ویژههای فکرت
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.
آنچه ملاحظه میکنید مشروح سخنان دکتر اسماعیل نوده فراهانی، معاون دفتر مطالعات فرهنگی مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی در سومین تاکشوی "فکرت" است که این نشست تخصصی با حضور دکتر سید محمد بهشتی برگزار شده است.
تجدد و توسعه؛ محصول لحظه تاریخی پس از جنگ جهانی دوم
ما تا پیش از جنگ جهانی دوم با تحولات متنوعی در کشورهای اروپای غربی روبهرو هستیم. آنچه، مثلاً، در آلمان رخ داد با اتفاقی که در انگلستان افتاد یا تجربهای که در فرانسه شکل گرفت، یکسان نبود. اگرچه از بیرون ممکن است همه اینها را، آن زمان، با واژههایی مثل «ترقی» یا اسمهای مشابه بشناسیم، اما واقعیت این است که هر کدام روند خاص خود را داشتند و تفاوتشان به شرایط و بافت همان جامعه بستگی داشت.
فرض کنید در انگلستان ماجرا را بیشتر با «انقلاب صنعتی» میشناسیم، در حالی که در فرانسه آن تحول بزرگ بیشتر سیاسی بود و به شکل جمهوری نمود پیدا کرد؛ اتفاقی که در انگلستان هرگز رخ نداد. یا در آلمان، آن تحولات بیشتر جنبه «انقلاب معرفتی» داشت. آنها سالها نتوانستند در تحول سیاسیِ شبیه فرانسه یا تحول صنعتیِ شبیه انگلستان شریک شوند. به همین دلیل است که مارکس آن جمله معروفش را گفت: «فیلسوفان جهان را تفسیر کردهاند، ما میخواهیم آن را تغییر دهیم.» چون آلمانیها، درواقع، مفسران آن اتفاقات بودند. جامعهشان بهشدت دیندار بود، جدایی از دین برایشان سخت بود، و بنابراین تجربه تحول در آلمان اول از مسیر یک دگرگونی معرفتی گذشت. به همین خاطر هم در رسیدن به آن موج تحولات کمی دیر کردند و بعد که رسیدند، دیگر دنیا را به هم ریختند و ادامه ماجرا را همه میدانیم.
اینها را میگویم تا برسم به این نکته که چه اسمش را «توسعه» بگذاریم، چه «تجدد»، همیشه بافت و زمینه اجتماعی در شکلگیری آن نقش جدی دارد. مثلاً آنچه در فرانسه اتفاق افتاد با یک انقلاب سیاسی آغاز شد. از طرف دیگر، پادشاهان فرانسه همیشه حامی هنر و فضیلت بودند و بعد از انقلاب و برپایی جمهوری هم این حمایت در قالب حکومت جدید ادامه پیدا کرد ـ تا حدی که شاید امروز هم به شکلهایی دیده شود. اما در آمریکا، این روند اساساً پیش نیامد، چون دولت مرکزی قدرتمندی وجود نداشت که حامی هنر باشد.
اهمیت تأثیر گزاره های تاریخی در فرآیند جامعه
برای همین میخواهم بگویم که تاریخ، روابط و پیشینه هر جامعه تا مدتها اثرگذار باقی میماند و به این راحتی قابل انکار نیست. مثلاً خودِ آمریکا کشوری پهناور بود که تأمین امنیت همهجانبه در آن ممکن نبود. از ابتدا حمل اسلحه آزاد بود و هنوز هم آزاد است. یا در انتخابات، اساساً نمیتوانستند در چنین سرزمینی انتخابات سراسری به شکل متمرکز برگزار کنند. هر ایالت یا شهر جداگانه رأی میداد، فردی را به مرکز میفرستاد و او به نمایندگی از آنها نظر میداد؛ روالی که هنوز هم کمابیش پابرجاست. اما این تجربههای متفاوت، وقتی روی هم انباشته شدند و پس از جنگ جهانی دوم اتفاقاتی افتاد، از دل آن یک وضعیت تازه بیرون آمد. ببینید، وقتی جنگ جهانی دوم رخ داد، استعمارگران قدیمی هر کدام جاهایی را در اختیار داشتند، اما نظم آن مناطق به هم خورد. چرا؟ چون دیگر سربازانشان توان مقاومت و برقراری نظم را نداشتند؛ ملتها شورش کرده بودند و موجی از استقلالخواهی شکل گرفت.
در این شرایط، آمریکاییها ـ که مهمترین کشور بلوک غرب بودند و در جنگ هم آسیبی ندیده بودند ـ وارد عمل شدند و یک تصمیم مهم گرفتند. انتخابشان این بود: یا چند مستعمره را با زور سرکوب کنند (چون همه را نمیشد) یا یک پیشنهاد روی میز بگذارند که از طریق آن، همان نظم قبلی بدون خشونت احیا شود. آمریکا راه دوم را برگزید. پیشنهادی داد که امروز ما اسمش را میگذاریم «برنامه نوسازی» یا «توسعه». مضمون پیشنهاد این بود: همه شما میتوانید شبیه ما شوید؛ ما شما را «درست» میکنیم. در ابتدا، این پیشنهاد بیشتر سیاسی بود. برای نمونه، در دوران استعمار، ملتها هیچ جایگاهی نداشتند، اما آمریکا گفت بیایید ما یک صحنه جهانی درست میکنیم به اسم «سازمان ملل» و همه شما عضو آن میشوید. پیشنهاد، از نظر شکلی، بسیار باشکوه بود. البته همان چند کشور قدرتمند گذشته، حق وتو داشتند و حتی چین را هم، به احترام جمعیت عظیمش، وارد این جمع محدود کردند.
دو هدف کلیدی در یک بازی طراحیشده
در واقع، یک بازی طراحی شد که دو هدف را دنبال میکرد:
اول، همه را به مشارکت کشاندن تا نیازی به حمله نظامی نباشد و همه شبیه غرب شوند؛
دوم، جلوگیری از پیشروی کمونیسم، چون آن زمان شوروی قدرت بزرگی بود و در سوی دیگر میدان ایستاده بود.
چیزی که امروز ما «توسعه» مینامیم، محصول و خروجی همان لحظه تاریخی است. اما در این فرآیند، آمریکاییها بهطور کلی تفاوتها را نادیده گرفتند. به همه گفتند: «توسعه چیزی است که همه میتوانند انجام دهند.» علت این نگاه، تا حدی به تاریخ خود آمریکا برمیگردد. البته وقتی میگویم «تاریخ نداشت»، به معنای فقدان گذشته کامل نیست. سرزمینی که امروز آمریکا نام دارد، پیش از آن قبایل بومی با تاریخ و فرهنگ خود را داشت، اما استعمارگران آن مردم و فرهنگ را نابود کردند. بعد، گروهی از جوامع توسعهیافته آمدند و بر یک سرزمین غیرتوسعهیافته، جامعهای تازه ساختند. همین تجربه به آنها این جسارت را داد که طرحی ارائه دهند که اساساً بافت بومی دیگران را نادیده بگیرد. به بیان دیگر، این پیشنهاد توسعه، از همان ابتدا ضدبوم بود؛ چون فرضش این بود که همه مثل هم هستند و میتوانند مثل هم شوند، و هرگونه تفاوت اساسی را انکار میکرد.
روایت یک ناسازگاری تاریخی: بوم، دین و توسعه
میخواهم بگویم که این سنت، در اصل، بر پایه یک درگیری و ناسازگاری بنا شده است. در ایرانِ جمهوری اسلامی، ما فهمیدیم که این مدل با دین سازگار نیست. همین جاست که یک پدیده تازه سر برآورد و انقلابی شکل گرفت. اما دیگر بخشها و نیروهای ناهمخوان، صدا و مجال بروز پیدا نکردند. مثلاً محیطزیست نتوانست «انقلاب» کند و بگوید: «ببخشید، من هم با این سازگار نیستم!» یا سبکهای زندگی سنتی مثل فرهنگ عشایری، کمکم نابود شد. روستا با مختصاتی که شما توصیف میکنید، تقریباً از میان رفت. اما اینها همه بیصدا از صحنه کنار رفتند؛ چون گروههای پیشامدرن جامعه ما ـ که اقتصاد و گفتمان خاص خودشان را داشتند ـ به مرور حذف شدند: اول با یکجانشین کردن ایلات و عشایر، بعد با از بین بردن جایگاه کدخدا، و در پی آن فروپاشی ساختار روستا. در میان این میراث، تنها نهادی که تا آخرین لحظه مقاومت کرد، همان «نهاد روستا» بود، که نماد بخشی از گذشته بود و در مقابل موج نوسازی ایستاد. با این حال، حتی در مستندسازیهای بعدی، نسبت و پیوند این روستا با سایر اجزای آن گذشته به فراموشی سپرده شد.
ما امروز از «ایرانی اسلامی» حرف میزنیم، اما دقیقاً نمیدانیم آن چه بوده است. آنچه اکنون ایرانی اسلامی مینامیم، بیشتر یک طرح اسلامیِ انتزاعی است که به مکان خاص یا به بستر بومی مشخصی تعلق ندارد. فارغ از اینکه این چارچوبها ممکن است تفسیر یا تغییر پیدا کنند، باید توجه داشت که اگر این بخش اسلامی را تمام و کمال هم بگیریم، باز ایران و بوم در آن جایی ندارد. آن بخشِ بومی چون صدا نداشت، به چشم نیامد. البته امروز، به نوعی، آن صدا در حال شنیدهشدن است. مثلاً وقتی درباره فرونشست زمین هشدار میدهند، این همان صدای بخش فراموششده است که حالا به گوش میرسد.
در اینجا سؤال اصلی این است که آیا مفاهیم به کار رفته در اسناد توسعه، مانند "توسعه ایرانی ـ اسلامی"، از پیشفرضهای ذهنی روشن و مورد اجماعی برخوردارند؟ به نظر میرسد نویسندگان این اسناد بر اساس مبانی فکری خاصی اقدام به نگارش میکنند، اما مجری سند (دولت) از خاستگاه و تفسیر این مفاهیم بیاطلاع است. این امر منجر به تضادی عملی میشود؛ مثلاً دستورالعملی با عنوان "توسعه بومی" صادر میشود، اما در عمل، پروژههایی مانند احداث سد، بدون کوچکترین توجه به مبانی بومی و جغرافیایی منطقه اجرا میگردد. نکته کلیدی و پرسش اینجاست: آیا ما پیشفرضهای خود را که ریشه در تاریخ و سرزمینمان دارد، به درستی شناسایی و تبیین کردهایم؟ تفاوت ماهوی ما با تمدنهایی مانند غرب در این است که سرزمین ما سرزمین "قابلیتها و بالقوهها"ست و ما باید به دنبال "آفرینش و ایجاد" باشیم (تصرف جوهری). در مقابل، تمدن غرب که منابع خود را پیشخور کرده و به مصرف رسانده، ناگزیر به سمت "تصرف جبری، استعمار و استکبار" رفته است. بنابراین، تمامی الگوهای توسعه وارداتی در حقیقت "نسخه آن شدن" (غربی شدن) هستند، نه "نسخه ما شدن". آیا این تفاوتهای بنیادین در اسناد توسعه ما دیده شده است؟
ببینید، ما در کشور جریانهایی داریم که کارشان مردمشناسی است. مردمشناسی یکی از ابزارهای دقیق شناخت یک سرزمین، آن هم به شکل خرد و بومی است. ما در ایران، این ریشه را داریم، اما بسیار ضعیف است. اگر بخواهیم در بلندمدت وضع را اصلاح کنیم، یکی از راههایش تقویت همین رشته و گفتمان مردمشناسی است، که تقریباً نداریم یا بسیار جدی دچار کمبود آن هستیم. بخشی از این ماجرا برمیگردد به بازنویسی منابع تاریخی خودمان. ما حتی تاریخ خودمان را هم بهخوبی نمیدانیم. و تازه این تاریخ، تاریخ اجتماعی نیست؛ یعنی اگر بخواهیم درباره کشاورزی یا دامداری بدانیم، احتیاج به تاریخ اجتماعی داریم. حتی همان تاریخ «کلاسیک» به معنای سنتی کلمه را هم نداریم.
بسیاری از متون تاریخی ما در دوره پهلوی اول نوشته شدهاند. بزرگان و فرهیختگانی که آن زمان چنین آثاری را پدید آوردند، محصول یک لحظه تاریخی خاص بودند و تکرارشان شاید آسان نباشد. اما امروز، با وجود اینهمه اسناد و مدارک، باز هم همان کتابها را میخوانیم. مثلاً درباره تیموریان، همان متنی را استفاده میکنیم که با کمترین سند نوشته شده است. بعضی آثار گذشته حتی پشتوانه سندی هم نداشتند؛ نویسنده چند سند محدود دیده و بخشی را از روایتهای سینهبهسینه برداشت کرده و به متن تبدیل کرده است. امروز اما ما انبوهی از سند و مدرک داریم، با این حال کمتر کسی به فکر بازخوانی و بازنویسی منابع قدیمی میافتد. ناراحت نمیشویم اگر کتابی مرجع باشد ولی چاپش مربوط به سال ۱۳۳۲ باشد و هرگز ویرایش یا بازنگری نشده باشد.بنابراین، بخش دوم موضوع، خود «تاریخ» است.
بخش سوم، سنت تکنگاری و کار در میدان است که یکبار، در دورهای کوتاه، در «مؤسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران» و به دست کسانی مثل جلال شکل گرفت. این افراد میرفتند با مردم زندگی میکردند، با آنها نشست و برخاست میکردند و برایمان مینوشتند. آن سنت هم امروز در عمل از دست رفته است.
چرا نقد توسعه جایی در مرکز الگو ندارد؟!
به نظر من، به لحاظ معرفتی، همه اینها نیاز به احیا دارد. از این لحظه که بگذریم، باید کمی از سودای رشد هشتدرصدی و برنامههای مشابه کم کنیم. چون وقتی میگویید «هشت درصد رشد»، یعنی تغییرات بزرگ. اما ما دانش لازم برای ایجاد تغییرات بزرگ را هنوز نداریم. برخی از این اهداف، مثل این است که من به خانوادهام بگویم: «ظرف پنج سال میخواهم خانه پنجاه متریمان را پانصد متر کنم.» خانواده شاید هیجانزده شود، اما سؤال این است که با چه حقوق و درآمدی، و با چه وضع هزینهها، میخواهم چنین کاری بکنم؟
مدتی جلو میرویم و میبینیم اصلاً شدنی نیست. بعد به خانواده میگویم: «ببینید، دیگر با تاکسی نروید، اتوبوس سوار شوید.» آنها هم میگویند: «باشد.» بعد میگویم: «سه وعده غذا دیگر نمیتوانیم داشته باشیم، دو وعدهاش کنیم.» باز هم میگویند: «باشد.» اما یک روز، عکس من منتشر میشود که دارم شیشلیک میخورم! همانطور که قبلاً به آنها گفته بودم دو وعده غذا بخورند. بعد هم بهشان توضیح میدهم که: «بالاخره کارگزار سازندگی که نباید گرسنه بماند، شما باید تحمل کنید!» ببینید، یکبار این حکومت باید فکر کند که چرا «هشت درصد»؟ اصلاً چه کسی گفته منِ پنجاهمتری باید خانهام را پانصد متر کنم؟ بگذارید مثلاً هفتاد متر باشد. اگر از اول چنین حرف منطقیای بزنید، دیگر خانواده مجبور نمیشود سه وعده غذایش را به دو وعده کاهش دهد. بعضی از این رویاپردازیها، چون از همان روز اول شدنی نیستند، اعتماد را هم از بین میبرند. فرزندم فکر میکند: «حتماً شدنی بوده که بابایم چنین گفته!» بعد که محقق نشد، با خودش میگوید: «لابد دروغ میگفته، لابد یک کار دیگر داشته، شاید حتی زن دوم گرفته!» و حالا شما هرچه توضیح بدهید که از روز اول هم این کار با این میزان درآمد و امکانات شدنی نبود، فایده ندارد. یکی از این موارد همین رشد هشتدرصدی است که نمیدانم چرا جزو مقدسات ما شده! خوب، اگر هشت درصد نیست، سه درصد باشد. از نگاه من، اصلاً لزومی ندارد که حتماً هشت درصد باشد.
یک مسئله دیگر، ظرفیتی بود که ما در «مرکز الگوی اسلامی پیشرفت» از دست دادیم. خب، اسم آنجا را «مرکز الگو» گذاشتهایم، اما واقعیت این است که بسیاری از افرادی که در آن حضور پیدا کردند ـ دستکم آنهایی که من میشناسم ـ پیش از اینکه حکم بگیرند و آنجا مشغول به کار شوند، حتی یک متن جدی در نقد توسعه متعارف ننوشته بودند.
حالا سؤال این است: کسی که هیچ نقدی به توسعه ندارد، چرا باید در مرکز الگو کار کند؟ چنین فردی بهتر است همان جای قبلیاش، مثلاً در سازمان برنامه، بماند و همانجا هم محترم است. نکته این است که این وضعیت مقصرِ شخصی ندارد؛ این نتیجه یک حکمِ «عقل عمومی» است که آن زمان چنین ترکیبی را طبیعی دانست. اجماعی که بهنظر من اجماع نادرستی بود.
مرکز الگو را به بدترین شکل ممکن اداره کردیم؛ تا جایی که من تقریباً هیچ منتقد توسعهای را نمیشناسم که عضو رسمی آن باشد. اگر این مرکز واقعاً اهمیت داشت، باید به اساتید و متخصصان واقعی، که در حوزههای مرتبط کار میکنند، میگفتیم: «شما چند ماه یا حتی چند سال کارهای دیگر را کنار بگذارید، به اینجا بیایید و پژوهش خودتان را همینجا ادامه دهید.»
اما روال ما این نبود. کسی همزمان در دانشگاه درس میدهد، نماینده مجلس میشود، چند شرکت خصوصی دارد، و در مرکز هم «کاری» انجام میدهد. یعنی این مرکز نه اولویت دارد، نه تمرکز. حتی شیوه تصمیمگیریمان هم در اینجور جاها همینطور است: یک موضوع مطرح میشود، هر کسی نظری میدهد، بعد رأیگیری میکنیم. نتیجه این ساختار رأیگیری این است که غالباً حرفهای مشهور و کلیشهای تصویب میشود. اگر استادی نظری خلاف جریان عمومی بدهد، حتی اگر درست باشد، رأی نمیآورد. چرا؟ چون در رأیگیریهای اینچنینی، همه باید قانع شوند؛ و حرفی که همه را قانع میکند معمولاً همان چیزی است که همه از قبل میدانند. برای همین است که هرچه تعداد «عقلای جمع» در این سیستمها بیشتر شود، سهم ایدههای مهم کمتر و سهم مشهورات بیشتر میشود. بعد نتیجه این فرآیند چیست؟ سندی که میگویند «ده سال رویش کار شده»، اما وقتی میخوانی، با خودت میگویی: «اینها که همه معلوم بود!» چون سیستم بهگونهای طراحی شده که فقط چیزی رأی میآورد که از قبل برای همه آشنا باشد؛ و ایده تازه یا «شاذ» هرگز فرصت بروز پیدا نمیکند.
همان بانک جهانی را نگاه کنید؛ درست در لحظهای که داشت برای کشورهای دیگر نسخه توسعه مینوشت، یک کار جالب کرد: گفت «متخصصها بیایند، ایدههایشان را مطرح کنند.» آدمهایی پیدا شدند که هر کدام یک ایده داشتند و ایدهشان ارزش سرمایهگذاری داشت. اینها رفتند در همان بانک جهانی، با همان سیستم اعزام موقت، اما این بار ایدهشان ادامه پیدا کرد و نوشته شد. نکته بامزه اینجاست که بسیاری از دیدگاههای متضاد و رقیب، که بعدها باعث اختلافنظرها شد، همه از یک ساختمان بیرون آمدهاند!
یکی گفت: «توسعه یعنی سرمایه؛ سرمایه مسئله اصلی است.» دیگری گفت: «نه، توسعه ریشه روانی دارد؛ آدمها باید روحیه نفعطلبی داشته باشند.» یک نفر هم گفت: «نه، مسئله اصلی فناوری است.» همان فردی که شاید عارفمسلک است و در کویر با قناعت زندگی میکند، اما اگر ابزار مناسب دستش بدهی، توسعه را تا آخر هفته محقق میکند! اگر تاریخ این ایدهها را سرچ کنید، میبینید همگی در سالهای مختلف، از یک جا بیرون آمدهاند. اما فرق کار آنها با ما این بود که تصمیمگیر میفهمید سه حرف اصلی وجود دارد و به هر سه اجازه طرح میداد. البته نه به همه، ولی اگر کسی ایدهاش ارزش داشت، روی آن سرمایهگذاری میکردند. حالا اینکه موفق میشد یا نه، بحث دیگری است. خیلی از ایدهها هم شکست خوردند.
اما ما چیستیم؟ ما هنوز حتی نمیدانیم روی کدام ایده سرمایهگذاری کنیم! گاهی به بچهها میگویم: کسانی که نسخههای اول توسعه را نوشتند، در «مرکز غیر ایرانی غیر اسلامی پیشرفت»، بهجای تمرکز بر ایده مشترک، روی تفاوتها سرمایهگذاری کردند. و همین هم یک تفاوت مهم است. اگر سه دیدگاه رقیب باشد، اشکالی ندارد؛ ما هم کموبیش به همهشان فکر میکنیم. نهادهای بینالمللی را که نگاه کنید، غالباً یا «صندوق» هستند، یا «بانک»، یا «سازمان سرمایهگذاری». یعنی در نهایت، ایده «سرمایه» همچنان پُررنگتر از بقیه مانده است. اما در هر حال، باید اجازه داد که ایدههای دیگر هم شکل بگیرند. چون اینجا بحث علم است، و علم جای دموکراسی نیست.
اسناد مهم در کتابخانههای دیگران؛ روایت ما کجاست؟
اگر بخواهم درباره اسنادی که خودمان داریم صحبت کنم، اول باید بگویم که در آنها یک نوع سادهانگاری دیده میشود. مثلاً گاهی میگوییم: «خب، علم جدید را توسعه دادیم، این را یاد گرفتیم.» در حالی که بهنظر من ما نه این علم جدید را خوب یاد گرفتهایم، نه در ساخت و رشد آن سهمی داشتهایم. شاید این وضعیت را بتوان به ساختارهایی که این اسناد را تولید میکنند نسبت داد. مثلاً مجمع تشخیص را ببینید؛ اساس آن را بر «خبرگی» گذاشتیم، یعنی گفتیم پیشکسوتها بیایند و بنویسند. پیشکسوتهایی که در ابتدای انقلاب ـ با توجه به شرایط جنگ ـ بیشتر نظامیها، دولتمردان و روحانیون بودند. بعدتر، تعدادی اقتصاددان هم اضافه شدند تا بار «کارآمدی» را به دوش بکشند. اما در چنین سازوکاری، ما نه تنها جوان نداریم، بلکه درکی از تغییرات روز جهان هم نداریم؛ چیزی که اتفاقاً باید جوانترها بیاورند. علاوه بر این، هیچ نمایندهای از حوزه «فرهنگ» یا «امر اجتماعی» در این ترکیب نیست. این خودش یک خلأ جدی است.
حالا این نهاد، یعنی مجمع، سپرده شده به افرادی و گروههایی که اساساً توجه چندانی به ساختارها ندارند، به انسانها که خودشان بخشی از این ساختارها هستند. برای مثال:
• اگر فردی را از یک سمت بردارند و سیستم با او در حوزه اداری یا اقتصادی برخورد مناسبی نداشته باشد، و شما این را به یک روحانی بگویید، میگوید: «اخلاق را رعایت کن، اینها امتحان الهی است. هرچه شد، تو وظیفه خودت را انجام بده.» توصیهای درست، اما خیلیها نمیتوانند اینطور عمل کنند.
• اگر به یک نظامی بگویید، میگوید: «فرمانده صلاح را تشخیص میدهد، بنابراین ارتش را دارد که همینطور اداره میشود.» یعنی احترام به ساختار و افراد در این سیستم هم بیمعنا میشود.
• اگر به یک اقتصاددان بگویید، میگوید: «اگر معلمی نمیصرفد، برو سراغ یک شغل دیگر. من مسئول این نیستم که برای او بهصرفه باشد.»
این نگاهها، هرچند از زاویه خودشان قابل دفاعاند، ولی در عمل باعث میشوند بخش زیادی از مسائل انسانی و ساختاری اصلاً دیده نشود.
بنابراین این سه گروه اصلی که عملاً نویسندگان این اسناد هستند، اساساً به ساختار، به رویکرد افراد یا نگاهشان، اهمیت چندانی نمیدهند. همین باعث میشود که حکومت نتواند «مصلحت» خود را درست تشخیص دهد؛ چه برسد به اینکه بخواهد بر اساس آن، سندی تدوین کند. به نظر من، این ساختار باید از اساس تغییر کند. جوانترها و البته افراد مطلع باید به ترکیب اضافه شوند. چون هنوز وقتی بزرگان کشور بحث میکنند، گویی در ذهنشان همان جهان دوقطبی گذشته برقرار است. مثلاً میگویند: «سمت روسیه نرو»؛ اما «روسیه» که میگویند، در واقع «شوروی» را در ذهن دارند! اصلاً متوجه نیستند که اوضاع بهکلی تغییر کرده و جهان امروز دیگر آن جهان سابق نیست. البته داشتن درک از گذشته، مقدمه فهم آینده است، اما مشکل این است که ما حالِ امروز را هم درست درک نمیکنیم. و این، بخش هولناک ماجراست. یک تعبیر جالبی هم شنیدم که برایم بسیار قابل تأمل بود: «شاعری». در این تعبیر، شاعری ضد تولید انبوه است. شما هر روز نمیتوانید شعر خوب بگویید؛ همانطور که سعدی، با آن عظمت، یک کتاب اصلی بیشتر ندارد.
در عوض، امروز ما حجم عظیمی مدرک تحصیلی تولید میکنیم. نتیجه؟ دیگر هیچکدام «درجهیک» نیستند، همه یک اندازهاند، مرتب و خوشرنگ. به دانشجوی دکتری میگویی: «فلان ترم باید دفاع کنی و بروی». حالا کار داری یا نه، موضوعت جا افتاده یا نه، مهم نیست؛ آکادمی وقت ندارد. نفر بعد باید بیاید، شهریه بدهد یا مقالهای تولید کند که به درد استاد بخورد. یعنی عملاً جایی برای فکر کردن عمیق به یک موضوع یا پیگیری یک سؤال باقی نمیماند. این همان نگاه «تولید انبوه» است که ذاتاً با «شاعری» در تضاد است. شاعری اجازه میدهد چیزی ماندگار خلق شود، نه اینکه هر سال ده کتاب و سی مقاله تولید کنید، که در نهایت هیچکدام اثر ماندگاری نداشته باشند.
همین شیوه تولید انبوه، حتی اجازه نمیدهد شما درنگ کنید و چیزی را واقعاً بپذیرید. وقتش نیست. باید سریع برویم مرحله بعد. این الگو در بسیاری از حوزهها تکرار شده است؛ مثلاً حجم آسفالتی که ما در شهرها میریزیم، احتمالاً در هیچ جای دنیا اینقدر نیست! انگار یک جریان عجول و بیوقفه، مدام همهچیز را به «بعدی» هل میدهد. از سوی دیگر، برخی از همین اسناد مهمی که باید بخوانیم و بشناسیم، خوشبختانه در چند کتابخانه معتبر ایران پیدا میشوند، اما بسیاری اصلاً اینجا وجود ندارند. حیرتآور اینکه پژوهشگران غربی رفتهاند، این آثار را بردهاند، مطالعه کردهاند، کتاب دربارهشان نوشتهاند، و حالا ما اگر بخواهیم خودمان را بشناسیم، باید روایت آنها را بخوانیم!
این هم از آن معماهای تلخ است؛ چون شعار انقلاب اسلامی استقلال بود و اینکه «ما میتوانیم». اما امروز بعد از چند دهه، هنوز در بسیاری از حوزهها روایتی از خودمان نداریم. این یعنی انقلاب، در این حوزهها اساساً وارد نشده است. دیدگاهش حاضر نیست و نتیجه همان مشکلاتی است که میبینیم.
تاریخ انتشار: 1404/07/17
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.