ویژههای فکرت
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.
آنچه ملاحظه می کنید، مشروح سخنان دکتر محمد سالاری در پنجمین قسمت از برنامه«تاکشو فکرت» با محوریت بحث توسعه و نخبگان است؛
توهم توسعه؛ ایران هرگز قرار نبود پیشرفت کند!
در فرآیندی که طی چند قرن اخیر تحت عنوان «توسعه» برای کشور ما شکل گرفت، چنین تصور میشد که ایران میتواند در چارچوب تقسیم کار بزرگی که در سطح جهان وجود دارد، نقشی ایفا کند. بر همین اساس، روشنفکر ایرانی با این توهم زندگی کرده و تا امروز نیز با آن زیسته است. یعنی همواره چنین اندیشیده که ایران، به دلیل ویژگیهای خاص انسان ایرانی و شرایط تاریخی و اجتماعی او، میتواند در این تقسیم کار جهانی جایگاهی به دست آورد.
این نگاه، پشتوانههای نظری خود را نیز از متفکران غربی دریافت کرده است؛ برای نمونه، از امیل دورکیم. اگر از آن زاویه به ماجرا بنگریم، درمییابیم که این جریان حتی تأییدات علمی و نظری از جامعهشناسان غربی گرفته است. افزون بر این، نظریههای استعمار نیز به پشتیبانی آن آمدند و این ایده را تقویت کردند که میان کشورهای مرکز و پیرامون نوعی رابطه کنشی برقرار است و کشورهای پیرامون الزاماً نمیتوانند تا ابد در پیرامون باقی بمانند، بلکه بهتدریج به جرگه کشورهای پیشرفته وارد خواهند شد.
بر همین مبنا، تقسیمبندیای شکل گرفت: کشورهای پیشرفته، کشورهای در حال توسعه، و کشورهای عقبمانده. سپس برای این دستهبندی، الگوهای مختلفی از نظریههای توسعه ارائه شد. بهعنوان مثال، روستو مدعی شد که کشورها باید از مراحل معینی عبور کنند؛ یعنی از نقطهای حرکت کنند، سپس به مرحله «پرواز» برسند و پس از آن، بهطور طبیعی وارد وضعیت توسعهیافتگی شوند.
نمونههای متعددی در این زمینه مطرح میشود. برای مثال گفتهاند: در همان دورهای که امیرکبیر در ایران به اصلاحات مشغول بود، در ژاپن «حکومت میجی» آغاز شد و مسیر توسعه را پیمود؛ امروز ژاپن در جایگاهی کاملاً متفاوت است، اما ایران عقب ماند. پس مشکل کجا بود؟ آیا مقصر ناصرالدینشاه بود که امیرکبیر را از میان برداشت؟ یا مسئله را باید ذیل «جامعهشناسی نخبهکشی» توضیح داد؟
همچنین گفته میشود ایران در برهههای مختلف فرصتهای تاریخی توسعه را از دست داد: در چرخههای تجاری جهانی، در همزمانی با آغاز حرکت کرهجنوبی، در دوره شکوفایی «ببرهای آسیا»، یا حتی در مقطعی که دبی به سرعت رشد کرد. در همه این مثالها این گزاره تکرار میشود که «ایران هم میتوانست» همان مسیر را طی کند و امروز کشوری توسعهیافته باشد. اما همه این روایتها بر یک پیشفرض مشترک استوار است: اینکه ایران اساساً میتوانست از ابتدا در تقسیم کار بینالمللی جهان نقشی داشته باشد؛ مطابق همان نظریههای کلان که اندیشمندانی چون امیل دورکیم مطرح کردهاند.
اکنون پرسش اصلی این است: آیا ایران واقعاً میتوانست در نظام تقسیم کار جهانی سهمی داشته باشد یا خیر؟ این همان عاملی است که شما بهعنوان «عامل بیرونی» مطرح کردید. یعنی اساساً بر پایه تصمیم قدرتهای بزرگ جهانی، آیا ایران امکان داشت وارد این تقسیم کار شود؟
با مطالعه تاریخ درمییابیم که از حدود چهارصد سال پیش، از زمان شاهعباس صفوی هنگامی که نخستین نشانههای مدرنیسم در ایران شکل گرفت، روشن شد که ایران عملاً به بازی گرفته شده است. به بیان دیگر، اساساً قرار نبود ایران وارد جرگه کشورهای توسعهیافته شود؛ بلکه بنا بر آن بود که ایران به «منطقه خلأ جهانی» تبدیل گردد. این در حالی است که موقعیت جغرافیایی ایران اقتضا میکرد در مرکز تحولات جهانی قرار گیرد. اما قدرتهای اروپایی، همچون فرانسه، اسپانیا و انگلستان، با گشودن راههای دریایی و از میان بردن مسیرهای زمینی، نقش تاریخی ایران را کنار گذاشتند. در شرق نیز تحولات هند و چین سبب شد ثروتهای آن مناطق از راه دریا به مراکز اروپایی منتقل شود و ایران بهطور کامل در حاشیه و در «منطقه خلأ» قرار گیرد. ایرانیان کوشیدند با ابزارهایی چون «زور» و «زر»، و از جمله در نهضت مشروطه، خود را به جرگه کشورهای توسعهخواه نزدیک کنند. اما نهایتاً آشکار شد که تصمیم امپریالیسم جهانی، همان نظام استعماری مسلط، بر این قرار گرفته بود که ایران هرگز وارد مسیر توسعه واقعی نشود. در بهترین حالت، ایران اجازه یافت «گرتهای» از توسعه را تجربه کند: راهآهنی که عملاً مشکلی از کشور حل نمیکرد، کارخانههایی که نیازهای اساسی را پاسخ نمیدادند، و پروژههایی که تنها «رنگ و لعابی از توسعه» بر سطح جامعه میکشیدند تا میل ایرانیان به مدرنیسم را مهار و خفه کنند. حقیقت این است که ایران هیچگاه قرار نبوده به معنای واقعی وارد توسعه شود. بنابراین تمام کوششهایی که در سطح روشنفکری از سوی افرادی همانند قائممقام فراهانی، امیرکبیر، سپهسالار و چه در سطح حاکمیت مثل رضاشاه و محمدرضا شاه صورت گرفت، به سرکوبی منجر شد زیرا از آغاز قرار نبوده که ایران وارد توسعه شود. بنابراین، عامل بیرونی در شکلگیری عدم توسعهیافتگی ایران نقشی بیچونوچرا دارد.
انبوه برنامهها و فقدان تخیل بومی پارادوکس توسعه در ایران
تصمیم انسان ایرانی برای توسعهیافتگی همواره به صخرهای سخت برخورد کرده است. این نکته اصلی ماجراست. اما از نظر ذهنی، جامعه ایرانی هیچگاه پذیرای چنین سرنوشتی نبوده است. او نمیخواست تقدیری را که دیگران برایش رقم زده بودند بپذیرد؛ و از همینرو وارد یک چالش شد. این چالش چیست؟ چالش «ذهن و عین»
از یک سو، ذهن انسان ایرانی که هم در روشنفکران و هم در حاکمیت بازتاب یافته بر این باور بود که کشور باید به توسعه دست یابد. از سوی دیگر، عینیت سترگ نظام جهانی اعمال میکرد که ایران نباید توسعه پیدا کند. این درگیری میان ذهن و عین، به یک نزاع تاریخی و طولانی تبدیل شد؛ نزاعی دستکم یکقرنی، اگر از مشروطه به این سو محاسبه کنیم. پیش از مشروطه را میتوان تنها یک سلسله آزمون و خطا دانست که در نهایت به شکست انجامید. اما از مشروطه به بعد، این چالش ریشهدار شد و شکافی میان ذهن و عین پدید آورد. بهتدریج این شکاف خود به یک عینیت سترگ بدل شد. در چنین وضعیتی که امروز با آن روبهرو هستیم، روشنفکر ما به راهی ناراست رفته است، حاکمیت ما نیز به همان سرنوشت دچار شده، و جامعه ما نتوانسته جامعهای در تراز انتظارات تاریخی خود باشد. به این ترتیب، مُهر «عدم توسعهیافتگی» بر پیشانی ایران خورده است.
آنچه روشنفکر ایرانی طی تاریخ معاصر تدارک دیده، در واقع انبوهی از برنامهها و طرحها بوده است. به جرأت میتوان گفت حاکمیت ایران در هر دورهای ـ چه پیش از انقلاب و چه پس از آن ـ همواره تشنه ایده و برنامه بوده، و روشنفکر ایرانی هم از آستین خود برنامه بیرون میآورده است و به همین دلیل، ما با تعداد بیشماری از برنامهها و ایدهها روبهرو هستیم؛ ایدههایی که غالباً زاییده خود ایران نبودهاند، بلکه از بیرون وارد شدهاند.
از ایده تا اجرای برنامه
نکته مهمتر آنکه تقریباً همه این ایدهها نیز در کشور اجرا شدهاند؛ بهسختی میتوان ایدهای را یافت که مطرح شده اما به اجرا نرسیده باشد. اگر به نظام آموزشوپرورش بنگریم، میبینیم که تمام ایدههای نوگرایانه در ایران عملی شدهاند. در نظام پزشکی نیز همینگونه است: هیچ ایدهای در جهان پیشرفته پدید نیامده مگر آنکه اندکی بعد در ایران نیز پیاده شده باشد. حتی در حوزه فناوری، فاصله زمانی میان رخدادهای تکنولوژیک در جهان و ورود آنها به ایران بسیار اندک بوده است. همین وضعیت در ساختارهای شهری نیز دیده میشود. خیابانکشیها، طرحهای جامع و تفصیلی، شهرهای جدید و دیگر پروژههای شهری، همگی محصول برنامههایی بودهاند که روشنفکران ایرانی طراحی و اجرا کردهاند، اما مشکل اساسی در همه این برنامهها یک چیز است: فقدان تخیل و آرزو. در تمام این طرحها، «فانتزی» و «آرمان» غایب بوده است. روشنفکر ایرانی ذهن خود را تسلیم تخیل دیگران کرده؛ تخیلی که متعلق به اندیشمندان کشورهای دیگر بوده است. او نه فانتزی مستقل داشته، نه آرزو، و نه توانایی تخیل خلاقانه بر مبنای واقعیتهای موجود ایران. به بیان دیگر، روشنفکر ایرانی هرگز نتوانسته است از دل واقعیت تاریخی و اجتماعی ایران، رویا و تخیلی بومی بسازد. و این، مشکل بنیادین ماست.
نقش سفرهای اروپایی در شکلگیری الگوی توسعه نامتوازن
نکته مهم این است که چه شد که اندیشمند، روشنفکر و یا حاکمان ایران به سمت و سوی الگوی توسعه غربی متمایل شدند و قبله آمال ما کشورهای غربی شدند؟ ببینید در همین دورهای که در غرب رنسانس اتفاق افتاد و مدرنیته سربرآورد، به مرور و طی یک تاخیر زمانی، ایران به فضای مدرن وارد شد و مدرنیسم ناگزیر به کشور ما هجوم آورد. جامعه ایرانی ناگهان با جامعه اروپایی مواجه گردید. این نکته را پیشتر نیز در یک مصاحبه توضیح داده بودم: سفرهایی از ایران آغاز شد و گروهی به اروپا رفتند و آن را از نزدیک دیدند. اما چه کسانی بودند که اروپا را دیدند؟ اغلب افرادی متمول، بهویژه شاهزادگان قاجار که توان مالی سفر به اروپا را داشتند. تا پیش از آن، ایرانیان عمدتاً به مکه یا عتبات سفر کرده بودند؛ جاهایی که چندان تفاوتی با ایران نداشت و تجربه تازهای نمیآورد. اما این بار به اروپا رفتند و با صحنهای متفاوت روبهرو شدند. شاهزادگان و ثروتمندان ایرانی کجای اروپا را دیدند؟ روشن است: بخشهای زیبا و آراسته را. شاهزاده ایرانی هرگز به محلههایی که ویکتور هوگو در بینوایان ترسیم کرده سر نمیزد؛ او در هتلها اقامت میکرد. ناصرالدینشاه نیز هنگامی که به اروپا رفت، از این دربار به آن دربار میرفت، از باله به اپرا میرفت، و تنها با جلوههای ظاهراً باشکوه روبهرو میشد. به این ترتیب، تصویری که از اروپا به ایران بازگردانده شد، تصویری کارتپستالی بود: تصویری بسیار تر و تمیز، زیبا و دلربا. همین تصویر کارتپستالی مبنای قضاوت شد: اینکه «اروپا بسیار جلو است و ما بسیار عقب ماندهایم». بر همین اساس بود که مظفرالدینشاه ناگهان اعلام کرد: باید چه کنیم؟ باید قانون بیاوریم، قانونگذاری کنیم و مملکت را سامان دهیم. و از همینجا جریان مشروطه آغاز شد. روشنفکر ایرانی، یا دقیقتر بگوییم پیشگامان روشنفکری در ایران، هرگز آن تصاویری را که ویکتور هوگو ترسیم کرده بود، ندیدند؛ یا آنچه چارلز دیکنز در آثارش نشان داده بود، مشاهده نکردند؛ حتی آن تحلیلهایی را که مارکس از وضعیت اروپا ارائه داد، درنیافتند. آنچه آنها دیدند، صرفاً همان جلوههای زیبا و کارتپستالی اروپا بود، و همین تصویر را به ایران منتقل کردند.
حال باید پرسید چرا چنین اتفاقی رخ داد؟ از منظر شناختی، ماجرا چنین است که در اروپا از دل جنگهای صلیبی و تحولاتی که در پی آن رخ داد، و اینکه چگونه «خدا» به زمین آمد، زمینی شد، و شکاف میان شوالیهها و کشیشها شکل گرفت. پیش از آن، در یونان باستان ما با مفهوم «تئو» مواجهیم. «تئو» به معنای خداست، و «تئوری» در واقع قوانین و اصولی است که خدا بر روی زمین اعمال میکند. خب، در واقع «تئوری» چیست؟ تئوری همان فیضان خدا، نگاه خدا و قوانین خداست. یعنی هر آنچه شما در این جهان مشاهده میکنید، به این دلیل است که خدا چنین چیزی را اعمال کرده است. جهان نظم دارد، سامان دارد، و این سامان همان تئوری است. بنابراین مفهوم تئوری از همان ابتدا در فضای فکری و فلسفی یونان باستان وجود داشته و بعدها وارد قرون وسطی شد.
در قرون وسطی نیز این پرسش مطرح بود که چرا جهان چنین است؟ پاسخ میدادند: چون خدا خواسته است؛ چون تئوری چنین مقرر کرده است. چرا چیزی به گونهای دیگر است؟ باز هم میگفتند چون تئوری اینگونه رقم زده است، یعنی خدا چنین کرده است. پس در آن دوران هم تئوری همچنان معادل قوانین الهی بود که بر جهان اعمال میشد. اما وقتی خدا زمینی شد، باز هم مفهوم تئوری از میان نرفت. انسان اروپایی تئوری را کنار نگذاشت، بلکه آن را به شکل دیگری ترجمه کرد. تئوری همچنان به معنای قوانینی باقی ماند که از یک منشأ خاص میآید و یک «سوژه بزرگ» بر جهان آن را اعمال میکند. این نگاه به هیچ وجه تعطیل نشد، بلکه ادامه یافت. تنها تفاوت در این بود که در عصر رنسانس و سپس روشنگری، این تئوری شکل زمینی پیدا کرد. بنابراین حتی امروز هم، تئوری که در علوم انسانی و علوم طبیعی به کار میرود، ریشه در همان نگاه الهیاتی دارد، اما بهصورت زمینیشده. نکته اینجاست که روشنفکر ایرانی متوجه این نکته بنیادین نشد؛ او ندید که این تئوری چگونه از دل یک سنت الهیاتی بیرون آمده و اکنون با صورت زمینی خود در اروپا اعمال میشود.
ما و خدای اروپایی: تسلیم در برابر تئوری غرب
ما به تئوری اصالت میدهیم، زیرا تئوری از خدا آمده است. اما حالا قبله تغییر کرده و تئوری به صورت زمینی درآمده است. این تئوری برای اروپاییها تاریخی دیرینه دارد و تقدس یافته است؛ یعنی در اروپا تئوری را بسیار بالا و محترم میدانند، زیرا پشت آن سویی الهیاتی، رنج انسانی و تلاشهای روحی انسان اروپایی نهفته است. به همین دلیل، کنار گذاشتن آن به آسانی ممکن نیست؛ اروپاییها معتقدند که تئوری درست است. وقتی روشنفکر ایرانی همین تئوری را به ایران میآورد، به ناچار همان گفتمان و تقدس را نیز منتقل میکند. روشنفکر ایرانی، که از تخیل خلاق برخوردار نیست، نمیتواند این تئوری را از واقعیت تاریخی و اجتماعی ایران جدا کند. حتی به نکته سادهای که کانت مطرح میکند نیز توجه نمیکند؛ کانت میگوید مفهومها بدون «سهش» میانتهی هستند. روشنفکر ایرانی این نکته کانت را درک نمیکند: وقتی مفهومی را از جایی میآورید و «سهش» در آن لحاظ نشده، این مفهوم هیچ ارتباط واقعی با دادهها و واقعیتهای جامعه ایران ندارد و بنابراین میانتهی است. نتیجه آن است که هیچ کاری نمیتوان با چنین مفهومی در ایران انجام داد، زیرا فاقد پیوند با شرایط واقعی و اجتماعی کشور است. بنابراین هنگامی که درباره پیشرفت صحبت میکنیم، در واقع این مفهوم را از تئوری اروپایی گرفتهایم. پیشرفت را چگونه تعریف میکنیم؟ ما گذشته اروپایی را بهعنوان آینده ایران در نظر میگیریم. همان نکتهای که شما به نوعی از آشوری مطرح کردید: گذشته اروپا آرزوی آینده ایران است. بر این اساس، الگوی پیشرفت ما مشخص است: جوامع اروپایی «پایان» را تجربه کردهاند و ما نیز باید به همان پایانی برسیم که انسان اروپایی رسیده است. راه دیگری در نظر گرفته نشده است. اما این فرآیند از ابتدا معیوب است. چرا؟ حتی اگر بخواهیم بر اساس آموزههای کانت حرکت کنیم، باید دادههای واقعی خود را در تخیل به گردش درآوریم، از دل آن دانش استخراج کنیم، مفهوم بسازیم و بگوییم این دانش است و این تئوری است. نه اینکه صرفاً تئوری را قرض بگیریم و دادهای برای پشتیبانی آن نداشته باشیم و بخواهیم آنها را به هم منطبق کنیم. نتیجه این روش، طبیعی است که با مشکلات و اشکالات جدی مواجه میشود. به نظر من این یک نوع استعمار ذهنی است. ما به نوعی خودباختگی داریم. تسلیمشدگی در مقابل خدای اروپایی داریم خدای برساخته دوران تجدد اروپایی، نه خدای ما، نه الله بلکه خدای تجدد یافته انسان اروپایی. ما در مقابل تئوری انسان اروپایی تسلیم شدهایم. پذیرفتهایم که پیرامون هستیم و او مرکز است و او آینده ماست و باید به او برسیم. همه کشورهای جهان هم پایان هستند؛ و به این ترتیب ما علم انسانی را به علم انسانی اروپایی تعریف کردهایم و انسانیت خودمان را کلاً کنار گذاشتهایم!
نتیجه چیست؟ نتیجه این است که هر چه انسان اروپایی کرده ما باید دنبال آن برویم و آن را انجام بدهیم. مفهوم پیشرفت یعنی چه؟ یعنی اینکه آنها جلوتر هستند و ما باید دنبال آنها حرکت کنیم. اشکال کار کجاست؟ اشکال از این است که ما واقعیت ایران را کاملاً کنار گذاشتهایم. تمام تاریخ اندیشه و حکمت انسان ایرانی را فراموش کردهایم، همه چیز را به سطل آشغال تاریخ ریختهایم. حکمت آموزشوپرورش خودمان کنار گذاشته شده است، حکمت شهرسازی ایرانی کنار گذاشته شده، حکمت پزشکی ایرانی نیز نادیده گرفته شده است. همه اینها برای ما بیارزش و بیمعنا شدهاند. حتی به جغرافیای خودمان توجهی نداریم، در نتیجه، هر آنچه در ایران مشاهده میکنیم، با نگاه اروپایی مقایسه میشود: در ایران تنها حسرت، عقبماندگی، گردوغبار کویری، بیسبزینگی و زشتی وجود دارد، در حالی که اروپا مظهر زیبایی، نور و همه آنچه مطلوب است، جلوه میکند. و متأسفانه، این نگرش هنوز هم در وضعیت کنونی کشور کاملاً حاضر است.
لزوم گذار از الگوی توسعه سلطهگر
راهحل چیست؟ اول باید الگوی پیشرفت تغییر کند. این مستلزم یک خانهتکانی اساسی در دانشگاهها و آکادمیهاست. روششناسی ما در بیش از یک قرن گذشته، از زمان دارالفنون تا امروز، کاملاً غلط بوده است. راه درست این است که از جامعه ایران امر واقع را استخراج کنیم، آن را با تخیل و خرد انسان ایرانی تلفیق کنیم و از درون این فرایند، نظریه علمی و بومی انسان ایرانی را بسازیم. تنها در این صورت است که میتوانیم از ورطهای که در آن گرفتار شدهایم، رهایی یابیم. این کاری است که باید انجام دهیم. بنابراین، پیشرفت باید مورد نقد قرار گیرد. پیشرفت نباید در ادبیات توسعه در ایران جایگاهی داشته باشد. در واقع، ما حتی واژه «توسعه» را هم به کار نمیبریم، بلکه در ادبیات خود از واژه آبادانی استفاده میکنیم. آبادانی به چه معناست؟ یعنی وقتی در هر مقطعی بیتعادلی رخ داد، بتوانیم تعادل مجدد برقرار کنیم. وقتی شرایط تخریب یا نقصان پیش آمد، به جای واژه توسعه، بر بهبود و اصلاح تمرکز کنیم. زیرا توسعه در درون خود، حامل سلطه است؛ در دل همان الگوی تئوری انسان اروپایی شکل گرفته است. بنابراین، ما باید از مفهوم توسعه فاصله بگیریم و به جای آن آبادانی را جایگزین کنیم؛ مفهومی که هم شامل اصلاح و بهبود مقطعی است و هم بهبود درازمدت. اگر بخواهیم برنامهای طراحی کنیم، این برنامه باید بر پایه تخیل و آرزوی انسان ایرانی شکل بگیرد و با واقعیت واقعی ایران هماهنگ شود. تنها در این صورت است که میتوانیم برنامهای بومی، واقعی و مؤثر داشته باشیم.
البته، در برخی حوزهها توانستیم مسائل را حل کنیم، اما در برخی دیگر اصلاً نمیدانستیم مسئله چیست. این ناشی از آن است که نخبگان ما نتوانستند مسائل را درست فهم کنند هرچند که ما مفهوم نخبه را نیز درست درک نکردهایم. نخبه در تعریفی که من ارائه میکنم، کسی است که در هر حوزهای میتواند یک مسئله را شناسایی و حل کند به عنوان مثال، یک دانشآموز نخبه، اگر مسئلهای در مقابل او قرار گیرد، بدون مراجعه به حلالمسائل قادر است آن را حل کند. اگر این مقیاس بالاتر رود، مثلاً یک مهندس، موضوعی پیش روی او گذاشته میشود و او میتواند با تحلیل و توانایی خود، به راهحل برسد؛ این فرد همان نخبه است. در مجموع، نخبه کسی است که میتواند مسئله خود را شناسایی و حل کند؛ مسئلهای که درگیر آن است. کسانی که نه میتوانند مسئله را پیدا کنند و نه آن را حل کنند، و در نتیجه مسئله را رها میکنند و به جای دیگری میروند، در جایی زندگی میکنند که مسائل آن حل شده است، اینها نخبه نیستند. ممکن است این افراد باهوش باشند، کلاس رفته باشند، پدر و مادرشان برای آنها هزینه کرده باشند، زبان یاد گرفته باشند و مهارتهایی کسب کرده باشند، اما اینها نخبه نیستند. اینها صرفاً آدمهای باهوش یا تحصیلکرده هستند. نخبه کسی است که میتواند مسئله را ببیند و آن را حل کند.
مشکلی که ما با روشنفکران ایرانی داریم این است که آنها به جای اینکه به مسئله ایران و انسان ایرانی فکر کنند و آن را درک کنند، صرفاً تئوریهایی را از اروپا میآورند و میخواهند آنها را بر واقعیت ایران منطبق کنند. هیچیک از این کسانی که تئوری را از بیرون آوردهاند، در چهارچوب تعریف نخبه قرار نمیگیرند. پس باید یک بت را شکست: بت نخبه. هیچیک از این افراد، حتی اگر در سطح عالی تحصیل کرده باشند و پروفسورا گرفته باشند، نخبه نیستند. نخبه تنها کسی است که قادر باشد مسئله ایران را حل کند. این، به نظر من، شرط اول برای تعریف نخبه است.
آبادانی به جای پیشرفت: الگویی برای ایران در شرایط جدید جهانی
یکی دیگر از بتهایی که باید شکسته شود، بت «پیشرفت» است. باید این مفهوم را از نو مورد تأمل قرار داد: پیشرفت چه زمانی معنا پیدا میکند؟ زمانی که بتوانیم بر بحرانهای بهداشتی غلبه کنیم و جمعیت شروع به گسترش یابد. با افزایش جمعیت، حل مسئله جمعیت ضرورت پیدا میکند. بنابراین، چون جمعیت در حال گسترش است، مفهوم «توسعه» نیز در همین نقطه مطرح میشود؛ گسترش، توسعه و حرکت به جلو، همگی در پیوند با رشد جمعیت معنا مییابند. جمعیت به سمت جلو حرکت میکند و در نتیجه، مسائل جدیدی را پیش روی ما قرار میدهد؛ در اینجاست که مفهوم «پیشرفت» شکل میگیرد.
از منظری دیگر نیز میتوان به پیشرفت نگریست: پیشرفت یعنی الگویی که در اروپا وجود دارد، پیش روی ما قرار گرفته است. گذشته اروپایی، آینده ما تلقی میشود و ما باید به سمت آن حرکت کنیم. در بحثی که مطرح کردم، با توجه به اتفاقاتی که بهویژه در چند دهه اخیر رخ داده، این مسئله دیگر کاملاً آشکار است. اگر کسی این را درک نکند ـ نخبه که هیچ ـ نهتنها هوشمند نیست، بلکه بهصراحت باید گفت که در فهم مسائل ناتوان است چراکه روشن شده ایران قرار نبوده در تقسیم کار بینالمللی جایگاهی داشته باشد. بنابراین، آن نوع توسعهای که برخی دوستان مطرح میکنند ـ اینکه برویم سراغ مدلهای روستو و دیگران، تیکآف کنیم و به آسمان برویم ـ اساساً «سالبه به انتفاع موضوع» است؛ یعنی بههیچوجه قرار نیست چنین اتفاقی برای ما رخ دهد، آنهم در چارچوب مناسبات کنونی حاکم بر جهان.
بنابراین، مفهوم «پیشرفت» منتفی است. چرا؟ زیرا جمعیت ایران، بههرحال، در حال آرام شدن است؛ جمعیت جهان نیز روندی مشابه را طی میکند. در نتیجه، آن وضعیت انفجاری جمعیتی که مستلزم ساخت شهرهای متعدد، آسمانخراشهای عظیم، و تولید انبوه بیوقفه بود، بهتدریج در حال فروکش کردن است. ما اکنون در وضعیتی قرار گرفتهایم که جمعیت، بهجای رشد شتابان، به سوی آرامش و تثبیت حرکت میکند.
از این منظر، پیشرفت بهعنوان ضرورتی جمعیتی، منتفی است. از سوی دیگر، آن الگوی پیشرفت که قرار بود به آن برسیم، اساساً اجازه تحققش به ما داده نمیشود. پس از این جهت نیز منتفی است. بنابراین، باید بت «پیشرفت» را نیز در هم بشکنیم. حتی تابلوی «دانشکده پیشرفت» را برداریم و واژه «پیشرفت» را از ادبیات خود حذف کنیم. من واژه «آبادانی» را از دوست عزیزم، مرحوم محمدعلی مرادی، وام گرفتم. او تأکید فراوانی بر این مفهوم داشت و آن را بهخوبی درک کرده بود. معتقد بود که ما در کشور باید بهجای قرار دادن «پیشرفت» بهعنوان الگوی اصلی، مسئله «آبادانی» را در مرکز توجه قرار دهیم. اما آبادانی یعنی چه؟ یعنی در همان موقعیتی که هستیم، در همان جغرافیا و شرایط، بیندیشیم که چگونه میتوان آن را بهبود بخشید. نه حرکت بهسوی الگویی بیرونی و تحمیلی، بلکه تلاش برای ارتقاء وضعیت موجود، با تکیه بر ظرفیتهای درونی و واقعی.
ببینید، مقام معظم رهبری سالهاست که بر مسئله «اقتصاد مقاومتی» تأکید دارند؛ اما متأسفانه این مفهوم هنوز بهدرستی درک نشده است. اقتصاد مقاومتی یعنی چه؟ یعنی اینکه ما باید ابتدا ظرفیت بازار داخلی خود را بشناسیم. ما با یک بازار هشتاد و پنج میلیونی مواجه هستیم. این بازار چه میزان نیاز دارد؟ چه مقدار کفش، لباس، ساختمان، مواد غذایی، خدمات آموزشی و سایر کالاها و خدمات را طلب میکند؟
در کنار این، ما با سرمایهای محدود روبهرو هستیم. بنابراین باید با همین سرمایه محدود، تخصیص منابع را بهدرستی تنظیم کنیم: چه میزان سرمایه به سمت ساختوساز برود؟ چه مقدار به صنایع غذایی اختصاص یابد؟ چه بخشی صرف آموزش شود؟ و آموزش را تا چه سطحی میتوانیم پیش ببریم؟
معنای صحیح اقتصاد مقاومتی
این همان چیزی است که در مفهوم «آبادانی» باید مورد توجه قرار گیرد. شما اشاره کردید که در کشور چه چیزهایی را باید دید؛ آبادانی یعنی همین. در حال حاضر، در کشور حجم قابلتوجهی از ساختمانها در حال احداث است، بدون آنکه مصرفکنندهای برای آنها وجود داشته باشد. این یعنی چه؟ یعنی هدررفت منابع. و این دقیقاً خروج از مسیر مورد نظر رهبری است. از سوی دیگر، ما در حال تربیت دانشجویانی هستیم در رشتههایی که هیچ فایدهای برای کشور ندارند. این نیز نوعی خروج از مسیر اقتصاد مقاومتی است. ما بزرگترین سرمایهگذاریمان را در حوزه نیروی انسانی انجام میدهیم، اما نتیجهای حاصل نمیشود. دانشگاهها متضرر میشوند؟ بشوند. اگر دانشگاه آزاد بپرسد که با این دانشجویان چه باید کرد؟ پاسخ روشن است: متضرر شو، تعطیل کن. چرا باید این حجم عظیم از ساختمانهای دانشگاهی در سراسر کشور ساخته شود، در حالی که هیچکس در آنها حضور ندارد؟ این یعنی خروج از آن چیزی که تحت عنوان «اقتصاد مقاومتی» انتظار میرود. اقتصاد مقاومتی یعنی شناخت ظرفیتها، تنظیم منابع، و حرکت در مسیر آبادانی واقعی، نه تولید انبوه بیهدف و نه سرمایهگذاریهای بیثمر.
به صنعت کشور نگاه کنید و ببینید چه اتفاقی در حال رخ دادن است. اساساً چرا باید به سمت فناوریهایی مانند نانوتکنولوژی حرکت کنیم؟ چرا چنین انتخابهایی صورت میگیرد؟ چون گفتهاند که دورههای تجاری مختلفی در جهان وجود داشته است: در دورهای، صنعت خودرو محور بوده و ژاپنیها در آن پیشتاز شدند؛ در دورهای دیگر، صنایع الکترونیک مطرح بوده و کشورهایی مانند ژاپن، کره جنوبی و دیگران در آن ورود کردهاند؛ در دورهای، تولید اشیاء کریستال رونق داشته و اندونزیاییها در آن نقشآفرینی کردهاند؛ و به همین ترتیب، هر دورهای ویژگی خاص خود را داشته است. حال سؤال این است: چه حوزهای باقی مانده که ما بتوانیم وارد آن شویم؟ ما دیگر نمیتوانیم در صنایع الکترونیک با آن کشورها رقابت کنیم یا از آنها پیشی بگیریم. پس چه باید کرد؟ باید به سراغ خلأهایی رفت که هنوز تکنولوژی به آنها نفوذ نکرده و بازارهایی که هنوز اشباع نشدهاند. یکی از این حوزهها، نانوتکنولوژی است. اما پرسش اساسی اینجاست: چرا باید به سمت نانو برویم؟ چه فایدهای برای ما دارد؟ جایگاه ما در تقسیم کار جهانی کجاست؟ آیا اساساً ما را در این تقسیمبندی بینالمللی به رسمیت میشناسند؟ اگر پاسخ منفی باشد، پس حرکت ما به سمت نانو بیدلیل بوده است. اما در مقابل، انتخابی که در حوزه امنیت انجام دادیم، نتیجهبخش بود. اتفاقاً بهعنوان پیشران عمل کرد و سایر حوزهها را نیز بهدنبال خود کشاند.
البته قصد ندارم میلیتاریسم را تهییج یا بزرگنمایی کنم. مسئله این است که باید مسئله را پیدا کرد. نخبهای که در ایران نشسته و دغدغه حل مسائل کشور را دارد، باید ابتدا مسئله را شناسایی کند و سپس در مسیر حل آن گام بردارد.
منطق دارالفنونی: انتقال «فن» بدون انتقال دانش
نکته بعدی آن است که چرا روشنفکر ایرانی از مواجهه با «امر واقع» ایران گریزان است؟ به باور من، دلیل این گریز آن است که روشنفکر ایرانی الگوی خود را از اروپا گرفته و آن را بهعنوان معیار اصلی وارد فضای فکری ایران کرده است. اما باید توجه داشت که این روشنفکر، تنها به آخرین لبه و محصول این الگو نگاه کرده است؛ یعنی متوجه نشده است که برای تحقق آن دستاوردهای حقوقی ـ مانند کدهای ناپلئون یا قانون اساسی بلژیک ـ چه مسیر خونینی طی شده است. این کدهای حقوقی از دل ترمیدور بیرون آمدهاند؛ از دل گیوتینها، از دل انقلاب فرانسه، از دل قتلعامهایی که در آن دوران رخ داده، و از دل جنگهای سهمگینی که اروپا را درنوردیده است. این قوانین، محصول آن تاریخ پرآشوباند. اما روشنفکر ایرانی میگوید: من آن آخرین محصول اروپا را برمیدارم، ترجمه میکنم و در ایران پیاده میکنم تا مسئله را حل کنم. این نگاه، ناشی از آن است که او تمام فرآیند تاریخی را ندیده و درک نکرده است. او تنها به نتیجه نهایی چشم دوخته، بیآنکه مسیر پرپیچوخمی را که به آن نتیجه منتهی شده، مورد توجه قرار دهد.
فرآیند تاریخی را هگل در «پدیدارشناسی روح» اینگونه تفسیر میکند: هر آنچه انسان در طول تاریخ تولید کرده است، از نظر او دستاورد آگاهی محسوب میشود. اما روشنفکر ایرانی، بهجای آنکه به مطالعه هگل بپردازد یا عمق تاریخ اروپایی را بررسی کند تا دریابد اروپا از چه مسیرهایی عبور کرده، تنها آخرین حلقه این فرآیند را برداشته، آن را ترجمه کرده و بهعنوان قانون اساسی ایران معرفی کرده است. هگل میگوید: من تمام دستاوردهای آگاهی بشری ـ که البته منظور او بیشتر بشریت اروپایی است ـ را وارد فلسفه خود میکنم. در نهایت، او مسیحیت را فرهیخته میسازد؛ یعنی مفاهیمی چون پدر، پسر، روحالقدس و قوانین مرتبط با آنها را به سطحی فلسفی ارتقاء میدهد. به تعبیر او، روحالقدس همان استخراج روح است، و در نتیجه، پدر، پسر و روحالقدس سراسر جهان را دربرمیگیرند. حال باید پرسید: روشنفکر ایرانی، زمانی که به مسئله ایران میاندیشد، آیا به هگل نگاه کرده است؟ آیا به کانت توجه کرده است؟ آیا روششناسی این متفکران را دیده که چگونه در اروپا به مسائل اندیشیدهاند؟ چرا به اینها فکر نکرده است؟ چرا بهجای تأمل در بنیانهای فکری، تنها آخرین دستاوردها را به شکل فناورانه وارد ایران کرده است؟ این همان منطق دارالفنون است: برداشتن فن و پیادهسازی آن در ایران، نه انتقال علم و اندیشه. و در نهایت، روشنفکر ایرانی، بهجای آنکه به مسئله بیندیشد، وقتی به سنت تفکر ایرانی و آگاهی تاریخی شکلگرفته در ایران بازمیگردد، همه آنها را بیارزش و حتی مزخرف میبیند.
ما از روشنفکر ایرانی میپرسیم: چرا انسان ایرانی چنین پیوندی با مفهوم آخرالزمان دارد؟ ما دوازده امام داریم، و برای هر یک از ایشان، یک بُعد خاص از شخصیتشان را برجسته کردهایم؛ گویی یکی از «من»های آن شخصیت را انتخاب کردهایم و بهعنوان الگو معرفی کردهایم. مثلاً امام علی را با عدالت، امام حسین را با آزادگی، امام حسن را با صلح، امام باقر را با علم، امام رضا را با طبیعت و رأفت و ضامن آهو، و امامان نهم، دهم و یازدهم را با کرانههای قدرت و نقد بر قدرت شناختهایم.
حال، وقتی انسان ایرانی در طول تاریخ به این شخصیتهای الگویی اندیشیده، چرا چنین انتخابهایی کرده است؟ چرا برای هر امام، الگوسازی خاصی صورت گرفته است؟ اینها را باید وارد فلسفه خودمان کنیم، نه آنکه کنار بگذاریم و بگوییم اینها نباید وجود داشته باشند. باید پرسید: انسان ایرانی به چه اندیشیده که این وجوه را برجسته کرده است؟ مگر ائمه چندوجهی نیستند؟ مگر امام علی به علم توجه نکرده است؟ مگر امام حسین به عدالت نیندیشیده؟ مگر امام رضا به مسائل اجتماعی بیتفاوت بوده؟ پس چرا ما وجه رأفت و ضامن آهو را برجسته کردهایم؟ این انتخابها حاصل تلاش تاریخی انسان ایرانی برای ساختن حکمتی در چارچوب ائمه است.
اگر اجازه بدهید همینجا به مسئله امامزادهها هم اشاره کنم. روشنفکر ایرانی بیشترین هجمه را علیه امامزادهها وارد کرده است. میگوید: اینها خرافاتاند! مگر ممکن است امام موسی کاظم اینهمه فرزند داشته باشد؟ چرا باید در هر روستا یک امامزاده باشد؟ اما روشنفکر ایرانی باید مسئله ایران را درک کند. وجود امامزاده در هر روستا، بهمعنای نیاز انسان جداافتاده در آن وادی به یک ملجأ است؛ به نقطهای برای اتصال، برای لمس خدا از طریق ضریح، برای اتکا در شرایطی که همه چیز علیه اوست: مناسبات اجتماعی و اقتصادی، خانهایی که بر او فشار میآورند، پادشاهی که ظلم میکند، راهزنهایی که امنیتش را تهدید میکنند. او نیاز دارد به چیزی تکیه کند. چرا این را خرافه مینامی و کنار میگذاری؟ این نه خرافه، بلکه نشانهای از تلاش انسان ایرانی برای یافتن معنا، برای ساختن پیوندی با امر متعالی در دل شرایط دشوار تاریخی است.
شرایط شبهجنگی و ضرورت بازتعریف راهبرد ملی
در اینجا ما با یک بحران اساسی در حوزه روشنفکری مواجه هستیم. روشنفکر ایرانی، مسئله ایران را بهدرستی درک نکرده است. همین ناتوانی در فهم امر واقع ایران، منشأ بحرانهای متعدد شده است؛ و به همین دلیل، تمام برنامههایی که روشنفکر طراحی کرده، تصویب شده و حتی به مرحله اجرا رسیده، همگی با شکست مواجه شدهاند.
اکنون نیز در شرایطی شبهجنگی قرار داریم. برای مثال، چندی پیش دوازده روز در وضعیت جنگی بودیم. ممکن است پرسیده شود که این بحثها چه ارتباطی با آن دارند؟ اتفاقاً ارتباط مستقیم دارند. چرا؟ چون تازه دارد آشکار میشود که حتی در صورت تغییر حکومت، ایران در تقسیم کار بینالمللی جایگاهی نخواهد داشت. ایران همچنان در انزوا باقی خواهد ماند.
بنابراین، بهجای حرکت بهسوی مفاهیمی چون «پیشرفت» و «توسعه» که از الگوهای بیرونی نشأت گرفتهاند، باید بهسوی «آبادانی» حرکت کنیم. مسئله ما باید در همین چارچوب، در همین ایران، با همین اقتصاد مقاومتی حل شود؛ و حل خواهد شد، به شرط آنکه فضای علمی، فضای سیاسی و حاکمیت کشور، مسئله آبادانی را بهطور عمیق درک کنند. این سخنانی که مطرح میکنیم، باید بهدرستی فهمیده شوند. این شرط تحقق آبادانی است. اما آنچه اکنون مشاهده میکنیم، این است که تحقق چنین شرطی بسیار بعید به نظر میرسد. برای مثال، اگر به استاد دانشگاه بگوییم که بهجای تدریس مطالب رایج، باید به این مسائل بپردازد، پاسخ میدهد: «من اینها را بلد نیستم! آن چیزها را بلد هستم.» بنابراین، اگر بخواهد این مطالب را تدریس کند، باید کلاسش را تعطیل کند و از نو بیاموزد. یعنی چیزی برای عرضه ندارد. اگر به سیاستمداران و مسئولان کشور بگوییم که روش فعلی را کنار بگذارند و روش دیگری را در پیش بگیرند، آنها نیز توانایی اجرای آن را ندارند؛ چراکه در آکادمیهایی آموزش دیدهاند که با این رویکرد بیگانهاند. از همینجا بغرنجی مسئله آشکار میشود. بنبستی که با آن مواجهیم، دقیقاً همینجاست.
تاریخ انتشار: 1404/09/01
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.