دکتر حسین مصباحیان،پژوهشگر فلسفه و عضو سابق هیئت علمی گروه فلسفه دانشگاه تهران در مقاله ای که تلخیصی از آن را در اینجا ملاحظه می کنید، کوشیده تا از طریق بررسی واکنش‌های هولناک نهادهای بین‌المللی به نسل‌کشی دولت اسرائیل در غزه و تجاوز آشکار این رژیم اشغالگر به ایران، ریشه‌های فلسفی آن را در بحران عقلانیت ارتباطی یورگن هابرماس و دفاع او از این نهادها به‌عنوان پاسداران صلح پایدار، ردیابی کند.

 

هابرماس در سال ۱۹۷۳ در مقاله‌ای با عنوان «مارتین هایدگر: درباره انتشار سخنرانی‌های ۱۹۳۵»، نقد به هایدگر را از منظر عقلانیت ارتباطی خود پیش برد و عدم توسعه‌ نظریه‌ ارتباطی در فلسفه‌ هایدگر را سبب اصلی محدودیت‌های آن و گرایش آن به رویکردهای اقتدارگرایانه دانست.

طرح بحث هایدگر نه یک قیاس تاریخی که کلید ورود به عمق مسئله و آشکار ساختن تبارشناسی فلسفی موضع هابرماس است. این ورود، در آن واحد، ضرورتی دوگانه دارد: هم روش‌شناختی و هم موضوعی. از منظر روش‌شناختی، مقاله منطق انتقادی را از خود هابرماس وام می‌گیرد که شکست سیاسی هایدگر را نه لغزشی شخصی، بلکه پی‌آمد قهری محدودیت‌های بنیادین در هستی‌شناسی او و فقدان نظریۀ ارتباطی می‌دانست. مهم‌تر از آن اما، این ارجاع از یک درهم‌تنیدگی تراژیک و سرنوشت‌ساز موضوعی پرده برمی‌دارد. مسئله در هر دو بزنگاه تاریخی، نسبت اندیشۀ آلمانی با دیگری و به‌طور مشخص مسئله‌ یهود و در امتداد آن تا مسئله‌ اسرائیل است.

 

فلسفه هایدگر به‌طرز غم‌انگیزی با رژیم نازی و فجایع آن همسو بود؛ و هابرماس، که عمیقا تحت تأثیر گناه آلمانی ناشی از هولوکاست قرار داشت، پروژه فکری خود را بر الزام اخلاقی «دوباره هرگز» بنا نهاد. این مقاله اما نشان خواهد داد که این بنیاد اخلاقی، در یک وارونگی دیالکتیکی هولناک، چگونه در لحظۀ مواجهه با نسل‌کشی فلسطینیان به دست دولت اسرائیل، سست و به توجیه‌گر آن بدل می‌شود. گویی اندیشه انتقادی آلمان، در گذار از هایدگر به هابرماس، تنها جایگاه قربانی و جانی را در معادله فلسفی خود جابه‌جا کرده است، بی‌آنکه بتواند از منطق سرکوب‌گرانۀ نهفته در ذات عقلانیت مدرنیته‌ غربی و استانداردهای دوگانه‌ آن رهایی یابد. ازاین‌رو، تحلیل ناکامی هایدگر صرفاً یک مقدمه نیست؛ بلکه نقطه‌ عزیمت ضروری برای پرده‌برداری از عمیق‌ترین لایه‌های فلسفی است؛ فرایندی که نشان خواهد داد چگونه پروژه‌ رهایی‌بخش هابرماس، در دفاع از اسرائیل، به ضد خود بدل می‌شود و در همان آپوریا یا بن‌بستی گرفتار می‌آید که خود زمانی برای نقد پیشینیانش برساخته بود.

 

این بن‌بست، فراتر از یک تناقض در کارنامه‌ یک متفکر است؛ نقطه‌ بازگشت دیالکتیک روشنگری در دل پروژه‌ای است که خود را دقیقاً برای غلبه بر آن دیالکتیک تعریف کرده بود. عقلانیت ارتباطی هابرماس که می‌بایست پادزهر سلطه‌ عقلانیت ابزاری باشد، در این بزنگاه تاریخی، خود به پیچیده‌ترین شکل عقلانیت ابزاری بدل می‌شود: ابزاری نظری برای مشروعیت‌بخشی به سلطۀ دولتی و نامرئی‌سازی رنج دیگری ذیل یک همه‌شمولی کاذب. در این لحظه فروپاشی، در حالی‌ که یک ستون مهم از نظریه انتقادی با چالش‌های عمیقی مواجه است، بیهودگی تکیه بر اجماع عقلانی در جهانی که ساختارهای تولید عقلانیت و به‌ رسمیت‌ شناختن، پیش از این توسط قدرت مهندسی شده‌اند، آشکار می‌شود.

 

اتحاد نامیمون قدرت، سیاست و تکنولوژی، فضایی خلق کرده است که می‌توان در آن، بی‌هیچ دردسری، هر نجوایی قبل از آنکه تبدیل به صدا شود و هر اجتماعی پیش از آنکه همبسته شود و هر ملتی قبل از آنکه بین‌الملل شود را سرکوب کرد. این پدیدار بی‌سابقه اگر شناسایی نشود و اندیشه‌ رهایی‌بخش اگر از اسارت توهم اوایل قرن بیستمی مبارزه رهایی نیابد و در جست‌وجوی راه‌های جدید در این زیست‌جهان سرتاپا بی‌سابقه بر نیاید، بیم آن می‌رود که خود این اندیشه‌ آتش‌بیار معرکه شود و شده است! در غیاب یا به محاق رفتن نقش روشنفکران عام، مقاله بحث خواهد کرد که مجمع‌الجزایر روشنفکران خاص رهگشا و امیدبخش خواهد بود: روشنفکرانی که در هیچ قالبی قراری نمی‌یابند؛ به جماعت نخبگان سر نمی‌سپرند؛ از تمکین به سلطه‌ خشونت بدوی این و خشونت سلطه‌ مدرن آن دیگری سرباز می‌زنند؛ متولیان ارزش‌ها را به چالش می‌خوانند، رفراندوم الگوهای یگانه را نمی‌پذیرند و بدیل این یا آن را واژگون می‌خواهند.

 

دهه‌ها بحث بر سر این بود که آیا دفاع هایدگر از نازیسم و مشارکت عملی‌اش در مقام ریاست دانشگاه (با هدف سامان‌دهی دانشگاه برای ایفای نقش رهبری‌کننده در تعلیم یک ملت) ریشه در تفکر فلسفی او داشت یا صرفاً ناشی از سقوط شخصیتی و فرصت‌طلبی سیاسی او بود. گادامر در مجموع از دیدگاه دوم حمایت می‌کند و آن را ناشی از نوعی فرصت‌طلبی انسانی و سیاسی می‌داند که فیلسوف را از مسیر فلسفی اصلی‌اش خارج کرده و به سفری اشتباه کشانده است؛ سفری که سقوط فیلسوف، پایین‌تر از سطح تجربه فکری او را در پی داشته است. گروندین می‌نویسد گادامر هرگز از هایدگر دفاع نکرد، اما تأملات او درمورد این ماجرا محتاطانه باقی ماند، اگرچه او گه‌گاه، به‌ویژه در مکالمات خصوصی، کاملاً صریح در مورد آن صحبت می‌کرد. او بارها بر نابینایی وحشتناک هایدگر در این دوره تأکید کرد، نابینایی‌ای که تقریباً همه آلمانی‌ها را در آن زمان تحت تأثیر قرار داده بود، اما در مورد هایدگر شاید به دلیل بینش فلسفی‌اش حتی چشمگیرتر بود: «از نظر گادامر، هایدگر با شور و اشتیاقی تقریباً تبلیغی کور شده بود؛ شور و اشتیاقی که او را به مدت یک سال کامل غیرقابل دسترس ساخت و او را به خطاهای وحشتناکی سوق داد» (گروندین، ۲۰۰۳: ۱۷۱).

 

در مقابل، ریچارد وولین، استاد برجسته دانشگاه نیویورک، که به‌طور گسترده‌ای در مورد ارتباط عمیق فلسفه هایدگر با نازیسم و یهودستیزی او نوشته است، استدلال می‌کند که وفاداری هایدگر به سوسیالیسم ملی، ریشه در تفکر نجات از نیهیلیسم و سلطه تکنولوژی دارد. دفاع هایدگر از نازیسم در حقیقت پاسخی فلسفی به نیهیلیسم و نقدی رادیکال به متافیزیک و دوران مدرن بود؛ چراکه هایدگر بر این باور بود که قدرت رهایی‌بخش خشونت نازی می‌تواند نیرویی در برابر نیهیلیسم روشنگری باشد. از نظر وولین «جای تردید کمی وجود دارد که در ذهن خود فیلسوف، قرابت‌های عمیقی میان پروژه او برای احیای تاریخی هستی و سوسیالیسم ملی آلمان وجود داشته است... اعتماد او به مأموریت تاریخی نهایی آلمان به‌عنوان یک «ملت میانی/ در مرکز»‌2 حداقل تا اواسط دهه ۱۹۴۰ متزلزل‌نشده باقی مانده بود» (وولین، ۱۹۹۰: ۱۲۹).

 

انتشار دفترچه‌های سیاه هایدگر، که از سال ۲۰۱۴ آغاز شد و در سال ۲۰۲۱ پایان یافت، و بخش اول آن شامل یادداشت‌های فلسفی او طی سال‌های ۱۹۳۱ تا ۱۹۴۸ است، به‌نحوی قاطع دیدگاه کسانی مانند وولین را تقویت می‌کند. به‌ویژه اینکه خود هایدگر نیز تأکید کرده بود که انتشار این دفترچه‌ها برای ارائه تصویری کامل‌تر از اندیشه او مهم است. این دفترچه‌ها، که حاوی قسمت‌های صریحاً یهودستیزانه هستند، یهودیان را با عباراتی مانند داشتن استعداد بارز برای محاسبه توصیف می‌کنند و یهودیت جهانی را به ریشه‌کن کردن همه موجودات از هستی پیوند می‌دهند. پیتر تراونی، فیلسوف معاصر آلمانی و ویراستار این دفترچه‌ها، بحث می‌کند که یهودستیزی هایدگر نه یک انحراف شخصی یا اشتباه سیاسی، بلکه بخشی بنیادی و ساختاری از نظام فکری اوست. به گفته او، هایدگر یهودیان را در چارچوب فلسفی خود به‌عنوان عاملان گسترش بی‌ریشگی و تجسم جنبه‌هایی از تفکر محاسباتی و ماشین‌سازی مرتبط با چفت‌وبست می‌دید، و به‌ این‌ ترتیب، یهودستیزی او توسط تراونی به‌عنوان نوعی یهودستیزی هستی‌شناختی-تاریخی توصیف شد که با نقد او از مدرنیته درهم‌ تنیده بود.

 

پرسشی درباره رویکرد هایدگر به مساله یهود و نازیسم

نحوه مواجهه هایدگر با مفهوم یهود و مسئله نازیسم، ما را در مقابل این پرسش دشوار قرار می‌دهد که آیا می‌توان فلسفه هایدگر را بدون درگیر شدن با جنبه‌های تاریک آن به‌درستی فهمید؟ این پرسش زمانی اهمیت بنیادین خود را نشان می‌دهد که وسعت جنایت نازی و عمق فاجعه هولوکاست مورد بررسی قرار گیرد. می‌دانیم که هولوکاست، در ارجاع به ریشه یونانی خود یعنی قربانی کاملا سوخته، به نسل‌کشی سازمان‌یافته و دولتی حدود شش میلیون یهودی اروپایی توسط آلمان نازی و هم‌پیمانانش در طول جنگ جهانی دوم اطلاق می‌شود. این کشتار بی‌سابقه نه‌تنها به دلیل ابعاد عظیم آن، بلکه به‌خاطر روش‌های صنعتی و بوروکراتیک اعمال‌شده برای نابودی یک قوم خاص، از سایر جنایات تاریخ متمایز می‌شود. نازی‌ها، تحت رهبری آدولف هیتلر، با ایدئولوژی نژادپرستانه و یهودستیزی افراطی، یهودیان را یک نژاد پست و تهدیدی برای نژاد آریایی می‌دانستند و تنها راه دفع این تهدید را ریشه‌کن کردن کامل جمعیت یهودی اروپا می‌دانستند (هیلبرگ، ۲۰۰۳). حتی اگر ادعاهای کسانی مانند روژه گارودی و دیوید ایروینگ را در نظر بگیریم که تعداد قربانیان را کمتر از شش میلیون نفر می‌دانند یا وجود اتاق‌های گاز را زیر سؤال می‌برند، این امر به‌هیچ‌وجه از عمق فاجعه و اصل نسل‌کشی نمی‌کاهد (لیپشتات، ۱۹۹۳؛ گارودی، ۱۹۹۶). چه شش میلیون نفر و چه صدها هزار نفر کشته شده باشند، ماهیت جنایت بی‌رحمانه و سازمان‌یافته با هدف نابودی یک گروه انسانی به قوت خود باقی است.

 

بسیاری از پژوهشگران، از جمله ایمانوئل فایه، معتقدند که هایدگر در آثار و سخنرانی‌های منتشرنشده‌اش رویکردی داشت که برخی آن را با ایده‌های نازی‌ها، از جمله هولوکاست، مرتبط می‌دانند، اما شواهد مستقیمی که هایدگر شخصاً هولوکاست را مورد بحث قرار داده باشد، بسیار کمیاب است. برخی به نامه‌های هایدگر به کارل یاسپرس اشاره می‌کنند که در آنها هایدگر سکوت خود را ناشی از شرمندگی از حماقتی بزرگ می‌داند. یاسپرس به نامه هایدگر این‌گونه واکنش نشان می‌دهد که «اینکه بیان می‌کنید احساس شرمساری کرده‌اید برای من معنای زیادی دارد. با این گفته، شما به جمع همه ما می‌پیوندید که در شرایطی زندگی کرده‌ایم و زندگی می‌کنیم که شرمساری واژه مناسبی برای آن است» (هایدگر و یاسپرس، ۱۹۹۲: ۱۷۹). این اشاره گرچه ممکن است به ارتباط او با نازیسم و پیامدهای آن، از جمله هولوکاست، مربوط باشد، ولی هایدگر پس از جنگ، در پاسخ به انتقاداتی از جمله از سوی هربرت مارکوزه، که به او به خاطر حمایت از نازی‌ها اتهام وارد کرده بود، دفاعیه‌هایی نوشت (مارکوزه و هایدگر، ۱۹۹۱: ۲۸-۳۲). برخی منتقدان تفسیر می‌کنند که هایدگر در این دفاعیات، با طرح ایده‌هایی که رنج را تعمیم می‌دهند، تلاش کرد مقیاس هولوکاست را کم‌اهمیت جلوه دهد، که خود نشان‌دهنده عدم درگیری مستقیم با ابعاد منحصربه‌فرد این جنایت است.

 

با این‌همه، این واکنش‌ها نمی‌توانند ریشه‌یابی دفاع هایدگر از نازیسم در بطن تفکر فلسفی‌اش را مورد تردید قرار دهند. این ریشه‌یابی را باید در نسبت‌های پیچیده‌ای جست که او میان متافیزیک و تاریخ، وجود و سیاست، و البته بحران وجودی انسان مدرن برقرار می‌کند. برای هایدگر، بحران مدرنیته -که با گسترش چفت‌وبست و تفکر محاسباتی مشخص می‌شود- مستلزم یک رویداد تاریخی رادیکال برای آغازی جدید در رابطه با هستی بود که اغلب به بازیابی تفکر مرتبط است. او به خطا، جنبش نازی را به‌عنوان یک رسالت معنوی بالقوه درک می‌کرد که قادر به ایجاد این رویداد دگرگون‌ساز از طریق خوداثباتی و سرنوشت تاریخی قوم بود. انتشار دفترچه‌های سیاه هایدگر، این ارتباط ذاتی را بیش از پیش تقویت می‌کند. همان‌گونه که پیتر تراونی نشان می‌دهد، این دفترچه‌ها حاوی یک یهودستیزی هستی‌تاریخی هستند که در آن یهودیت جهانی به‌عنوان نیروی متافیزیکی تجسم‌بخش همان گشتل و در نتیجه مانعی بر سر راه بازگشت وجود، مفهوم‌سازی شده است (تراونی، ۲۰۱۵). از این منظر، سکوت هایدگر در قبال هولوکاست صرفا یک لغزش اخلاقی نبود، بلکه تجلی هولناکی از نقاط کور فلسفه‌اش و پتانسیل فاجعه‌بار آن بود. زمانی که این نگرش فلسفی در واقعیت‌های عینی تاریخ به کار گرفته شد، توانست بر پایه اصالت قوم، خشونت غیرقابل تصوری را به نام ضرورت یا سرنوشت تاریخی توجیه کند. این پیوند تراژیک میان اندیشه و عمل، بحرانی عمیق را در تفکر فلسفی مدرن آشکار می‌سازد که در آن، جست‌وجوی حقیقت رادیکال می‌تواند به‌گونه‌ای تراژیک با فجیع‌ترین اشکال بی‌رحمی انسانی همسو شود و آنها را پنهان سازد.

 

از گناه آلمانی تا «دوباره هرگز»

هایدگر اگر از نازیسم حمایت کرد و در مقابل هولوکاست سکوتی مرگ‌بار اختیار کرد، سنت فلسفی آلمانی ولی به راه او نرفت و آلمان را در برابر بار گناه آن قرار داد. موج نخستین فیلسوفانی که در آلمان به نقد هایدگر، به‌ویژه در ارتباط با فاجعه هولوکاست و حمایت او از نازیسم پرداختند، شامل جمعی از متفکران آلمانی و بین‌المللی بود که انتقادات خود را از همان سال‌های اولیه پس از جنگ جهانی دوم آغاز کردند. کارل لوویت، یکی از نخستین و مهم‌ترین فیلسوفان آلمانی و شاگرد سابق هایدگر، بلافاصله پس از جنگ، به نقد هایدگر پرداخت و پیامدهای سیاسی هستی‌شناسی او را برجسته کرد. مقاله‌ او با عنوان «پیامدهای سیاسی اگزیستانسیالیسم هایدگر» که ابتدا در سال ۱۹۴۶ در نشریه‌ای فرانسوی منتشر شد، نشان می‌دهد که لوویت چگونه زبان هایدگری از دازاین و عزم را با ذهنیت فاجعه‌بار روشنفکری نسل آلمانی پس از جنگ جهانی اول مرتبط می‌دانست. مقاله لوویت گرچه به‌طور مستقیم به هولوکاست نمی‌پردازد، اما به‌طور ضمنی ارتباط بین فلسفه‌ هایدگر و بستری که به ظهور نازیسم انجامید را نقد می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه مفاهیم به‌ظاهر وجودی هایدگر ‌توانستند به ابزاری برای توجیه تعهدات سیاسی ویرانگر تبدیل شوند (لوویت، ۱۹۹۳: ۷۵-۹۲).

 

نقد هایدگر و ارتباط فلسفه او با نازیسم و پیامدهای آن، از جمله هولوکاست، توسط فیلسوفان برجسته دیگری در آلمان ادامه پیدا کرد. آدورنو در کتاب مشهور خود، «زبان اصالت»، به‌شدت به زبان و مفاهیم هایدگر حمله کرد. او استدلال کرد که زبان «هستی و زمان» هایدگر، حتی پیش از درگیر شدن هایدگر با نازیسم، دارای تمایلات اقتدارگرایانه و پتانسیلی برای توجیه استبدادی پرورش یک ملت بوده است. برای آدورنو که متافیزیک مرگ هایدگر را به‌مثابه‌ تبلیغی برای مرگ تعبیر می‌کرد، هولوکاست نقطه‌ عطفی فلسفی بود: «تمامیت، اصل متحرک تأملات هایدگر درباره مرگ نیز هست. همان تمامیتی که پیشگام هایدگر، شلر، پیش‌تر از روان‌شناسی گشتالت که در ابتدا نسبتاً بی‌ادعا بود، به متافیزیک پیوند زده بود» (آدورنو، ۱۹۷۳: ۱۴۰). از نظر آدورنو، «اگزیستانسیالیسم هایدگر یک افلاطون‌گرایی جدید است که تلویحاً بیان می‌کند اصالت در تسلط کامل فرد بر خویشتن حاصل می‌شود -گویی هیچ تعین‌کننده‌ای از عینیت تاریخ نشأت نمی‌گیرد» (آدورنو، ۱۹۷۳: xvii). هابرماس نیز در سال ۱۹۵۳ مقاله‌ای با عنوان «مارتین هایدگر: درباره انتشار سخنرانی‌های ۱۹۳۵» منتشر کرد که در آن پرسش‌هایی را در مورد امتناع هایدگر از مواجهه‌ صادقانه با جنایات آلمان نازی، از جمله هولوکاست، و نقش خود او در حمایت از رژیم نازی مطرح کرده بود.

 

 هابرماس نقد هایدگر را از منظر عقلانیت ارتباطی خود پیش برد و عدم توسعه‌ نظریه ارتباطی در فلسفه هایدگر را عامل محدودیت‌های آن دانست؛ محدودیتی که می‌توانست به گرایش‌های اقتدارگرایانه منجر شود. هابرماس که از مدافعان سرسخت حفظ حافظه هولوکاست و مسئولیت آلمان در قبال آن است، بعدها نیز در مناقشه مورخان در دهه‌ ۱۹۸۰، به‌شدت در برابر تلاش‌های برخی مورخان برای عادی‌سازی گذشته نازی آلمان ایستاد و بحث کرد که مسئولیت آلمان در قبال هولوکاست یک مسئولیت بدون قید و شرط است و نباید آن را با جنایات دیگر تاریخ مقایسه کرد و از بار آن کاست.

 

«دوباره آری»، بی‌هیچ حس گناهی؟

 

وقایع اخیر این پرسش را ضروری‌تر از هر زمان دیگری شاید برجسته می‌سازد که آیا وعده «دوباره هرگز» صرفاً به معنای «دوباره هرگز علیه یهودیان» است، یا معنایی همه‌شمول‌تر دارد؟ این پرسش به‌ویژه در ربط با صهیونیسم سیاسی و دولت اسرائیل پرسشی بنیادین است. عملکرد اسرائیل در غزه و کرانه باختری، به‌ویژه در دهه‌های اخیر، موضوع جرایم جدی درباره نقض فاحش قوانین بین‌المللی و حتی جنایات جنگی و نسل‌کشی بوده است.

 

این جرایم صرفاً به حملات اخیر محدود نمی‌شود و ریشه‌ای تاریخی دارد که با اشغال و شهرک‌سازی، محاصره غزه، و چندین عملیات نظامی گسترده علیه مردم فلسطین همراه بوده است؛ حملاتی شامل هدف قرار دادن زیرساخت‌های غیرنظامی، مدارس، بیمارستان‌ها و مناطق مسکونی که منجر به تلفات بالای غیرنظامیان و آوارگی گسترده شده است. از سال ۲۰۰۷، غزه توسط اسرائیل تحت محاصره شدید قرار گرفته است؛ محاصره‌ای که تنبیه جمعی قلمداد شده و زندگی بیش از ۲ میلیون فلسطینی را تحت تأثیر قرار داده است. این محاصره، دسترسی به آب آشامیدنی، برق، دارو، غذا و امکانات بازسازی را به‌شدت محدود کرده و سازمان ملل بارها از این منطقه به‌عنوان بزرگ‌ترین زندان روباز جهان یاد کرده است. عملیات‌های نظامی پیشین اسرائیل، مانند عملیات سرب گداخته (۲۰۰۸-۲۰۰۹)، ستون دفاعی (۲۰۱۲)، و صخره سخت (۲۰۱۴)، نیز به دلیل تلفات سنگین غیرنظامیان و تخریب گسترده، با انتقادات شدید بین‌المللی مواجه شدند.

 

برخی از سازمان‌های حقوق بشری و ناظران بین‌المللی این اقدامات را در چارچوب جنایات جنگی و نقض حقوق بشر ارزیابی کرده‌اند. پس از حمله ۷ اکتبر ۲۰۲۳ توسط حماس نیز، اسرائیل عملیاتی نظامی با ابعادی بی‌سابقه را در غزه آغاز کرد که از سوی بسیاری از کشورها و نهادهای بین‌المللی به نسل‌کشی و پاکسازی قومی تعبیر شده است. حمله به بیمارستان‌ها، اردوگاه‌های آوارگان، و مدارس سازمان ملل، استفاده از بمب‌های فسفری و سلاح‌های ممنوعه، تخریب کامل مناطق مسکونی، و قطع آب، برق، غذا و سوخت، نمونه‌هایی از اقداماتی هستند که به‌منظور غیرقابل سکونت کردن غزه و ریشه‌کن کردن مردم آن صورت گرفته است. سازمان‌های حقوق بشری مانند عفو بین‌الملل و دیده‌بان حقوق بشر و همچنین گزارشگران ویژه سازمان ملل متحد، شواهد و مستندات گسترده‌ای از جنایات جنگی و نقض آشکار حقوق بین‌الملل توسط اسرائیل ارائه کرده‌اند. دیوان بین‌المللی دادگستری نیز با شکایت آفریقای جنوبی، تحقیقاتی را در مورد اتهام نسل‌کشی اسرائیل در غزه آغاز کرده است. آفریقای جنوبی در پرونده خود استدلال کرده است که اقدامات اسرائیل فراتر از دفاع از خود است و با نیت نابودی کامل مردم فلسطین در غزه انجام می‌شود. این استدلال بر پایه اظهارات مقامات ارشد اسرائیلی که از «حیوانات انسانی» نام برده و خواستار نابودی کامل غزه شده‌اند، و همچنین مقیاس و شدت تخریب و تلفات غیرنظامیان، استوار است؛ اموری که بحرانی بی‌سابقه را در تاریخ معاصر رقم زده و پیامدهای انسانی فاجعه‌باری به همراه آورده است.

 

تقابلی تمام عیار و البته مستقیم

افزون بر عملکرد اسرائیل در غزه و فلسطین، الگوی رفتاری رژیم اسرائیل و متحدانش در قبال ایران، در ژوئن ۲۰۲۵ به تقابلی تمام‌عیار و مستقیم بدل شد. این جنگ که از ۱۳ تا ۲۴ ژوئن (۲۳ خرداد تا ۳ تیر) به طول انجامید، فاز جدید و بی‌سابقه‌ای از خصومت را به نمایش گذاشت و تمام مفاهیم پیشین «جنگ در سایه» را دگرگون کرد. این درگیری با حملات هوایی غافلگیرانه و گسترده اسرائیل به زیرساخت‌های حساس نظامی و پایگاه‌های پهپادی و موشکی در نقاط مختلف ایران آغاز شد و بر خلاف گذشته که عمدتاً به‌شکل خرابکاری‌های پنهان و ترورهای هدفمند صورت می‌گرفت، این بار به‌صورت یک عملیات نظامی آشکار و با هدف واردآوردن حداکثر ضربه به توان بازدارندگی ایران طراحی شده بود.

 

 در این میان، نقش ایالات متحده از حمایت اطلاعاتی و دیپلماتیک فراتر رفت. هرچند مقامات آمریکایی در ابتدا تلاش کردند تا این حملات را اقدامی یک‌جانبه از سوی اسرائیل جلوه دهند، اما شواهد و گزارش‌های بعدی، از جمله استفاده از مهمات سنگرشکن پیشرفته آمریکایی برای حمله به تأسیسات زیرزمینی مانند فردو و نطنز و همچنین ایجاد پوشش پدافندی برای مقابله با پاسخ ایران، از سطح بالایی از هماهنگی و مشارکت فعال آمریکا در این جنگ حکایت داشت. این رویکرد، در میانه تلاش‌های دیپلماتیک برای احیای مذاکرات، عملاً به معنای ترجیح‌دادن راه‌حل نظامی و به بن‌بست کشاندن هرگونه چشم‌انداز دیپلماتیک بود. این جنگ ۱۲ روزه، تلفات انسانی قابل‌ توجهی در پی داشت و بسیاری از حملات، مناطق نزدیک به مراکز جمعیتی را هدف قرار داد که منجر به کشتار غیرنظامیان و واردآمدن خسارات گسترده به زیرساخت‌های شهری شد. این الگوی هدف‌گیری، که نقض آشکار اصول حقوق بین‌المللی از جمله اصل تفکیک میان نظامیان و غیرنظامیان است، نشان‌دهنده‌ گسترش دامنه‌ جنگ به حوزه حیات اجتماعی و تلاش برای ایجاد وحشت عمومی بود. وقایعی همچون حمله به مراکز پشتیبانی در نزدیکی شهرها و آسیب‌دیدن مناطق مسکونی، این جنگ را از یک تقابل صرفاً نظامی، به یک جنگ تمام‌عیار علیه موجودیت و امنیت ایران تبدیل کرد.

استراتژی نظامی اسرائیل و نیروهای ائتلاف، با عبور از اهداف صرفاً نظامی، به‌شکل نگران‌کننده‌ای به‌سمت هدف قراردادن زیرساخت‌های حیاتی و مراکز با ماهیت غیرنظامی کشیده شد. دو نمونه‌ برجسته و مستندشده که موجی از محکومیت‌های بین‌المللی را در پی داشت، حملات به زندان اوین و آسیب‌رسانی به مراکز درمانی بود.

 

تجاوز اسرائیل به ایران، به‌شکلی عریان نشان داد که چگونه بازیگران دولتی با حمایت یک قدرت بزرگ و در سایه‌ انفعال یا ناتوانی نهادهای بین‌المللی، می‌توانند اصول بنیادین منشور ملل متحد، حاکمیت کشورها و حقوق بشردوستانه را زیر پا گذارند و منطقه غرب آسیا و جهان را تا آستانه یک فاجعه‌ گسترده پیش ببرند. حجم تجاوزات اخیر اسرائیل در ایران و به‌ویژه غزه به حدی بوده است که بسیاری از ناظران، از جمله روشنفکران، فعالان حقوق بشر و حتی برخی از بازماندگان هولوکاست، بنیامین نتانیاهو را با هیتلر و اقدامات دولت او را با جنایات نازی‌ها مقایسه کرده‌اند. این مقایسه‌ها، ریشه در شباهت‌هایی در ادبیات انسان‌زدایی، توجیه خشونت گسترده، و عدم تمایز میان مبارزان و غیرنظامیان دارند. استفاده از عباراتی نظیر «حیوانات انسانی» برای توصیف فلسطینیان و هدف قراردادن بی‌رویه غیرنظامیان و زیرساخت‌های حیاتی، یادآور روش‌های رژیم‌های توتالیتر است که راه را برای جنایات فجیع هموار می‌کند. این مقایسه منعکس‌کننده نگرانی و سرخوردگی جهانی قابل توجهی از اقدامات اسرائیل و چالش‌های پیش‌روی نهادهای بین‌المللی در رسیدگی به این رویدادها است، و هشداری جدی است که توهم صلح پایدار بر اساس نگهبانی نهادهای بین‌المللی ممکن است شکننده‌تر از آن باشد که اغلب تصور می‌شود. در چنین شرایطی، روشن است که شعار «دوباره هرگز» که در پی فاجعه هولوکاست به یک اصل اخلاقی جهانی تبدیل شد، در مواجهه با جنایات اسرائیل در فلسطین و غزه و ایران، به شکلی متناقض و با استانداردی دوگانه عمل کرده است.

 

هابرماس و بحران عقلانیت ارتباطی: پارادوکس «دوباره هرگز» در مواجهه با دیگری

هابرماس، که از مدافعان سرسخت حفظ حافظه هولوکاست و مسئولیت آلمان در قبال آن است، در برابر تجاوزات اسرائیل به فلسطینیان، موضعی بحث‌برانگیز اتخاذ کرده است. در حالی که او بر مسئولیت بدون قید و شرط آلمان در قبال هولوکاست تأکید می‌ورزد، هیچ‌گاه به نقد صریح اقدامات اسرائیل در نقض حقوق بشر و قوانین بین‌الملل نپرداخته است. این رویکرد، نشان‌دهنده‌ نوعی استثناگرایی است که هولوکاست را تنها در چهارچوب قربانیان یهودی تعریف می‌کند و از تعمیم درس‌های آن به سایر ستم‌دیدگان جهان، از جمله فلسطینیان، خودداری می‌کند. این استاندارد دوگانه، «دوباره هرگز» را از یک وعده اخلاقی همه‌شمول به یک شعار محدود و گزینشی تبدیل می‌سازد. وضعیتی که بحران عمیقی را در عقلانیت ارتباطی او و باور او به نهادهای بین‌المللی به‌عنوان پاسداران صلح پایدار آشکار می‌سازد.

 

مواضع هابرماس در قبال تجاوزات اسرائیل به فلسطین، خط سیری منسجم و عمیقا ریشه‌دار در پروژه فلسفی-سیاسی او برای بازسازی آلمان پس از فاجعه را نشان می‌دهد. اما این انسجام، انسجام یک جانبداری فزاینده و یک استثناگرایی ریشه‌دار است. در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، در بحبوحه‌ بازسازی پس از جنگ و شکل‌گیری نظریه حوزه عمومی، تمرکز اصلی او بر مواجهه با گذشتۀ نازیستی بود. در همین دوره، جنگ شش‌روزه (۱۹۶۷) نقطه‌ عطفی برای چرخش چپ نو آلمان به‌سوی حمایت از فلسطین از منظر ضد امپریالیستی بود. هابرماس که هم نظریه‌پرداز جنبش دانشجویی و هم منتقد چرخش رادیکال آن بود، خود را در تضاد با این همبستگی نوظهور با فلسطین یافت. نقطه‌ اوج این سیر مناقشۀ مورخان8 در دهه‌ ۱۹۸۰ بود. مقاله‌ او با عنوان «تلاشی برای جبران گذشته: تمایلات توجیه‌گرایانه در تاریخ‌نگاری آلمان» واکنشی فلسفی-انتقادی به موجی از تاریخ‌نگاری نئومحافظه‌کارانه در آلمان دهه‌ ۱۹۸۰ است که در جریان نزاع مورخان سربرآورد.

 

تاریخ انتشار: 1404/05/15

نظر بدهید
user
envelope.svg
pencil