ویژههای فکرت
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.
آنچه ملاحظه میکنید، مشروح سخنان دکتر داریوش رحمانیان در چهارمین قسمت از سلسله برنامههای تاکشو رسانه فکرت است که تقدیم مخاطبان عزیز و فرهیخته میگردد؛
در تاریخ بشر، هیچگاه همه سرزمینها، کشورها و جوامع در شرایط برابر نبودهاند. همواره نوعی شکاف و نابرابری وجود داشته است؛ بهگونهای که برخی جوامع، از نظر معرفت، ثروت و قدرت پیشی میگرفتند و شکوفا میشدند، در حالی که جوامع دیگر عقب میماندند و حتی در مواردی زیر سلطه جوامع برتر قرار میگرفتند. گویی ثروت، قدرت و دانش، پیوسته از کشوری به کشور دیگر و از سرزمینی به سرزمین دیگر منتقل میشود. برای نمونه، زمانی مصر شکوفا بوده است؛ سپس بینالنهرین و تقریباً همزمان با آن، تمدنهای چین و هند درخشیدهاند؛ همچنین دورههایی در یونان و ایران باستان را شاهد بودهایم. پژوهشگران و نظریهپردازان توسعه، از چند دهه پیش مفهومی مطرح کردهاند که «قانون رشد نامساوی ملتها» نام دارد. در اینجا «ملت» نه به معنای جدید Nation، بلکه به معنای واحدهای سیاسی و حوزههای قدرت است. طبق این قانون، رشد نابرابر جوامع یک قاعده همیشگی است.
چند دهه پیش، الوین تافلر ـ نویسنده آمریکایی و خالق آثار معروفی چون موج سوم و شوک آینده ـ در کتاب دو جلدی خود با عنوان جابجایی در قدرت پیشبینی کرد که قدرت از غرب به سوی شرق در حال انتقال است. او هشدار داد که بهزودی چین بیدار خواهد شد؛ هرچند در آن زمان چین هنوز به اقتدار کنونی نرسیده بود.
توسعه نیافتگی پدیدهای مدرن است
با این حال باید توجه داشت که عقبماندگی، یک وضعیت کهن و همیشگی نیست؛ یعنی تاریخ را نمیتوان چنین تصویر کرد که همواره جوامعی توسعهیافته در برابر جوامع توسعهنیافته قرار داشتهاند. عقبماندگی و توسعهنیافتگی، پدیدهای مدرن و تازه است که ریشه در تحولاتی دارد که در غرب و بهویژه در اروپا رخ داد. شرح این تحولات بسیار گسترده است و مجال پرداختن کامل به آن در این گفتگو نیست، اما اشارهای کوتاه لازم است:
پس از رنسانس، اروپا شاهد اکتشافات جغرافیایی بزرگی بود که کشف قاره آمریکا و استعمار آن، سپس سلطه بر بخشهایی از آفریقا و آسیا را در پی داشت. این فرآیند به شکلگیری استعمار مدرن (Colonialism) انجامید و قدرتهایی چون اسپانیا، پرتغال، هلند، انگلستان و فرانسه به بازیگران اصلی آن بدل شدند. همزمان، انقلابهای علمی، فنی، فکری، معرفتی و فرهنگی ـ بهویژه در عرصههای دینی ـ رخ داد که زمینهساز شکاف عمیق میان جهان اروپایی و دیگر مناطق جهان شد.
اگر بخواهم به اختصار اشارهای داشته باشم، بیآنکه وارد مناقشات گسترده این حوزه شویم، به تعبیر «امانوئل والرشتاین»، از قرن هفدهم به بعد نظامی واحد در مقیاس جهانی شکل گرفت؛ نظامی که دارای یک مرکز و یک پیرامون بود. میان این دو نیز، دستهای موسوم به «نیمهپیرامون» یا «نیمهپیرامونی» وجود داشت. یکی از نظریهها برای تبیین وضعیت عقبماندگی همین نظریه والرشتاین است. البته پیش از او، اندیشمندانی چون پل واران و آندره گوندر فرانک، درباره توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی نظریهپردازی کرده بودند، اما این بحث اکنون خارج از موضوع اصلی ماست.
به شکل فشرده میتوان گفت: عقبماندگی، پدیدهای مدرن است که در تقابل با توسعهیافتگی اروپا و غرب شکل گرفت و شکافی ملموس و قابل مشاهده میان «مرکز» ـ بهعنوان خاستگاه نظام جهانی مدرن و مدرنیته ـ و سایر مناطق جهان ایجاد کرد. در جوامعی چون ایران، ورود اروپا و قدرتهای اروپایی، همراه با زور، خشونت، و زخمی عمیق بر روح این جوامع بود. این ضربه، نوعی بیداری، هوشیاری، و سلسلهای از پرسشها را برانگیخت: چرا آنان توانستهاند بر ما چیره شوند؟ چگونه چنین کاری ممکن شد؟ این حس، با احساساتی که در گذشته تجربه کردهایم تفاوت دارد. ایران بارها مورد یورش قرار گرفته بود: مقدونیان، اعراب، ترکمنها، غُزها، و مغولها هریک به این سرزمین هجوم آورده بودند، اما چنین پرسشی در ذهن مردم ایجاد نشد. آنچه شکل میگرفت بیشتر حس زوال بود؛ یعنی آگاهی از آنکه زمانی دوران شکوفایی داشتیم، اما اکنون رو به ضعف رفتهایم اما حس عقبماندگی، با این درک همراه بود که وقتی گروهی از ایران یا کشورهایی مشابه به اروپا رفتند و جوامع غربی را دیدند، متوجه شدند گویی «خلقی نو» روی داده است: نظامهای مدنی، سیاسی و اجتماعی، فرهنگ، اندیشه، ادبیات، هنر، و ساختار ظاهری و باطنی جامعه دگرگون شده است. نهادهای مدرن همچون مدرسه، بیمارستان، بیمه، شرکتها، صنایع و اختراعات نوین پدید آمدهاند. از این پس، مقایسه خود با جهان پیشرفته و توسعهیافته امری اجتنابناپذیر شد؛ مقایسهای که بهمحض دیدن یا شنیدن این تحولات، حس عقبماندگی را در جان ما بیدار میکرد.
ایران؛ از سرزمین میانه تا حاشیه جهان
نکته بسیار مهمی که باید به آن توجه داشت این است که ایرانیان، در این زمینه، شاید از معدود ملتهای خاص و کمنظیر باشند. دلیل این امر، وجود نظام فرهنگی و باورهایی است که ما را در جایگاه «مرکز عالم» قرار میداد. در جغرافیای قدیم، جهان به «هفت اقلیم» تقسیم میشد ـ نه پنج قاره ـ و ایران در اقلیم چهارم، یعنی بهترین و معتدلترین بخش جهان، قرار داشت. در روایتهای تاریخی نیز، زبان فارسی از دیرباز بهگونهای معرفی شده که گویی زبان جهانی است. برای نمونه، مطالعه تاریخنامه طبری نشان میدهد که ایران در نظر گذشتگان، «مرکز» و «دل عالم» بوده است. همین ذهنیت سبب شد که پادشاهان ایران را «قبله عالم» بنامند؛ لقبی که در اصل ریشه در همین مرکزیتپنداری دارد. البته چنین خودمرکزانگاری در برخی ملتها و جوامع دیگر نیز وجود داشته است ـ مانند یهودیان یا چینیها ـ اما در فرهنگ ایرانی، این احساس بهگونهای خاصتر و پررنگتر جلوه کرده؛ ما خود را هم «میانه جهان» و هم «میاندار جهان» میدانستیم. اما رویارویی با اروپای مدرن و توسعهیافته، این مرکزیت را از میان برد. ایران از «کانون» به «پیرامون» رانده شد و به جایگاه حاشیهای رفت. درک ما از خود نیز تحت تأثیر نظریههای توسعه و عقبماندگی قرار گرفت. هر نظریهای نقدپذیر است و هیچیک بهطور کامل با واقعیت منطبق نیست، اما همین نظریهها بیان میکنند که کشورهایی مانند ایران دیگر در قلب سیاست، اقتصاد، و تحولات فکری، فرهنگی و معرفتی جهان قرار ندارند؛ بلکه به مصرفکنندگان، وابستگان و پیروان بدل شدهاند. در چنین وضعی، اروپا و غرب برای ما به «مرجع» تبدیل میشوند؛ مرجعی تازه که جای دورههای طلایی گذشته را میگیرد. در گذشته، حس انحطاط ما را به رجوع به دوران شکوفایی ایران باستان وا میداشت؛ همانطور که برخی مسلمانان به عصر خلفای راشدین بهعنوان الگوی طلایی خود بازمیگردند. جنبش سلفیه نیز در عصر جدید بر این باور است که هرچه از عصر طلایی مدینهالنبی فاصله گرفتهایم، خرافات و آلودگیها بر دین افزوده شده و باید به آن سنت نخستین برگشت.
البته چنین بازگشتگرایی، تنها خاص مسلمانان نیست؛ ما نیز میتوانیم تمایل به بازگشت به دوره طلایی ایران باستان را نوعی «سلفیگری» فرهنگی بدانیم، هرچند قصد ندارم این دو را یکسان فرض کنم. تفاوت مهم عصر جدید آن است که، در سده اخیر، مدرنیته غربی خود به مرجع بدل شده است و حتی اگر بخواهیم از سنت خویش وام بگیریم، نمیتوانیم از این الگو چشمپوشی کنیم. در نتیجه، مرجعیت بومی و خودمحور ما رو به افول نهاده است.
گفتگو بدون تعریف؛ بنبست مفهومی در مباحث فکری
بسیار پیش میآید که در گفتگو، اصلاحات، مفاهیم و واژههایی را به کار میبریم و گمان میکنیم معنای آنها را بهخوبی میدانیم. سپس، با همان درک خود وارد بحث میشویم و تصور میکنیم طرف مقابل نیز دقیقاً همان معنا را در نظر دارد. این اشتباه، پایهگفتگو را نااستوار و راه آن را سنگلاخ میکند.
در علوم انسانی و اجتماعی ـ بهویژه در حوزه تاریخ ـ زبان، هم لغزان و هم پیچیده است و سویههای تاریک فراوان دارد. علت آن یکی این است که این علوم، نسبتاً نوظهور هستند، و دیگر آنکه موضوع آنها انسان، روح، اخلاق، سیاست، فرهنگ و باورها است. مقایسه کنید: وقتی از «درخت» سخن میگوییم، تقریباً همه تصویر مشترکی در ذهن دارند. اما هنگامی که از «تمدن»، «سنت»، «عقبماندگی»، «انحطاط»، «ملت»، «آزادی»، «برابری» یا «مردم» سخن میگوییم، معانی میتواند بسیار متفاوت و حتی متعارض باشد. ما گاهی تصور میکنیم این مفاهیم را میدانیم، در حالی که در بسیاری از موارد، یا آن را نمیدانیم یا بهطور عمیق و دقیق نمیدانیم.
مشکل دوم، و شاید مهمتر، این است که وقتی من (رحمانیان) میگویم «سنت»، میپندارم دوست عزیزی که روبهرویم نشسته و مورد خطاب من است، دقیقاً مراد مرا از «سنت» میفهمد. حال آنکه، در عمل، اینگونه نیست یا حداقل درجاتی از اختلاف وجود دارد. بنابراین باید ابتدا «تحریر محل نزاع» کنیم؛ یعنی روشن کنیم که سنت، در این بحث، چه معنا و چه محدودهای دارد، سپس ببینیم با سنت چگونه برخورد شده و پیشفرضها را همسان سازیم تا به نتیجه واحد برسیم. اگر چنین نکنیم، گرفتار جنگهای لفظی میشویم؛ جنگهایی بیهوده که تنها بر سر معنای واژههاست. مثال ساده آن، واژه «شیر» است: یکی شیر درنده را مدنظر دارد، دیگری شیر خوراکی را؛ و بعد هر دو بر سر امری متفاوت جدال میکنند.
صلب سنت؛ آسیبشناسی طباطبایی از تفکر سنتی
پس، وقتی از «سنت» سخن میگوییم، باید دقیقاً مشخص کنیم منظور چیست. حتی شاید بهتر باشد، در بحثهایی مانند عقبماندگی یا نقش روشنفکران، واژه را به صورت جمع ـ یعنی «سنتها» ـ به کار ببریم. برای مثال، وقتی دوست عزیزمان به دیدگاههای طباطبایی اشاره کردند، به نظر من، باید دقیقتر دید که او در همه جا به یک شکل با سنت مواجه نشده است. هرچند بیتردید طباطبایی، مانند همه ما، گاهی شتابزده به مسائل پرداخته یا با مثالهایی گذرا از کنار برخی موضوعات گذشته است، اما تعمیم یک نمونه خاص به کل رویکرد او، خطر سفسطه و فریبندگی را دارد و روشمند نیست.
طباطبایی، برای آسیبشناسی تفکر سنتی، مفهومی با عنوان «تصلب سنت» مطرح کرده بود و اساساً معتقد نبود که باید سنت را بهطور کامل کنار گذاشت. بهعنوان نمونه، در بحث «جدال قدیم و جدید» یا ارزیابی مشروطهخواهی، او بیان میکرد که برخی علمای ما، برخلاف شماری از روشنفکران، برخوردی فنیتر و روشمندتر داشتهاند. در نظر او، شخصیتهایی چون شیخ فضلالله نوری و نائینی ـ هر یک با رویکرد خاص خود ـ نسبت به مسائل مشروطه واکنشهای عمیق و سنجیده نشان دادهاند، در حالی که بسیاری از روشنفکران با سطحینگری به موضوع پرداختهاند. بنابراین، وقتی از سنت سخن میگوییم، باید اجزا و سویههای آن را تفکیک کنیم: آیا منظور «سنتهای دینی» است؟ مجموعه فکر، فرهنگ و معرفت دینی که برخی روشنفکران، گونههایی از آن را عامل عقبماندگی دانستهاند و معتقد بودهاند اگر بر مبنای آن بخواهیم وارد جهان مدرن شویم، امکانپذیر نخواهد بود؟ این پرسش، بستر بحث را روشنتر و قابل پیگیریتر میکند.
آیا روشنفکران ایرانی ضد سنت بودند؟
برخی بر این باور بودند که برای ورود به عصر جدید باید سنتهای دینی را کنار گذاشت و خود را آماده کرد. این تصور، هرچند وجود داشته، قابل نقد و حتی خام دانسته میشود؛ مانند دیدگاههایی که آخوندزاده مطرح میکرد. با این نگاه میتوان نمونههای بیشتری یافت؛ مثلاً دیدگاه کسانی که نسبت به سنتها، میراث و داشتههای ما بیاعتنا یا کمتوجه بودند و این بیتوجهی در نظریهها و برنامههای توسعه و ترقی نیز بازتاب داشت. برای نمونه، به این نکته اشاره میشود که ما در گذشته سنتهای نیرومندی در مدیریت آب داشتیم: قنات میزدیم، بند میساختیم، یخچال و آبانبار ایجاد میکردیم. چرا این سنتها را احیا نکنیم؟ حتی حاج میرزا آقاسی ـ با وجود آنکه بسیاری او را مسخره کردند ـ برنامهای جدی برای قناتسازی داشت که در جای خود قابل تأمل است.
در همین چارچوب، اگر با منطق یاد شده با مخاطبان گفتوگو کنیم، موافقم که شماری از روشنفکران ما نسبت به این میراث بیتوجه بودهاند. یکی از کسانی که به نقد این رویکرد پرداخته، دکتر مرتضی فرهادی است؛ استاد و محققی که کتاب مهم و دو جلدی «صنعت بر فراز سنت یا در برابر آن» را نوشت. خود فرهادی به من گفت برای نوشتن این اثر، سیزده سال ریاضت کشیده و بیشتر در خانه مانده است؛ حتی صبحانه خوردن خود را کوتاه کرده تا زمان بیشتری صرف پژوهش شود. این کتاب را «وصیتنامه» خود برای ملت ایران میدانست. فرهادی نه تنها در این کتاب، بلکه در آثار دیگرش نیز نظریههای توسعه و نوسازی را از منظر بیتوجهی به میراث کهن نقد کرده است. ایشان را حتی برخی «پدر علم تعاون ایران» میدانند، زیرا پژوهشهای گستردهای درباره یاریگری و تعاون داشته است. کتاب مهم او «انسانشناسی یاریگری» نمونهای است که بسیاری از ظرفیتهای فرهنگ سنتی ما را آشکار میکند. بهعنوان یک انسانشناس میدانی، فرهادی در مناطق مختلف حضور یافته و یافتههایش را از دل واقعیتهای مردم به دست آورده است. یکی از پژوهشهای برجسته او، بررسی «تعاونی زنانه» در روستاهای ایران است؛ نظامی حیرتانگیز و کارآمد که فرهادی با شیوایی توصیف کرده است.
این نمونهها میتوانند مبنای سرمایهگذاری و توسعه روستایی باشند، اما متأسفانه به فراموشی سپرده شدهاند. بهعنوان مثال، یکی از مشکلات اصلی اصلاحات ارضی محمدرضا شاه پهلوی همین بیتوجهی به سنتها بود. در آن برنامه، زمینهای مالکان گرفته و میان کشاورزان خرد شد. در نظام اربابرعیتی قدیم، تحت مدیریت ارباب، زمینهای بزرگ کشت و آبیاری میشد و بهرهوری حفظ میگردید. اما وقتی اراضی خرد شد و به افراد متعدد رسید، این مدیریت از میان رفت، امکان کشت از دست رفت و بسیاری زمینها فروخته شدند. با گذشت زمان، این زمینهای کوچک در فرایند ارث به قطعات کوچکتر تقسیم یا بهطور کامل از چرخه تولید خارج شدند. تولید کشاورزی ضربه خورد. نتیجهاش مهاجرت گسترده روستاییان به شهرها و درواقع بیکاری در بین روستانشینان ما و یک مصیبتهای بزرگی به بار آورد! اگر ما از سنتهای تعاونی و یا یاریگری به تعبیر فرهادی میتوانستیم استفاده کنیم شاید بخشی از بحران را حل میکردیم.
ببینید ما یک کلان روایات تعمیمیافتهای نسازیم که انگار همه نواندیشان ما، روشنفکران ما، ترقی خواهان ما ضد سنت بودند! نه این نیست. بعد ضد همه سنت بودند. باز این نیست یعنی با یک بخشهایی از سنتهای ما مشکل داشتند. بعد این که باز فلان مثلاً متفکر اینجوری هم تا آخر ماند! باز اینجوری نیست؛ یعنی مثلاً تقی زاده ندارید. تقی زادهها دارید. ملکم ندارید. ملکمها دارید و اینها درواقع تحمل پیدا میکردند. ما باید اینها را درست، دقیق بتوانیم بخوانیم و روایت کنیم.
برخورد روشنفکران با سنت ـ یا سنتها ـ در تاریخ معاصر ایران، یکسان و ثابت نبوده است. در دوره قاجاریه، بهویژه عصر ناصری و در آستانه انقلاب مشروطه، این مواجهه در قالب یک گفتمان خاص و بر زمینهای تاریخی، فرهنگی و سیاسی شکل میگرفت. از انقلاب مشروطه تا کودتای سوم اسفند، گفتمانها و روایتهایی تازه پدید آمد که سبب شد رویارویی بخشهایی از روشنفکران یا متجددان ایرانی با سنت، دگرگون شود. سپس در دوره رضاشاه، باستانگرایی، تمرکز بر غربیسازی و تجدد، به محور سیاستهای فرهنگی و اجتماعی بدل شد. در دهه بیست و دهه سی، شرایط تغییر کرد؛ دهه چهل و پنجاه شاهد رشد گفتمان اسلام سیاسی، غربزدگی، بازگشت به خویش و جهان سومگرایی بود. پس از انقلاب ۱۳۵۷ نیز، تحولات سیاسی و فکری، برخورد با سنت را دگرگون ساخت و تا امروز ادامه دارد. به همین دلیل، هنگامی که گفته میشود «روشنفکران ایران آمدند و گفتند باید سنت را کنار بگذاریم تا ترقی کنیم»، این یک کلیگویی است. این ادعا را باید در بستر تاریخی، با دقت، جزئیات و تأمل بررسی کرد تا بتوان به نتیجهای دقیق و مفید رسید.
صفویه؛ شکوفایی سنت در سایه ثبات سیاسی
با توجه به همه نکاتی که در این گفتوگو مطرح شد، یک پرسش اساسی وجود دارد: چرا روایت «عقبماندگی» در کشور، که در اصل باید محرکی برای بازسازی فرهنگی باشد ـ یعنی اگر پذیرفتیم که طبق یک قرائت یا روایت، عقبمانده هستیم ـ نتوانسته چنین نقشی ایفا کند؟
بیستوچند سال پیش، زمانی که کتاب ساده و پیشپاافتاده خود را با عنوان «تاریخ علتشناسی انحطاط و عقبماندگی ایرانیان و مسلمانان» نوشتم، به نتیجهای شگفت رسیدم: گویی علتشناسی انحطاط و عقبماندگی ما، خود، دچار انحطاط و عقبماندگی است.
علوم انسانی و اجتماعی ما، انگار توان کافی برای طرح دقیق و درست پرسش در این زمینه ندارند. همانگونه که شما اشاره کردید، در بسیاری موارد، این روایتها نه تنها کمکی به تحول و توسعه نکردهاند، بلکه خود به مانعی در برابر آن بدل شدهاند. به عبارتی، اگر قرار بود نسخهای برای درمان دردهای ما بپیچند، خود به بخشی از درد تبدیل شدهاند. اجازه دهید کوتاه چند نکته عرض کنم. اهالی علوم اجتماعی و انسانی خوب میدانند که میان دو نوع نظریه تمایز میگذارند:
۱. نظریههای ایضاحی (توصیفی): این نظریهها به دنبال روشن کردن وضعیت یک پدیده یا واقعیتاند.
۲. نظریههای تجویزی: اینها نسخه میپیچند، وارد «باید و نباید» میشوند و پیامدها را پیشبینی میکنند.
البته این دوگانه تا حدی فریبنده است، زیرا در عمل، هر تبیین و توصیف، در نهایت به تجویز منتهی میشود. اگر بپذیریم که علوم انسانی و اجتماعی ذاتاً خصلت تجویزی دارند و نظریهها را برای درمان دردهای جامعه ـ سیاسی، اجتماعی، فرهنگی ـ میسازند، آنگاه میتوانیم همین رویکرد آسیبشناسانه را در مورد روایتهای انحطاط و عقبماندگی خودمان به کار ببریم.
وقتی این بررسی را انجام دهیم، میبینیم آنهایی که مدعی درمان انحطاط و عقبماندگی بودهاند، چه دستاوردی داشتهاند و در عمل چه کردهاند؟ البته قصد ندارم کلانروایتی بسازم و همه را با یک چوب برانم؛ بیتردید در کار فکری برخی از این متفکران، سویههای درخشانی وجود داشته، پیامهای ارزشمندی ارائه شده که باید از آنها بهره گرفت. اما در یک ارزیابی کلی شاید بتوان گفت شمار قابلتوجهی از این نظریهپردازان، در عمل، «انحطاطانديش» و «عقبماندگیباور» شدهاند. برخی حتی به این نتیجه رسیدهاند که ما ذاتاً عقبماندهایم؛ گویا فرهنگ، جغرافیا، آبوهوا، ژن، شرایط نژادی، خلقوخوی، باورها و دین ما، همه برای عقبماندگی ساخته شده است و امکان برونرفت از این وضعیت وجود ندارد! حتی برخی از این اساتید هم اکثراً با دلسوزی وارد این جریان میشوند. بهعنوان نمونه نقدی که سالهاست مطرح کردهام، مربوط به استاد عزیز و ارجمند، دکتر سید جواد طباطبایی است. او بیتردید متفکری ناب و توانمند بود و در فضای فکری کشور ما کورانی ایجاد کرد که باید قدر آن را دانست. با این حال، در نظریه «انحطاط» ایشان، نوعی کلانروایت انحطاطباورانه و انحطاطانديشانه دیده میشود که دستکم از نظر من، چنین القا میکند که ما از حدود هزار سال پیش، بهویژه پس از چیرگی ترکان سلجوقی، صرفاً در مسیر زوال و انحطاط بودهایم. هرچند ایشان در برخی موارد تلاش کرده رنگ و بوی دیگری به روایت بدهد، اما تصویر کلی اینگونه است که گویی باید همهجا فقط انحطاط را دید.
در حالیکه در واقعیت تاریخی، فروآمدن ما از قله تمدن مرحلهبهمرحله و همراه با فراز و فرود بوده است. مثلاً پس از ضربه سهمگین حمله مغول، ایرانیان از طوفان عبور کردند و دوباره به درخشش فرهنگی رسیدند؛ دوره ایلخانان نمونه بارزی است. از خواجه نصیرالدین طوسی و تأسیس مجموعه علمی مراغه آغاز کنید تا شکوفاییهای فرهنگی که در تبریز رخ داد و حتی مرکز ثقل تمدن و فرهنگ ایران از خراسان به آذربایجان منتقل شد.
دوره صفویه نیز شاهد توانمندی و پویایی سنت ماست. وقتی امنیت، ثبات و ارادههای لازم برای شکوفایی فراهم شد، استعدادهای این ملت بروز و ظهور یافتند. آیا میتوان اوج صفویه، بهویژه دوره شاه عباس اول، را «دوره انحطاط» یا «عقبماندگی» دانست؟ در این زمان، در برخی عرصهها همتراز و حتی در رقابت با اروپاییها بودیم. بازخوانی این دوره ضروری است و اتفاقاً بسیاری از کارشناسان بصیر و خبره تاریخ صفوی نیز چنین دیدگاهی دارند. حتی در دوره قاجاریه ـ که معمولاً به عنوان عصر بیخبری، تباهی و سیاهی مطلق معرفی میشود ـ ما شاهد درخششها و بیداریهای فرهنگی هستیم. این روزگار، آغاز عصر آگاهی و خبر داشتن از جهان بیرون بود. همین گسترش آگاهیها و تحولپذیری، بستر شکلگیری مشروطه را فراهم ساخت؛ بیآن، چنین اتفاقی رخ نمیداد. البته موانع، ضعفها، نبود تشکیلات اداری کارآمد و نظم فراگیر، آزاردهنده بودند، اما جرقههای تغییر روشن شده بود.
ریشههای فرهنگیِ روایت عقبماندگی
این را هم بیفزایم که بخش مهمی از روایتهای عقبماندگی، به ریشههای فرهنگیِ همین روایتهای شکست باز میگردد؛ و این موضوع محدود به امروز ما نیست. اگر تاریخ را ورق بزنیم، میبینیم که در دورههای گوناگون، مردمان ـ و بهویژه بزرگان فکری و فرهنگی ـ معمولاً روزگار خود را عصر انحطاط، سیاهی و تباهی میدانستند و بر آن مینالیدند. در کنار این گلایهها، غالباً نوعی گرایش نوستالژیک به روزگاران پیشین وجود داشته است؛ گویی زمانه خودشان زمانهای بد و نابسامان است، و در مقابل، گذشته، بهمراتب بهتر و پرافتخارتر بوده است. این گرایش، ریشهای فرهنگی دارد و تنها مختص ایران نیست. نمونهاش را در یونان باستان، در آثار هِزیود (که برخی او را شخصیت افسانهای میدانند) میبینیم: او از «عصر زرین» و «طلایی» گذشته سخن میگوید که پس از آن، عصر سیمین و مسین آمده، و روزگار خودش را «عصر آهن» مینامد ـ نه به معنای دوره تکنولوژیک امروز، بلکه بهعنوان نمادی برای فرود ارزشی. در چین باستان نیز، فلسفه و گفتار بسیاری از فیلسوفان از «عصر طلاییِ گذشته» یاد میکند، در حالی که زمانه خود را روزگار تباهی میبینند.
در جامعه اسلامی و تاریخ ایران نیز، این ذهنیت بارها تکرار شده است. «ناله اهل زمانه از زمانه به هواست» وصفی است که در دورههای مختلف میتوان یافت. در این نگاه، عصر طلایی همواره در پسِ پشت قرار دارد، نه در آینده؛ یک گرایش گذشتهگرایانه قوی که بر ذهنیتهای قدیم حاکم بوده است.
میرچا الیاده، در کتاب مشهور «اسطوره بازگشت جاودانه: مقدمهای بر فلسفه تاریخ» ـ که با ترجمه مرحوم استاد بهمن سرکاراتی به فارسی درآمده ـ ریشه این نگاه را بهخوبی تحلیل کرده است. او نشان میدهد که انسانِ قدیم، مدام رجعت به گذشته را تجربه میکرده و با این بازگشت، تلاش داشته اضطراب مرگ و زمانمند بودن خود را مهار کند. حتی واژه «ارتجاع» در معنای واپسگرایی، از همین مفهوم «رجوع به گذشته» برآمده است. این، تنها یکی از ریشههای روایت شکست و گذشتهگرایی است که اجمالاً به آن اشاره کردم؛ ریشههای دیگر نیز دارد که پرداختن به آنها فرصت دیگری میطلبد.
از گفتمان انحطاط تا گفتمان امید
یکی دیگر از عوامل، عادت تاریخی ما به «دنبالهروی» است. معمولاً هنگامی که یک روایت یا نگاه خاص، بهتدریج به کلیشه تبدیل میشود و چیرگی پیدا میکند ـ یا بهاصطلاح، ماهیت هژمونیک مییابد ـ دیگران پیدرپی وارد همان مسیر میشوند و در قالب همان ژانر و گونهی غالب، روایتپردازی میکنند. اگر بخواهیم این را کمی فنیتر بیان کنیم، میتوانیم به دو مفهوم نظریهای اشاره کنیم که برای تحلیل این وضعیت مفید هستند: نخست، مفهوم پارادایم در اندیشه توماس کوهن. پارادایم در این معنا، به منزله «سرمشق» یا «الگو» عمل میکند؛ وقتی پارادایمی شکل گرفت، بسیاری از اهل نظر و قلم، خود را در چهارچوب همان الگو جای میدهند و روایتها، تحلیلها و حتی نقدهایشان را بر اساس آن تکرار میکنند. این تکرار، به مرور، استمرار و تثبیت همان روایت غالب را تضمین میکند.
یکی هم، مفهوم نظریه گفتمان است. گفتمان شکل میگیرد، دیسکورس میشود؛ یعنی یک قالب و یک چهارچوب گفتمانی ایجاد میشود و سپس، در همین چهارچوب، روایت شکست و روایتهای انحطاطباورانه یا انحطاطاندیشانه مدام خود را بازتولید، گسترش و تکرار میکنند.
به نظر من، میتوان این پدیده را اینگونه دید ـ البته میتوان از زاویههای دیگر هم آن را بررسی کرد. اما اگر بخواهیم از گفتههایمان نتیجه بگیریم، آن نتیجه چنین است: این گفتمانهای انحطاطباورانه و روایتهای شکست، مانع توسعه و پیشرفتاند. آنها جامعه را ناامید میکنند؛ و جامعهای که امید ندارد، نمیتواند با موانع داخلی و بیرونی توسعه بجنگد و در برابرشان مقاومت کند. چنین جامعهای سپر میاندازد.
برای پیشرفت، جامعه نیاز به امید دارد. البته وقتی از امید سخن میگویم، ممکن است برخی ما را به «روانشناسی زرد» متهم کنند و بگویند: «یعنی چه؟ کشورمان چنین و چنان است! گذشتهمان چنین بوده! چرا بیخود از امید حرف میزنید؟ امید کاذب از سرطان بدتر است!» صمیمانه عرض کنم، من از این جنس، کاملاً دورم. مقصود من، نقد سطحی و سیاستزده روایتهای شکست نیست؛ بلکه دعوت به بررسی علمی، منطقی و مبتنی بر شواهد و دادههای متقن است.
مثلاً همین «روایت شکست مشروطه» را در نظر بگیرید. برخی با همین عنوان، کتاب مینویسند و تاریخ را چنین روایت میکنند. اما من با منطقی متفاوت ـ نه شعارزده ـ این پرسش را مطرح میکنم: آیا میتوان گفت «مشروطه کامیاب» یا حتی «مشروطه پیروز»؟ با بررسی تاریخی میبینم که پاسخ مثبت است، زیرا مشروطه دستاوردهای مهمی داشت:
• آوردن قانون اساسی که پایدار ماند و از بین نرفت؛
• تأسیس مجلس که فراز و فرود بسیار داشت، اما بهعنوان نهادی مدرن باقی ماند؛
• توسعه روزنامهها و نشریات؛
• کنار رفتن ایده سلطنت مطلقه و استبدادی برای همیشه.
به نظرم، مشروطه نوعی انقراض سیستم را رقم زد ـ نه فقط انقراض یک شخص یا سلسله. پیش از مشروطه، ایرانیان مردمی پرتحرک و ناآرام بودند و شورشهای بسیار کرده و کم پادشاه نکشته بودند! مشکل، تمرکز اعتراض بر شخص پادشاه بود، نه خود نهاد پادشاهی. مردم میپنداشتند با عوض کردن پادشاه و نشاندن فردی اخلاقمدار به جای او، جامعه اصلاح میشود: کمبوجیه را برکنار و داریوش را جانشین کنند؛ ضحاک را بردارند و فریدون را بنشانند. اشتباه در این بود که توجه نمیشد فریدونها و داریوشها استثنا هستند و در تاریخ کمیاب؛ اکثریت، ضحاکها و نالایقاناند. وقتی سیستم موروثی، استبدادی و بیقانون باشد، تصادفاً یک شاهعباس میآید و دورهای از رفاه ایجاد میکند، اما این رفاه موقت و وابسته به شخص است. جانشینش شاه صفی، شاه سلیمان یا شاه سلطان حسین میشود و نتیجه، سقوط. بنابراین، توسعه باید نهادمحور و نهادگرا باشد، نه شخصیتمحور. این بحث ادامه دارد، اما بهاختصار: اگر میخواهیم نتیجهای کاربردی بگیریم، آن یکی این است که با شواهد کافی، میتوانیم روایت شکست مشروطه را زیر سؤال ببریم و روایت پیروزی را جایگزین کنیم. امروز هم که موسم مشروطه فرا میرسد، جشن میگیریم، سخنرانی میکنیم، در فضای مجازی گفتگو میکنیم، چون رویدادی مهم و حتی با ابعاد جهانی بوده است. ما اولین ملت آسیایی، شرقی و مسلمان بودیم که سیستم استبدادی را فرو انداختیم و جای آن، کنستیتوسیون و نظام مشروطه را با نهادهایش گذاشتیم؛ هرچند بعدها با مشکلاتی مواجه شد، کماکان نقطه عطفی در تاریخ توسعه سیاسی ماست.
تاریخداری ایران؛ تفاوتی بنیادین با جوامع نوظهور
درباره مسائل فرهنگی که در بخش پیشین گفتوگو مطرح شد، باز تأکید میکنم: ما با بسیاری از کشورها و ملتها تفاوت داریم؛ نه با همه، اما با خیلیها. ما یک «کشور تاریخدار» هستیم. مقصودم از تاریخدار بودن، نفی تاریخ دیگران نیست؛ بلکه یعنی تاریخ ما پُر است، سنگین است، حوادث و تحرکات فراوان دارد. جامعه ما دارای تحرک تاریخی بسیار زیاد است.
برای روشنتر شدن این نگاه، یک نمونه میگویم: ترکیه را ببینید؛ آقای کمال آتاتورک آمد و نظام جمهوری جدید تأسیس کرد، و از آن زمان تا امروز، این جمهوری بر همان محور میچرخد. البته تحولات دیده میشود، اما نه از نوع «ساختارشکن»، «شالودهشکن» و بنیادی که بخواهد همه چیز را زیروزبر کند. ایران را نگاه کنید: رضاخان آمد و رضاشاه شد. دهه بیست، او کنار زده شد و نزدیک بود اصلاً سلسله پهلوی برود. سپس جریان نهضت ملی آمد؛ مصدق و کاشانی صحنهدار شدند، کودتا شد. بعد بیستوپنج سال محمدرضا شاه پهلوی و اقداماتش ادامه یافت. سپس انقلاب ۱۳۵۷ رخ داد. از آن زمان تا امروز، جامعه ما همچنان در تبوتاب است و مدام تحرک دارد.
این همان «تحرک تاریخی» است که باید آن را جدی گرفت. البته برخی نگاه منفی به همین پدیده دارند و نامش را «جامعه کوتاهمدت» گذاشتهاند. دلیلشان روشن است: جامعه ایران بیثبات است، ساختارهایش عمر کوتاه دارند، کلنگی است؛ ساختمانها ـ نه فیزیکی، بلکه فرهنگی، فکری، ادبی و هنری ـ دوام ندارند. اما من همیشه این نظریه را نقد کردهام، زیرا وقتی تبدیل به کلانروایت شود، اشکالات جدی مییابد. اگر ایران «کوتاهمدت» است، پس چگونه چند هزار سال دوام آورده است؟
واقعیت این است که ایران در کوتاهمدتی خود، درازمدت بوده است. دستگاه سیاسی ـ اداری و دیوانسالاری ایران چند هزار سال پایدار مانده؛ این کوتاهمدت نیست. هرچند اشخاص درون آن، مانند حسن میکالی، خواجه رشیدالدین یا امیرکبیر، کشته شدهاند، اما خود ساختار باقی مانده است. باز اگر ایران کوتاهمدت است، چگونه بنه (تعاون روستایی) یا سنتهای چند هزار سالهای چون کاریز و قنات همچنان ادامه یافتهاند؟ زبان فارسی کوتاهمدت است؟ امروز ما با همان زبان فردوسی، سعدی، حافظ، مولانا و ناصرخسرو سخن میگوییم. در حالی که بسیاری از ملتها ادبیات سه قرن پیش خود را فقط با دیکشنری و بهسختی میخوانند، در ایران میتوانید به یک فارغالتحصیل دبیرستان بگویید «تاریخ بلعمی» یا «حدود العالم» را بخواند، و هرچند کمی دشوار است، اما ارتباط برقرار میکند.
چون شما اشاره کردید، این را هم بگویم: بله، بعضی دوستان زبان فارسی و ساختار و شرایط و حتی بهزعم خودشان «بیماریهای» آن را مانع ترقی و توسعه دانستهاند. من نه صلاحیتش را دارم و نه سوادش را که وارد این بحث شوم، و نه همت کردهام که چنین مطالعهای انجام بدهم؛ کمی اطلاعات اجمالی دارم که حتماً از شما کمتر و سطحیتر است. در جاهایی که نمیدانم، صراحتاً میگویم که نمیتوانم وارد شوم. اما این بحث نقدهای جدی دارد. اگر بهاختصار بخواهم بگویم: ما ملتی هستیم با سنتهای بزرگ و گرانبار، و این سنتها گاهی آنقدر روی دوش ما سنگینی میکنند که حرکت ما به سمت نو شدن و نوآوری را کند، دشوار و پرهزینه میکنند. زیرا روی دوش ما چند هزار سال تاریخ، فرهنگ و سنت نشسته است. ما بوعلی داشتیم، ملاصدرا داشتیم، زکریای رازی داشتیم، خیامها، حافظها، کوروش و داریوش، ساسانی و هخامنشی، زرتشت و آیین زرتشتی، مانویت، مهرپرستی، و نظامهای فراوان فرهنگی و معرفتی و تمدنی داشتهایم؛ همه اینها بار ما را سنگین کرده است.
شما میتوانید به قیاس نگاه کنید به کشورها یا حوزههای جمعیتی نوظهور که این حجم بار تاریخی را ندارند؛ سبکتر حرکت میکنند. مثلاً امارات، کمتر از ما دارد، پس سنگینی سنت کمرش را خم نکرده و سبکبار میرود و میسازد. یا مالزی. البته نباید این را دستاویز کرد و مثل چماق بر سر ما کوبید که «اینها ارتجاعیاند». این فقط یک گوشه ماجراست و باید بحث شود. منظور من این است که ملت ایران زیر بار سنگین سنتهای تاریخی، حرکتش به سمت توسعه و پیشرفت کند شده است.
برای روشن شدن این موضوع، مثالی ساده بزنم: فرض کنید اتاقی داریم که بخواهیم دکوراسیونش را عوض کنیم. اگر اتاق خلوت باشد، تغییر راحت است؛ میز را برمیداریم، صندلی را کنار میگذاریم، چند شیء را جابهجا میکنیم. اما اگر وارد اتاقی شوید که پر از نقش و نگار، گچبری، شیشهکاری، میز و صندلی سنتی که به زمین کوبیده شده، کاشیکاری و تزئینات باشد، دلتان نمیآید خیلی از اینها را تغییر بدهید، چون وابستگی میآورند. تغییر چنین اتاقی سخت است. خب، وقتی تغییر یک اتاق پر از سنت و تزئینات دشوار است، کشورِ پر از میراث و سنتهای تاریخی را چگونه میتوان به آسانی تغییر داد؟ برای همین همیشه در نقد کسانی که آسان درباره حذف سنتهای ما حرف زدهاند، گفتهام: گویی صحبت از خرید یخچال یا رادیو یا تلویزیون میکنند. یعنی مثل این که رادیوی قدیمی را از برق بکشیم، در سطل آشغال بیندازیم و برویم از بازار یکی تازه بخریم. اما سنتها و میراث ما با عاطفه، احساس، روح و جان ما گره خوردهاند و در تاریخ و فرهنگمان ریشه دواندهاند.
تاریخ منجیان دروغین؛ دو قرن جستوجوی نجات
ما یک تاریخ چند هزارساله تمدن داشتهایم و داریم. در طول تاریخ، ایرانیها برای خودشان «کسی» بودهاند، در جهان جایگاه داشتهاند و این جایگاه را شناخته بودند. امروز سخت است که در حاشیه دنیای تجدد، در حاشیه تاریخ تجدد برویم و زندگی کنیم؛ همین ما را رنج میدهد. شاید یکی از دلایل اینکه بعضی نظریات روشنفکران بسیار غربگرا در جامعه مقبول نیفتاده، همین ناخودآگاه تاریخی باشد که میگوید: ما نمیتوانیم این جایگاه را کنار بگذاریم، نمیتوانیم خود را در حاشیه یک تاریخ دیگر ببینیم.
مسئله امروز ما این است: چگونه میتوانیم تاریخ خود را تداوم بدهیم در حالی که تجدد بر ما غالب شده است؟ چه کنیم که نه در حاشیه تجدد قرار بگیریم، بلکه همراه سایر ملل پیشرفته جلو بیاییم و پیشرفت کنیم؟ اگر این سنتها را کنار نمیگذاریم ـ که قطعاً نمیخواهیم کنار بگذاریم ـ اکنون دقیقاً از این مخزن سنت چه استفادهای برای توسعه خود میتوانیم ببریم؟ توسعهای که بگوییم در حاشیه تجدد نیست، پیشرفت دارد، اما زیر تاریخ غرب قرار نمیگیرد.
من چه چیزی از این مخزن سنت میتوانم بیرون بکشم؟ شاید نسخهای نداشته باشم. شاید سرگردان باشم. شاید سپر انداخته باشم و بگویم توان پیچیدن نسخه را ندارم! بسیاری وقتها وقتی از من نظر میخواهند، میبینم نظری ندارم و پاسخی حاضر نیست. مگر در هر سؤال یا مسئله باید حتماً اظهارنظر داشت؟ فروتنانه ـ و نه به معنای شکستهنفسی متعارف ـ از ژرفای دلوجان میگویم، واقعاً نمیتوانم نسخههای مشخص بدهم؛ شاید فقط پیشنهادهایی در حد توان ارائه کنم.
در تکمیل سخنانم این را هم بگویم که ما ایرانیها به دلایل تاریخی و فرهنگی، مردمی هستیم که عادت داشتیم خودمان را در کانون جهان ببینیم. از حدود دویست سال پیش، این کانونیت را از دست دادیم و به زور به پیرامون رانده شدیم. دیدیم که دیگران مرکز را تصرف کرده و به ما میگویند باید بهعنوان ملت پیرامونی پیروی کنیم. این ضربه روانی، یکی از رنجهای بزرگ ملت ایران است؛ انگار چیزی از درون ما کنده شده باشد، زخمی عمیق مانده که میگوید: ایران باید در میدان اصلی باشد، باید محور باشد، دستکم در کنار دیگران. باور کهن «ایران دل عالم است» هنوز در ژرفای جان ایرانی وجود دارد و نرفته است.
این حس عقبماندگی هم بخشی از همین ماجراست. حتی اگر فردی به آن آگاه نباشد، ضمیر ناخودآگاه ملی چنین احساسی را حمل میکند. ایرانی میخواهد دوباره به سروری، مرکزیت و کانون بودن برگردد، نمیخواهد زیردست و حاشیه باشد. برای همین دویست سال در تبوتاب بوده که خود را از این وضعیت بیرون بکشد ـ و این کار هزینه دارد. اینجاست که نسخهها مهم میشوند؛ و باید دید چقدر از این نسخهها، «راهنماهای دروغین» و «منجیان کاذب» بودهاند. سالها پیش گفتهام و نوشتهام که تاریخ دو سده اخیر ایران را میتوان «تاریخ منجیان دروغین» خواند؛ کسانی که خود را مأمور نجات ایران دانستهاند، رسالت را در انحصار خود دیدهاند، و این بزرگترین مصیبت جامعه بوده است.
اگر رسالتی هست، بر دوش ملت است، نه بر دوش یک شخص یا گروه. هر کنش توسعهگرا باید بر نیروی ملت و مردم تکیه کند. هر جدایی بین نظام، گروه، نهاد یا مرام و بدنه جامعه ـ فارغ از رنگ، نژاد، مذهب و باور ـ توسعه پایدار را غیرممکن میکند. در ایران محور زبان فارسی است؛ پلی میان همه اقوام ایرانی. این ستون نگهدارنده ایرانیت باید حفظ شود. لر، بلوچ، ترک یا عرب باید خود را ایرانی بداند.
زبان فارسی، با همه ضعفها و بیماریهای امروز، بالقوه از تواناترین زبانهاست، زیرا توان رویش دارد؛ میتواند بجوشد، بروید و واژه بسازد. بدون نیاز به حفظ یا توضیح، شنونده معنای واژه تازه را درمییابد. این ظرفیت بزرگ، به شرط رفع ضعفها، میتواند پایه و شالوده توسعه و ترقی ایران باشد. سنت ایرانی، از جمله زبان و ادبیات فاخر فارسی، یک معدن و یک چشمه خروشان است که باید استخراج و لایروبی شود تا فوران کند. دین ما نیز غنی و توانمند است. مذهب تشیع در دورهای که عثمانی بزرگترین ماشین جنگی دنیا بود، سپر دفاعی شد و توانست هویت ایرانی را نو کند، هرچند مشکلاتی داشت. ادیان دیگر نیز سنتهای درخشانی آفریدهاند و پیروان همه مذاهب باید بهعنوان ایرانی گرامی داشته شوند.
امنیت ملی از مسیر توسعه مردمی میگذرد
یک خطای بزرگ ما برخوردهای متحجرانه با اقلیتها بوده است. شهر من، بروجرد، جمعیت قابل توجهی از یهودیان داشت؛ ثروت ایران و شهر من بودند. در یک محله و بازار بزرگ زندگی میکردند، ولی با رفتارهای تند، مجبور به ترک ایران شدند. ما فقط «فرار مغزها» نداشتهایم؛ از این فرارها هم زیان دیدهایم. تصور کنید جمعیت یهودی سابق ایران نهتنها مانده بود بلکه بیشتر هم شده بود، بسیاری از ادعاهای اسرائیل و نتانیاهو آسان به نتیجه نمیرسید. هنوز هم یهودیان وطنپرستی در ایران هستند که علیه صهیونیسم سینه سپر کردهاند. ایران، بهسان قالی نفیس، از همه این رنگها و نقشها ساخته شده و باید قدر این تنوع را دانست.
شما تصور کنید اگر ما در ایران صنعت توریسم را واقعاً توسعه داده بودیم، آیا به این آسانی میتوانستند ما را تحریم کنند؟ میشد به این راحتی تهدیدمان کنند؟ فرض کنید سالانه ظرفیت جذب سی تا چهل میلیون جهانگرد داشتیم؛ آیا وقتی کشور پر از جهانگرد است و رفتوآمد مدام جریان دارد، به آسانی میتوانند بمباران کنند؟ میتوانند به ما موشک بزنند؟ توسعه، امنیت میآورد. به همین دلیل نقد من این است که نمیتوانید توسعه را صرفاً بر ارتش، نظامیگری و تجهیزات نظامی استوار کنید. توسعه باید عمومی باشد و مردممحور. اگر صنعت جهانگردی خود را توسعه دهید، خواهید دید در صحنه سیاست جهانی، از صد بمب اتم هم برای ایران قویتر و مؤثرتر عمل خواهد کرد. و این بحث، ادامه و گستره فراوانی دارد.
تاریخ انتشار: 1404/08/15
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.