ویژههای فکرت
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.
آنچه ملاحظه میکنید بخش نخست سخنان دکتر مختار شیخ حسینی؛ مدیر گروه علوم سیاسی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی است که در نشست تخصصی رسانه فکرت با عنوان"ایران اسلامی و اندیشهی سید قطب" مطرح شده است؛
چرا جهان عرب معاصر برای ما اهمیت دارد؟
بازگردیم به این پرسش که چرا جهان عرب معاصر برای ما اهمیت دارد. این اهمیت را میتوان از چند جنبه توضیح داد. نخست، از منظر ما در ایران، دلیل آن است که در یک پهنه فرهنگی و تمدنی نسبتاً مشترک زندگی میکنیم. مهمتر از آن، با مسائل مشابهی مواجه هستیم. علاوه بر این، معمولاً مسائل در حوزه عربی زودتر مطرح میشوند. اگرچه امروز، با گسترش فضای رسانهای، این ادعا ممکن است کمتر قابل دفاع باشد، اما در قرن نوزدهم و قرن بیستم ـ بهویژه در دوران فعالیت سید قطب و جریانهای اسلامگرا ـ به دلایلی که میتوان جداگانه به آن پرداخت، مسائل ابتدا در جهان عرب طرح و مورد گفتوگو قرار میگرفتند، سپس با تأخیر به مشرق عربی و پس از آن با فاصله بیشتر به ایران منتقل میشدند. این موضوع محدود به جریانهای اسلامگرا نیست. حتی کسانی که گرایش روشنفکری در ایران را دنبال میکنند، میتوانند ببینند که چند دهه پیش از شکلگیری آن در ایران، بحثها و مناقشات مشابهی در محیط عربی جریان داشته است. برخی بر این باورند که در پروژه روشنفکری، آنچه ایرانیان عرضه کردهاند، افزوده چندانی بر دستاوردهای پیشین جهان عرب نبوده است. حتی ادعای بزرگتری نیز مطرح است مبنی بر اینکه پاسخهای اسلامگرایان ایرانی به این مسائل نیز تفاوت یا ابتکار قابل توجهی در مقایسه با نمونههای عربی نداشته است. به عنوان نمونه، اگر امروز بخواهیم درباره «مقاومت» صحبت کنیم، نمیتوانیم میراث مقاومت در قرن نوزدهم در جهان عرب را نادیده بگیریم؛ دورهای که عصر استعمار در کشورهایی چون لیبی، الجزایر، تونس و مصر بود و رهبران جنبشهای مقاومت، اغلب شخصیتهایی با پایگاه و خاستگاه دینی محسوب میشدند. این میراث فکری و عملی، تبار خود را تا امروز ادامه داده است. از همین رو، هر مبحثی در حوزه اندیشه تمدنی، اسلام سیاسی یا موضوعات مشابه، نیازمند توجه به تجربه عربی است.
حوزه عربی برای ما اهمیت بسیار دارد؛ حتی در موضوعاتی که امروز در جمهوری اسلامی با آنها روبهرو هستیم و آنها را «پروژههای کلان» مینامیم. برای مثال، در مورد «الگوی پیشرفت» باید دانست که دغدغه پیشرفت در حوزه عربی دستکم قدمتی ۱۵۰ ساله دارد. از همان دوران، اندیشمندانی رسالههایی در چرایی عقبماندگی مسلمانان نوشتهاند؛ مانند آثار شکیب ارسلان با عنوان «لماذا تأخر المسلمون و تقدم غیرهم» و پیشتر از او، محمد الغزالی در «سرّ تأخر العرب و المسلمون». گرچه ممکن است آنجا نهادی رسمی از این ایدهها پشتیبانی نکرده باشد تا به رشد و گسترش آن بینجامد، اما نفس مسئله، بهروشنی مطرح بوده است. نمونهای دیگر، دغدغه علوم انسانی از منظر اسلامی در ایران امروز است. آیا میتوان تجربه «المعهد العالمی للفکر الاسلامی» را نادیده گرفت که پیش از طرح این دغدغه در ایران، در جهان عرب بنیان نهاده شد؟ این مؤسسه در سالهای ۱۹۸۱ یا ۱۹۸۴ میلادی شکل گرفت. بیتوجهی به چهرههایی مانند اسماعیل فاروقی، طاها جابر علوانی، همسر او منی ابوالفضل و دیگران، کار را به جایی میرساند که گویی تاریخچه علوم انسانی اسلامی را باید صرفاً از ایران آغاز کرد.
تجربههای دسته دوم ما در برابر جهان عرب
به باور من هر پروژه فکری بزرگ در ایران را میتوان حداقل دو دهه پیشتر، در جهان عرب، در قالب زمینهها و پیشینههایی مشاهده کرد. تنها نکته قابل اشاره آن است که چهبسا در آنجا، نهاد یا حکومتی از این ایدهها پشتیبانی نکرده باشد تا بتوانند به رشد و توسعه کافی دست یابند.ادعای دوم این است که هر شخصیت فکری یا هر نهاد صاحب اندیشه در ایران، نمونه یا مشابهی در جهان عرب دارد که غالباً از وجود آن بیاطلاع است. این وضعیت، نتیجه بحرانی در گفتوگو و ارتباطات است که متأسفانه میان ما و جهان عرب وجود دارد. ویژگی برجسته سید و انقلابیون ایران در آن زمان این بود که با وجود محدودیتها و دشواریهای فراوان ارتباط، توانستند این پیوند را برقرار کنند؛ حال آنکه امروز، با وجود سهولت نسبی ارتباطات، ما دچار بحران گفتوگو با حوزههای فکری عربی هستیم.
این، بخش نخست پاسخ به این پرسش است که چرا حوزه عربی برای ما ـ در هر جهتگیری کلان فکری و جریانی که باشیم ـ اهمیت دارد. به باور من، جهان عرب معاصر در سده اخیر، بهویژه از زمان حمله ناپلئون به مصر در سال ۱۷۹۸ میلادی، فضایی ایجاد کرده است که ما میتوانیم مسائل خود را در آن سپهر، پیش از ظهورشان در ایران، مشاهده کنیم.
این وضعیت شامل مسائل سیاسی نیز میشود. برای مثال، اگر کسی اعتراضات «تشرین» سال ۲۰۱۹ عراق را میدید، شاید میتوانست تصویری دقیقتر از اعتراضات مشابه در ایران ـ با مطالبات و خواستههای همسان ـ به دست آورد و بهتر بفهمد که نسل جدید چه میخواهد و چرا ما آن را درک نمیکنیم. به بیان دیگر، حتی مسائل جامعهشناختی نیز ممکن است در جهان عرب زودتر از ایران رخ دهد و ما میتوانیم از تجربههای آنان بهره ببریم. البته این به معنای برتری همیشگی دستاوردهای جهان عرب بر ایران در همه حوزهها نیست. هرچند تقدم زمانی در بسیاری موارد وجود دارد، اما انصاف آن است که پس از انقلاب اسلامی، در برخی حوزههای علوم انسانی و موضوعات مرتبط، پیشرفتهایی داشتهایم که حتی از همتایان عربیمان فراتر رفته است.
استعمار در جهان عرب
یکی از پرسشهای اساسی این است که چرا سید قطب در فضای کلی اهمیت جهان عرب، جایگاهی ویژه پیدا میکند. بخشی از پاسخ به این پرسش به بستر و دورهای بازمیگردد که سید در آن رشد کرده است. او متولد حدود سال ۱۹۰۶ میلادی است؛ یعنی از یکسو میراثبر قرن نوزدهم و از سوی دیگر، در آغاز قرن بیستم زندگی میکند.
انسان مسلمانِ جهان عرب، از حمله ناپلئون به مصر در سال ۱۷۹۸ ـ یعنی دو سال پیش از ورود رسمی به قرن نوزدهم ـ وارد مرحله تازهای شد. این حمله، مواجههای مستقیم و بیسابقه با رقیب تمدنی، یعنی غرب بود؛ مواجههای که تنها به جنگ نظامی محدود نمیشد. ناپلئون با خود گروهی بزرگ از اندیشمندان و پژوهشگران حوزههای گوناگون را به مصر آورد و همراه با آنان، اندیشهها و ترجمههای نو نیز وارد فضای فکری منطقه شد.
این تحول، دو رخداد مهم را برای انسان مسلمان قرن نوزدهم رقم زد. نخست، شکلگیری بحران فکریای که میتوان آن را «أزمة الثنائيات» یا بحران دوگانهها نامید. مسلمانانی که تا پیش از آن، جهان را در چارچوب سنتی تصور میکردند ـ مثلاً خود را بخشی از قلمرو واحد خلافت اسلامی میدانستند که تا هر کجا قدرت اسلام گسترش یابد، مرزها نیز گسترده است ـ اکنون با مفاهیم تازهای چون «الدولة الوطنیه»، «المواطنه» و «الحدود» روبهرو شدند. این مفاهیم، تصورات سیاسی و هویتی تازهای ایجاد و پرسشهای جدی مطرح میکرد: در این دوگانهها، مسلمانان باید کدام سوی را برگزینند؟
دومین رخداد، حضور سخت و همهجانبه استعمار در جهان عرب قرن نوزدهم بود. تقریباً در سراسر این منطقه، سرزمینی یافت نمیشد که مستعمره قدرتهای اروپایی نباشد: الجزایر از ۱۸۳۰ تا ۱۹۶۲ تحت استعمار فرانسه بود، تونس را فرانسویها اشغال کردند، بخشی از مغرب در دست اسپانیا و بخش دیگر در اختیار فرانسه قرار گرفت، ایتالیاییها لیبی را تصرف کردند، انگلیسیها عدن را گرفتند و در ۱۸۸۲ دوباره مصر را اشغال کردند.
این اوضاع پرسشی بنیادین را در میان مسلمانان برانگیخت: ما که زمانی شکوه تمدنی داشتیم و بر اساس آموزههای قرآنی باید عزیز باشیم و سلطه کفار را نپذیریم، چگونه دچار چنین وضعیتی شدهایم؟ این پرسش، که در نیمه دوم قرن نوزدهم بهصورت عمیق شکل گرفت، به صورت صریح در قالب این مسئله مطرح شد: «چرا مسلمانان عقبماندهاند و پیوسته شکست میخورند؟» از میانه قرن نوزدهم به بعد، اندیشمندانی پدید آمدند که تلاش کردند پاسخی برای این بحران دوگانهها و وضعیت عمومی جهان اسلام ارائه دهند.
از خیرالدین تونسی تا سید جمال اسدآبادی
در این مسیر، اگر بخواهیم بهاختصار عبور کنیم، باید به تلاشهایی اشاره کنیم که با خیرالدین تونسی و رفاعه طهطاوی آغاز شد و اوج آن را در سید جمالالدین اسدآبادی میتوان دید. کسی که شاید بیش از همه کوشید تا صورتبندی نظری روشنی از مسئله ارائه دهد، محمد عبده بود؛ که به گمانم در حدود سال ۱۹۰۵ میلادی درگذشت، یعنی درست در آستانه قرن بیستم. بنابراین، وقتی ما از سید قطب و آغاز قرن بیستم سخن میگوییم، با انسانی روبهرو هستیم که با چنین پیشینهای وارد این قرن شده است. در همین حال، حسن البنا نیز، که بنیانگذار اخوانالمسلمین بود، همدوره سید است؛ او نیز در حدود سال ۱۹۰۵ متولد شد. این همزمانی به آن معناست که هر دو، مسیر فکری و تاریخی قرن نوزدهم را به ارث بردند و دو دهه نخست قرن بیستم را با رویدادهایی بزرگ سپری کردند؛ از جمله جنگ جهانی اول (۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸) که یکی از خروجیهای اصلی آن، فروپاشی امپراتوری عثمانی بود.
از سال ۱۹۱۶ میلادی، با توافقنامه سایکس ـ پیکو میان انگلیس و فرانسه، نقشه تازهای برای تقسیم قلمرو عربی این امپراتوری طراحی شد. انقلاب عربی به رهبری شریف حسین نیز که بر پایه وعدههای انگلیسیها شکل گرفت، در نهایت با بیوفایی آنان روبهرو شد. اما این قیام، ضربه بزرگی به امپراتوری عثمانی وارد آورد. مسلمانِ آن روزگار هرچه جلوتر میرفت، شاهد از دست رفتن بخشی دیگر از میراث خویش بود. سرانجام، در سال ۱۹۲۴، با اعلام الغای خلافت عثمانی، گویی تیر خلاصی شلیک شد. نظامی که قرنها نخ تسبیح هویت مسلمانِ اهل سنت بود، ناگهان فروپاشید و بحران هویتی بزرگی پدید آمد. در این میان، ۱۹۱۹ نیز شاهد انقلاب و اعتراضات مردم مصر علیه اشغالگری انگلستان بود. سید قطب دقیقاً در چنین بستری رشد یافت؛ بستری که در آن، جریانهای مهم فکری و اجتماعی شکل میگرفتند، چه در جبهه لیبرالها، چه در فضای مارکسیستی و چپگرا، و بعدها، در دهه پنجاه میلادی، جریانهای قومگرای عربی.
بنابراین، بخش مهمی از بازگشت ما به سید قطب و همعصران او، ناشی از اهمیت شرایط زمانی و اجتماعی خاصی است که به «معرکه آراء» جریانهای گوناگون تبدیل شده بود؛ فضایی که بستر پرورش اندیشهها و مناظرات سرنوشتساز قرن بیستم در جهان عرب را فراهم ساخت.
چرا سید قطب مهم است؟!
علت اهمیت سید قطب تنها در آثار یا مواضع نهایی او خلاصه نمیشود؛ بلکه باید مسیر تکامل فکری او را شناخت. تحلیل سید قطب ـ و در واقع، هر اندیشمند دیگری ـ تنها زمانی دقیق خواهد بود که اندیشهاش را در بستر تاریخی و اجتماعی شکلگیریاش جای دهیم. این همان چارچوب «زمینهگرایی» است که به ما میآموزد متن را در کانتکست خود بخوانیم؛ زیرا سید قطب در مراحل مختلف زندگی، سیمای فکری متفاوتی داشته است.
به همین دلیل، من در بحث بعدی سعی خواهم کرد صورتبندی و تطور فکری سید قطب را بر اساس همین زمینهها ترسیم کنم. تبصرهای که پیشتر نقل کردم نیز به همین علت ما را به قرن نوزدهم بازگرداند: اینکه وقتی مسلمانِ اهل سنت وارد قرن بیستم شد، با پیشینهای فکری که از قرن نوزدهم به ارث برده بود پرسشهای تازهای روبهرو شد؛ خصوصاً پس از الغای خلافت عثمانی در سال ۱۹۲۴.
در قرن نوزدهم، بسیاری از تلاشها عمدتاً نظری بود: کاری که محمد عبده، سید جمالالدین اسدآبادی، رفاعه طهطاوی و خیرالدین تونسی انجام دادند. البته در این میان کارهای عملی نیز وجود داشت، مانند فعالیتهای آموزشی طهطاوی در مصر، اما وزن اصلی تلاشها بر جنبه فکری قرار داشت. با ورود به قرن بیستم، مسلمانان تجربه جنگ جهانی اول و فروپاشی خلافت عثمانی را از سر گذراندند. تنها چهار سال پس از الغای خلافت، در ۱۹۲۸، حسن البنا «اخوانالمسلمین» را تأسیس کرد. این زمان، پرسشی جدی پیش روی اسلامگرایان قرار گرفت: اگر ما صرفاً به کار فکری بسنده کنیم، جامعه راه دیگری در پیش خواهد گرفت. لازم بود اقدامی عملی برای پاسخ به بحران عقبماندگی که میراث قرن نوزدهم بود، انجام شود.
حسن البنا در همان «دارالمعلمین» قاهره تحصیل کرده بود که سید قطب نیز در آن درس خواند. این مرکز، مشابه دانشگاه فرهنگیان امروز ما، کادر آموزشی را برای وزارت معارف تربیت میکرد. خود حسن البنا روایت میکند که هنگام ورود به دارالمعلمین، جامعه را گویی به دو بخش کاملاً جداگانه تقسیمشده دید. او در سالهای ۱۹۰۴ یا ۱۹۰۵ به دنیا آمده بود و هنگام تأسیس اخوان، جوانی بیستویک یا بیستودوساله بود که دو سال تحصیل در دارالمعلمین را پشت سر داشت. در همان دوره، دغدغه اصلیاش شکل گرفت: برای حل بحران عقبماندگی ناشی از قرن نوزدهم و برای پاسخ دادن به پرسشهای تاریخی مسلمانان، کار عملی لازم است، نه صرفاً تلاش نظری. به همین دلیل، او به سوی تأسیس و سازماندهی حرکت کرد.
آیا همه اسلامگرایان سیاسی مسیر اخوان را رفتند؟
به نظر من، پاسخ منفی است. اگر اسلام سیاسی را ـ طبق تعریفی که دارم ـ اینگونه بشناسیم که «هر کسی که مرجعیت دین در عرصه سیاسی و اجتماعی را به رسمیت بشناسد، اسلامگرای سیاسی است»، در آن صورت باید گفت بخشی از این جریان، مانند اخوانالمسلمین، دریافتند که صرف کار نظری برای پاسخ به بحرانها کافی نیست و باید اقدامی عملی صورت گیرد. نتیجه این دریافت، شکلگیری سازمان بود. اما همه کسانی که ایده اسلام سیاسی را میپذیرفتند، این مسیر را در پیش نگرفتند. برخی همچنان به همان خط نظریهپردازی و کار فکری ادامه دادند. در حوزه عربی، جریانهای سنتیتری وجود داشت که با پذیرش گزاره «مرجعیت دین در عرصه سیاسی»، خود را در برابر جریان سکولار ـ اعم از شاخه چپ یا لیبرال آن ـ تعریف میکردند. البته گروههایی هم بودند که این گزاره را اساساً قبول نداشتند.
میتوان کسانی را که این گزاره را پذیرفتهاند به چند دسته تقسیم کرد؛
• گروهی مانند اخوانالمسلمین که به سمت اقدام عملی و سازمانیابی رفتند. از این منظر، حسن البنا بیش از آنکه یک متفکر به معنای مصطلح باشد، یک استراتژیست بود. او نه فقیه بود و نه متکلم، و زمانی که اخوان را تأسیس کرد، جوانی بیستویک یا بیستودوساله بود. آنچه از او باقی مانده، بخش زیادیاش همان سخنرانیها، نامهها و یادداشتهایی است که بعدها در مجموعههایی چون الرسائل گرد آمد.
• گروهی که در فضای عربی قرن بیستم، تلاش کردند صورتبندی نظری دقیقی از مرجعیت دین در عرصه سیاست و اجتماع ارائه دهند. بعضی گرایشهای فقهی و سنتی داشتند و این خط را در قالب جریانهای اسلامیِ موسوم به «مکاسبی» دنبال کردند. در این طیف میتوان به چهرههایی همچون محمد غزالی، تا حدودی یوسف قرضاوی، و در روزگار معاصر احمد الریسونی و جاسر عوده اشاره کرد.
• جریان دیگری که بیشتر در فضای دانشگاهی و آکادمیک فعالیت میکرد، ولی به این گزاره ایمان قلبی داشت و آن را به صورت یک طرح تمدنی مطرح ساخت. اینها با وجود رویکرد علمی، هدفشان احیای نقش تمدنی اسلام بود. اندیشمندانی نظیر مالک بن نبی را میتوان در این خط جای داد.
هر دو خطِ «تمدنی» و «مکاسبی» اساساً در لایه نظریهپردازی فعال بودند؛ یعنی با وجود فاصله روششناختیشان، دغدغه مشترکشان ترسیم مبانی فکری اسلام سیاسی بود. برخی افراد مانند قرضاوی، هم در سطح نظری حضور داشتند و هم با سازمانی چون اخوان ارتباط داشتند. از اینرو، باید بهروشنی گفت که پذیرش ایده اسلام سیاسی در جهان عرب معاصر الزاماً به معنای پیروی از الگوی اخوان نبود؛ اخوان تنها یکی از شاخههای این منظومه فکری و سیاسی است.
جایگاه سید قطب در منازعه افراطگرایی معاصر
سید قطب، چه در میان دوستداران و چه در میان منتقدانش، همچنان چهرهای اثرگذار و جدالبرانگیز است. در میان منتقدان، نوعی اجماع نانوشته شکل گرفته که او «پدر افراطگرایی معاصر» است. واقعیت این است که در متون رهبران گروههای افراطی، ارجاع به اندیشههای سید قطب بسیار پررنگ است. نمونهها فراواناند: شکری مصطفی، رهبر جماعة التکفیر و الهجرة؛ سازمان تنظیم الجهاد که ایمن الظواهری از بنیانگذاران اولیهاش بود؛ عبدالسلام فرج که نظریه معروف «الجهاد فریضة غائبة» را مطرح کرد؛ و ... افزون بر اینها، در جنبشهای معاصر همچون القاعده و دیگر جریانهای افراطی، استناد به ایدههای سید قطب غیرقابلانکار است. به همین دلیل، هم دوستداران او و هم مخالفانش آثار و ایدههایش را بازخوانی و ترویج میکنند. این نقطه، وقتی با پیوندهای احتمالی میان سید قطب و انقلاب اسلامی ایران مطرح میشود، به عرصهای چالشی و حساس بدل میگردد. البته باید اذعان کرد که گزاره «سید قطب پدر افراطگرایی معاصر است»، بهویژه در سطح جهانی، بهطور گسترده تکرار شده و در بسیاری از محافل پذیرفته شده است. شخصاً ـ بهویژه با توجه به علاقهای که در حوزه عربی به آثار او دارم ـ میتوانم روایتی متفاوت و غیرهمسو با این برچسب ارائه کنم؛ اما واقعیت این است که فارغ از قرائت شخصی ما، این برداشت در خارج از فضای علمی ایران تثبیت شده و به یک تصویر غالب بدل گشته است.
تاریخ انتشار: 1404/06/24
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.