رسانه فکرت | جواد کاوندی

 

پس از مهسا، انگیزه‌هایی عریان، بر پیکر حقیقت حجاب افکندند تا مگر چشم‌ها پر شود از نادیدنی‌ها و دیگر جایی برای دیدنی‌ها باقی نماند. لشکر اهریمن، هدف  خود را خودآگاهی جامعه ایرانی قرار داده بود تا آنجا که برخی حتی نمی‌دانستند اگر تیم ملی ایران در جام جهانی پیروز شود، بخندند یا بگریند.


دشمن می‌دانست به‌تنهایی توان نابودی ما را ندارد؛ پس تلاش می‌کرد تا از خود ما نیز کمک بگیرد. او با زبان طعنه و کنایه یا صراحت و آمریت به جمهوری اسلامی ایران می‌گفت که اگر روزی با خواست مردم بر سر کارآمدی، اکنون باید نمانی؛ چون مردم تو را نمی‌خواهند. او می‌خواست ما را با دست خودمان بکشد و برای این کار تنها به ذهن ما نیاز داشت و تلاش می‌کرد تا با آوار دروغ راه را بر خود هموار سازد. هیچ‌گاه چنین جنگ عریانی ندیده بودم؛ آن‌سان که دشمنان ما هرگز ابایی از ستر زشتی‌هایشان نداشتند و همان‌گونه می‌نمودند که بودند. آشکارا وطن را پاره‌پاره و ایرانی را آواره می‌پسندیدند.


در این‌سو اما به‌سختی می‌توانستیم از ذهنیت به وجود آمده عبور کنیم و خود را به سراپرده ذهن جامعه رسانده و با ایشان به مفاهمه بپردازیم. اندک کسانی در خیابان زباله‌دان به آتش می‌کشیدند و بسیاری در پیاده‌رو با یک‌ چشم به ایشان می‌نگریستند و با چشمی دیگر به ما. مجبور بودیم آرمان را زیر سمّ ستوران افکنده تا مگر صداقت خود را برای اهل شهر ثابت کنیم؛ اما مردمان از معرکه می‌گذشتند؛ بی‌آنکه بدانیم ایشان به چه می‌اندیشند و درباره ما چه قضاوتی دارند. دشمن آنان را برای خود می‌خواست و ما ایشان را برای ایشان؛ اما آیا مردم خود را برای که و چه می‌خواستند؟


دراین‌بین دیگرانی نیز بودند که سر از کمین‌گاه بیرون آورده و زبان به کار می‌بستند که این مقاتله برای چیست؟ اینان در میانه این نبرد بی‌امان بساط خود را پهن کرده بودند و گاهی به ما و گاهی نیز به دشمن نصیحت کرده و ما را شماتت می‌کردند که اگر دیروز به نصایح ما گوش می‌سپردید امروز گوشتان در چنگ دشمن نمی‌بود و البته هنوز نیز دیر نشده است. اینان همانانی بودند که قبل‌تر بعد از آنکه در انتخابات شکست خوردند شهر را به آتش کشیدند؛ حالا چگونه می‌خواستند آتش را خاموش کنند؟ جالب این بود که آقای سید محمد خاتمی می‌گفت: «براندازی نه ممکن است و نه مطلوب؛ بلکه خوداصلاحی پرفایده‌ترین راه است». او رفع حصر موسوی را از خوداصلاحی می‌دانست؛ اما موسوی از درون حصر فریاد براندازی سر می‌داد و مانند ته‌مانده سلطنت پهلوی نسخه رفراندوم و سرنگونی جمهوری اسلامی را می‌پیچید.

 

موسوی معتقد بود باید رفراندوم برگزار شود و اگر مردم رأی به نبود جمهوری اسلامی دادند، مجلس مؤسسانی از نمایندگان مردم تشکیل بشود تا به نگارش قانون اساسی جدید بپردازد؛ اما هنوز مطلبی دیگر باقی مانده بود، مطلبی که خود موسوی آن را بر زبان جاری ساخت: «چه کسی باید همه این کارها را به انجام برساند؟ چه کسی متولی است تا رفراندوم برگزار نماید؛ مجلس مؤسسان شکل داده و قانون اساسی بنگارد؟» او برای این سؤال پاسخی نداشت؛ اما در واقع پاسخ این بود: این کارها، همه و همه وظیفه همان کسی است که چنین ایده‌ای ارائه می‌دهد. جالب‌تر این بود که دیگرانی هم که ایده همه‌پرسی را پی می‌گرفتند، انجام‌دادن آن را از جمهوری اسلامی مطالبه می‌کردند.


 در گرماگرم این سخنان ناگهان صدای پایی به گوش رسید، من از میان غبار دیدم که مردم شهر؛ همانان که از ما گذر کرده بودند به سوی معرکه بازگشتند. کسانی که سنگ حق‌به‌جانبی را بر سینه‌ می‌کوبیدند، دست رد بر سینه دشمن زده و دست ما را گرفتند و در خویش پناهمان دادند؛ اما در این میانه آنان که گاهی به نعل می‌زدند، گاهی به میخ؛ نعل وارونه خوردند و زیر پا دفن شدند. آنان که ما را نصیحت می‌کردند که خوب در مرگ بنگرید تا مگر به تب راضی شوید و از بین براندازی و خوداصلاحی، دومی را گردن بنهید، با شکست پروژه براندازی، زین پس چگونه ما را برای پذیرش ایده خود متقاعد خواهند کرد؟

 

تاریخ انتشار: 1402/11/02

نظر بدهید
user
envelope.svg
pencil