ویژههای فکرت
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.
رسانه فکرت | سمیه رستمی، طنزنویس و پژوهشگر حوزوی
کارل مارکس آلمانی، معرف حضور اعزه چرتکه به دست اقتصاددان بورسباز هست؛ اما این بزرگوار نمونه بیبدیل ضربالمثل «آفتابهلگن هفت دست، شام و ناهار هیچی» در طول تاریخ، بلکه جغرافیا و شاید هم اندکی تعلیمات اجتماعی باشد.
او با اینکه تاریخنگار، جامعهشناس، نظریهپرداز سیاسی، روزنامهنگار و سوسیالیست انقلابی بود و نظریاتش در باب اقتصاد را هر جوجهماشینی که پولتوجیبی از پدرش بگیرد قرقره میکند تا یک قرانش دو زار بشود، جوری فقر در زندگی او قِر داد که سه فرزندش از تنگدستی به فنا رفتند. درواقع باید گفت کَل اگر طبیب بودی پس چرا سرخود مو نکاشتی؟ مارکس حتی کتابی به نام سرمایه نوشت که آنهم افاقه نکرد و فقر با او همیشه «فیستوفیس» بود. مشکل این بود که کارل مارکس شانس نداشت. وی در عنفوان جوانی زمانی که دور لبولوچهاش تازه تابلو «بهزودی در این مکان مقداری ریش و سبیل خواهد رویید» نصب شده بود با دختری به نام جوآنا برتا جنی فون وستفالین نامزد کرد. پدر نامزدش ثروتمند بود. آن موقع هم داشتن پدرزن پولدار مثل پیداکردن گنج بود. اصلاً از همان وقتها هم معروف بود که پشت یک مرد موفق، پدرزنی پولدار ایستاده. فقط کارل به این فکر نکرده بود، مردی که حتی از حروف الفبا هم نگذشته و تا جایی که راه داشته اسم زورچپان کرده در نام دخترش، مسلماً دامادسرخانه را خوش نخواهد داشت. شاید هم اشکال از این بود که کارل یک ماه مهای مغرور بود و دست جلوی پدرزنش دراز نکرد. واضح است او بهاندازه پدرش که وکیل بود، کیاست نداشت. پدرش تا فهمید اگر به دین یهودی باقی بماند در کارش پیشرفت نخواهد کرد طی حرکتی فوق ژئوپلیتیک دینش را تغییر داد و شد مسیحی دوآتشه.
اختلاف پدر و پسر ریشهدار بود. کارل برخلاف خواسته پدر به دانشگاه بن رفت تا در رشته فلسفه تحصیل کند؛ البته به غیر زمانهایی که به دلیل بدمستی، آشوب، بدهکاری و دوئل جهت پارهای از پند و اندرز به گونی هدایت میشد. بالأخره روزی پدرش گوش او را گرفت و کشاند به دانشگاه برلین. آنجا بود که مارکس، هگلی شد، حتی از خود هگل هم هگلیتر. همین موقعها بود که معجزه عشق شاتالاپ پهن شد در زندگی مارکس. عشق لاکردار که سن حالیاش نیست. اینکه جنی چهار سال از مارکس بزرگتر بود گفتن ندارد. حتی اینکه اسم اول همه دخترهایشان را هم جنی میگذاشتند، مطلقاً به این موضوع ربط ندارد.
چند ماه بعد ازدواجشان، سر نوشتههای مارکس از آلمان اخراج شدند؛ اما به فکوفامیل گفتند: «میریم ماهعسل. فرانسه خیلی رومنتیکه مگه نه؟». در فرانسه با انگلس آشنا شدند. مردی که در عرصه گردنگیری «گادفادر» بود. فرانسه مهد آزادی بود؛ اما آزادی تا جایی وجود داشت که خودشان تعیین کرده بودند. این بود که از آنجا هم اخراج شدند و به همه گفتند: «چیه این فرانسه؟ خیابون معروفش هم لیزه!».
مقصد بعدیشان بلژیک بود. یک تبعیدی دیگر هم به این جمع اضافه شد که اندیشههای کمونیست را زد تنگ افکار انگلس و مارکس. مارکس تا تای تمت مانیفست کمونیست را برای سوسیالیستهای انگلسی گذاشت. بلژیک هم گفت: «مهمان گرچه عزیز است همچون نفس، خفقان آرد اگر آید و بیرون نرود» و او را به سمت در خروجی مشایعت کرد.
چارهای نبود جز رفتن به انگلستان. انگارنهانگار آنجا ناف سرمایهداری اروپاست. انگلستان هم که میخواست نشان بدهد بیدی نیست که به بادی بلرزد، اینها که بیشتر پفی هستند، راهشان داد و گفت: «فقط خیلی صمیمی نشید و حق شهروندی نخواید». مارکس تا آخر عمرش همان جا ماند و برای برابری طبقه بورژوازی با پرولتاریا، مثل اسپند روی آتش جلزولز کرد.
میگویند روزی کتوشلواری به تن داشت و برای سخنرانی به کارخانهای رفت. کارگرها پرسیدند: تو چرا شبیه ما نیستی؟ مارکس با اعتمادبهنفسی که اگر به کاکتوسهای صحراهای نوادا تزریق کنند، سالی دو بار خربزه مشهدی ثمر میدهند، گفت: «من اینجا هستم تا شما مثل من بشوید».
هیچکس هم نگفت رفیق! با کتوشلوار که نمیشود کار کرد و به عمل کار برآید به سخنرانی نیست و تن آدمی شریف است به جان آدمیت. احتمالاً این کتوشلوار تنها کتوشلواری بود که مارکس تا سالها میپوشید و جوری کهنه بود که کاسهبشقابی محل هم رغبتی به گرو برداشتنش نداشت و البته با همین کتوشلوار و موهای بهشدت ژولیده معروف شد.
پشت سر مرده حرفزدن شگون ندارد؛ ولی گفته میشود مارکس خیلی حسابکتاب خرجودخل سرش نمیشده و تا دو زار پیدا میکرده خرج کتاب و شراب میکرده. راست و دروغش گردن آنها که میگویند. درواقع امور مالی زندگی او را جنی و انگلس بهسختی میچرخاندند.
آنچه مسلم است علیرغم ناخنخشکی پدر جنی که میشود احتمال داد جرقه نظریات مارکسیسم از همینجا نشأت میگیرد مارکس پدری دلسوز و همسری فداکار بود و آن بچههایش که از فقر و نداری نمردند او را میپرستیدند و از خودش مارکسیستتر بودند.
یک روز زیبای ماه مارس، مارکس جلوپلاسش را جمع کرد و سرش را گذاشت زمین. او به رحمت متریال رفت؛ چون به خدا اعتقاد نداشت و میگفت: «دین، برتری طبقه سرمایهداری را توجیه میکند». مارکس مرد و از انقلابی که برایش یقه میدراند و وقوعش را از طلوع خورشید فردا محتملتر میدانست، هیچ اثری در اروپا نبود. کارگرها و سرمایهدارها با هم کنار آمدند؛ ولی نظریات مارکس تا ۱۵۰ سال بعد آنقدر برش داشت که سر کچل مردم را میتراشید.
حنای کمونیست و سوسیالیست دیگر رنگی ندارد؛ اما حتی نمیشود گفت خود مارکس، مارکسیسم بود؛ چون بعد مرگش نوشتههایش را انگلس و همسرش بازنویسی کردند و هر کسی از راه رسید چیزی بر آن افزود و از ظن خود یار این نظریه شد. جوری که مارکس در قبرش پهلوبهپهلو میشود و چنان فحشهایی بهشان حواله میدهد که در هیچ مکتبی نگنجد؛ البته بهغیر از مارکسیستهای اسلامی؛ چون منبع موثقی که زور زد نامش فاش شود؛ اما محلش ندادیم گفت: «مارکس را خوابدیده که موهایش را از سرش کنده و گفته پناه میبرم به خود حضرت باریتعالی جلجلاله، از شر این مارکسیستهای اسلامی. اگر دستشان به من هم برسد در روغن واسکازین تفتم خواهند داد».
تاریخ انتشار: 1402/10/02
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.