان را به چین بیاورید، ما تولید می‌کنیم» و این کار را کردند؛ چرا که اهل توسعه‌دادن هستند.

تاریخ انتشار: 1404/07/17

نظر بدهید
user
envelope.svg
pencil