ویژههای فکرت
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.
بهگزارش فکرت، حجتالاسلام و المسلمین مهدی عبداللهی، دانشیار موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه در نشست «بررسی آرمانشهر صدرایی؛ مبانی، چیستی و ارکان» که بههمت رسانه فکرت و با عنوان «روایت فردا» برگزار شد.
موضوعی که بنا است باهم گفتوگو کنیم، آرمانشهر ملاصدرا، مبانی، چیستی و ارکان هست. خود اصطلاح آرمانشهر، قاعدتاً نیاز به بررسی و تعریف مستقلی دارد. چون خود اصطلاح، با این بهعنوان اتوپیا اصطلاح متعلق به سنت فلسفه اسلامی نیست، از سنت غربی وارد اندیشه ما شد و ما میخواهیم آن ارکانی که راجع به این نگرش، راجع به این ایده، در فلسفه و اندیشه غربی وجود دارد، ببینیم می شود راجعبه این موضوع بیشاز سنت فلسفه اسلامی، نکات و آراء و اندیشههایی را استخراج کرد یا نه؟ پس خودِ آرمانشهر و اتوپیا مستقلاً در موضوع چیستی و ارکانش، در اندیشه میان اندیشمندان غربی جای بحث و گفتگو دارد.
در تعریف آرمانشهر، دستکم دو نگرش و دو تعریف را میشود نسبت به آرمانشهر سراغ گرفت. در نگاه مشهور و رایج، آرمانشهر بهمثابه شهر برتر و مطلوب هست و اندیشمندان و نظریهپردازان این حوزه آنچه دنبال میکنند این است که بتوانند با سازگار تربیت و آموزش پرورش بتوانند جامعه را از وضعیت نامطلوب به یک وضع مطلوبی سوق دهند و آن جامعه مطلوب را بهعنوان شهر آرمانی و اتوپیا در نظر میگیریم در برخی کلمات و تلقیها هم آرمانشهر بهمثابه شهر تخیّلی و دستنیافتنی تصویر میشود.
آنچه ما از آرمانشهر قصد میکنیم، قاعدتاً همان معنای اول هست. ما از منظر فلسفه اسلامی و فضای ملاصدرا نمیخواهیم صرفاً تخیّل پردازی کنیم و رمان علمیتخیلی بنویسیم. میخواهیم یک نگاه آرمانی به جامعه داشته باشیم که جامعه مطلوب از منظر مبانی فلسفه اسلامی چه جامعهای میتواند باشد. این به عنوان نکته اول و مقدماتی.
نکته دومی که لازم است من به آن اشاره بکنم، درباره مبانی چیستی و ارکان آرمانشهر ملاصدرا است. این عنوان، آگاهانه و عمداً انتخابشده و ما مبانی را در بحث آوردیم. به طور اجمال، معتقد هستیم که میان حکمت نظری و حکمت عملی ارتباط برقرار است. بهعبارت دیگر این بحث را میتوانیم یکی از امتدادهای فلسفه و حکمت اسلامی در عرصه علوم انسانی میتوانیم بهشمار آوریم. در عرصه و در موضوع امتدادات اجتماعی و سیاسی فلسفه اسلامی، سخنان و دیدگاههایی مطرح میشود. آنچه که از نظر ما قابل دفاع است و معتقدیم اگر فلسفه بخواهد امتداد پیدا کند، باید با این راهکار امتداد پیدا کند و این راهکار، مبتنی بر یک نگرش علم شناختی هست. توضیح اجمالی اینکه ما در بحث طبقهبندی علوم معتقدیم که علوم، یک نظام طولی و طبقاتی بین علوم برقراراست. علوم انسانی، حالا بحثمان فقط متمرکز در علوم انسانی است. علوم، یک نظام طبقاتی و طولی دارد. همه علوم در عرض همدیگر نیستند. بر این اساس، ما علوم فلسفی را تعمداً تعبیر می کنم علوم فلسفی، چون معتقدم در زمانه ما، ما یک دانش فلسفه نداریم. اگر زمانی دانش فلسفه ما علم به احوال موجود بِما هُوَ موجود داشتیم، الان دیگر یک دانش فلسفه نداریم بلکه مجموعه چند دانش را ما روی هم در زمان خودمان فلسفه مینامیم. در این نظام طولی، فلسفه، علوم فلسفی در آن لایههای زیرین، علوم ساختمان علوم بشری میگنجد.
اگر علوم بشری را با توجه به آن نگاه که گفتیم، یک نظام طولی به یک ساختمان تشبیه کنیم، این ساختمان طبقاتی دارد. یک پِی دارد که آن شاکله، آن ساختمان و آن طبقات و دیوارها و سقفها، آنها مبتنی بر آن پِی هستند که خیلی وقتها دیده نمیشود. اگر بخواهیم با چشم ظاهربین نگاه بکنیم، اصلاً آنها را نمیبینیم و میگوییم نیست، اما آن پِی هست که برای این سازه، برای سازه، تعیین تکلیف میکند. این که پِی شما چه شکلی باشد، چه استحکامی داشته باشد، شما را هدایت میکند به اینکه شما روی این پِی، چه سازهای میتوانیم. مثلاً پِی شما چهارضلعی است. شما نمیتوانید سازه ده ضلعی روی آن بگنجانید. اگر پِی شما، عرضم به حضورتان، خیلی مستحکم نیست، از کاهگِل، شما پِی ریختهاید، نمیتولنید بیایید سازه دهطبقه روی آن بسازید.
این نسبت بین سایر علوم، اعم از علوم طبیعی و علوم انسانی با علوم فلسفی برقرار است. به تعبیری اگر از ادبیات سنت منطق کلاسیک بخواهیم استفاده بکنیم، در منطق کلاسیک، منطقدانان در اواخر کتابهای منطقی بحثی را مطرح میکردند با عنوان اجزاء العلوم. می فرمودند هر علمی سه جزء دارد. موضوع، مبادی، مسائل. درمورد موضوع، یک تعریف مجملی وجود دارد که کلّی هم درباره آن بحث است. موضوع کُلُّ عِلمٍ ما یُبحَثُ فیهِ عَن عَوارضه الذاتیه و حتی بعضیها کتاب نوشتند. یک جلد کتاب، راجع این عوارض. خلاصهاش این است که موضوع آن محور و کانون، مسائل علمی است که دور آن میچرخد. دارد درباره آن بحث میکند. مثلاً موضوع علم پزشکی، بدن انسان است از حیث بیماری و سلامت. موضوع فیزیک، جسم است. موضوع شیمی هم جسم است، اما از دو حیث مختلف. موضوع ریاضیات و حساب، عدد است. موضوع هندسه، شکل است. پس هر علمی سه جزء دارد. موضوع، که مسائل علم درباره آن بحث میکنند. مسائل، که مشخص است. یعنی همان مجموعه گزارهها. گزارههایی که شما آنها را کنار هم قرار دادید، کل این مجموعه را اسمش را گذاشتید فیزیک. این صد تا، دویست تا، سیصد تا گزاره، مسائل فیزیک هستند.
و اما یک جزء مهمی که حالا شاید به یک معنا، جزء نامیدن هم خیلی دقیق نباشد. با همین توضیحی که میدهیم. یک بخشی هم دارد به اسم مبادی. مبادی هم تقسیم میکنیم به مبادی تصوری و تصدیقی. مبادی، همانطورکه از عنوانش پیدا است، مبدأ یعنی نقاط آغاز. اینها نقاط آغاز علم هستند. این نقاط آغاز، از دو سنخ هستند. برخی از سنخ تصور و مفهوم است. یعنی چی؟ یعنی آن اصطلاحاتی که در آن علم بهکارگرفته میشود. اگر شما دارید کتاب فیزیک میخوانید، آن صدتا، دویست تا مسأله را دارید میخوانید، آن مسائل از مفاهیمی استفاده می شود. جِرم، ماده، انرژی، اینرسی، چگالی. اگر کسی از مفهوم این واژگان اطلاعی نداشته باشد، قاعدتاً از آن مسائل هم چیزی سر در نمیآورد. برای همین هم یکی از نقاط آغاز علوم چی است؟ مبادی تصوری است.
البته مبادی تصوری، دو نکته درباره مبادی تصوری. یکی، مبادی تصوری از جهتی خیلی معونه ندارد. لذا در خود همان علم، وقتی میخواهد مسأله را مطرح بکند، همانجا تعریفش میکنند، اما از جانب اینکه اهمیت بسیار بالایی دارد، به این جهت که ما وقتی وارد برخی از علوم میشویم، میبینیم یک واژگان، یک اصطلاحاتی پرکاربرد همینطوری در تمام صفحات پراکنده است، اما یک جا بهطور دقیق پیدا نمیکنید، این را بهطور دقیق برای شما تعریف کرده باشند و بعضی وقتها میروی میگردی، میبینی، از هر کس هم که سراغ میگیری، می گوید گشتیم، نگرد نیست. همین ماده و انرژی، مثالی روشن در فیزیک. اینهمه بحث می کند در همان فیزیک راهنمایی، در فیزیک دبیرستان، قانون تبدیل ماده به انرژی، E مساوی MC2، دقیقاً ماده و انرژی، تعریفشان چی است؟ مرز ماده و انرژی چی است دقیقاً؟ وقتی سراغ خود فیزیکدانان میرویم، میبینیم ظاهراً برای خودشان هم خیلی روشن نیست. پس دسته اول مبادی، میشوند مفاهیم، معانی و مفاهیم و مفاهیم اصطلاحات و واژگان بهکاررفته در آن دانش.
دسته دوم اصطلاحاً مبادی تصدیقی میگوییم. مبادی تصدیقی، همانطور که از اسمشان روشن است، از سنخ تصدیق است. از سنخ قضیه است. سنخ مفهوم نیست. الف، ب است، اما این مبادی تصدیقی با خود مسائل علم هم از سنخ الف، ب است، یعنی ماده به انرژی تبدیل میشود میزان انرژی که از تبدیل ماده به انرژی آزاد میشود، مساوی است با جِرم ماده ضرب در دو برابر سرعت نور به توان دو. بله؟ مجموع زوایای مثلث، صد و هشتاد درجه است. اینها، مسائل آن علوم مربوطه هستند. اما مبادی هم، که مبادی هم از سنخ قضیه هستند، پس چرا اینها شدن مبادی؟ آنها شدند مسائل؟
تفاوت اساسی و بنیادین وجود دارد. مسأله علم، چیزی است که خود آن علم، عهدهدار تبیین و اثباتش است. هندسه باید اثبات بکند مجموع زوایای مثلث صد و هشتاد درجه است. فقه باید برای شما اثبات بکند مثلاً نماز صبح واجب است. درست است؟ اما وقتی میآید سراغ مبادی، این مبادی هرچند از سنخ قضیه هستند، اما مبادی یک دانش از زمره مسائل خود دانش نیستند. اگر از زمره مسائل خود آن دانش نیستند، پس چرا اینجا آوردیم؟ چه ربطی به مسائل دارند؟ اینها همانطور که از عنوانش میآید، نقاط آغاز آن مسائل هستند. یعنی چی؟ یعنی اثبات آن مسائل، راجعبه آن مسائل، شما اظهارنظر بکنید که مجموع زوایههای مثلث، صد و هشتاد درجه است یا نیست؟ این است و نیستی که شما در آن دانش میآوری، مبتنی بر اینها است. مثلاً از مثال در فقه زدم. در فقه فقیه میآید استنباط میکند مثلاً در وضو شما باید وَ امْسَحُوا بِرُءُوسِكُمْ وَ أرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْن در وضو شما باید تا کَعب، حالا آقایان علما اختلاف دارند کَعب تا کجا است، مسح بکنید. اگر فقیه حجیت قرآن را اینکه، اینکه ما الان در محضرش هستیم، همان کتاب الله است و این حجت است، این را قبول نداشته باشد، میتواند از آیات قرآن استنباط کند؟ اگر در همان کلاس یکی بلند میشود و بگوید اصلاً کی گفته قرآن حجت است؟ فقیه چی جواب میدهد؟
فقیه میایستد بحث میکند؟ نه بحث نمیکند. میگوید سؤالت درست است. اینکه من از آیه قرآن استنباط بکنم، نماز صبح دو رکعت است، در وضو چکار باید بکنیم، این متوقف بر این است که قرآن را حجت بداند، اما بحث از حجیت قرآن، بحث از تحریف ناشدن قرآن، جای بحثش اینجا نیست. آنها مسأله هستند برای یک دانش دیگری. حجیت قرآن، مسأله است برای دانش کلام. تحریف ناشدگی قرآن، اینکه قرآن تحریف نشده است، این را فقیه نباید جواب بدهد. این را متکلم باید جواب بدهد. پس علم کلام یک مسائلی دارد که آن مسائل در قیاس با مسائل دانش فقه، برای دانش فقه، مسأله نیستند، فقیه نباید آنها را جواب بدهد. اگر هم یکی فقیه در سطح درس خارج فقه، متوقف شد، بحث کرد، بحث فقهی نمیکند. دانش فقه آنها را مفروض و مسلم میگیرد.
پس مبادی تسلیحاتی هستند که در این دانش موردنظر ما اثبات نمیشوند، اما اثبات مسائل این دانش، مبتنی برآنها است. آنها را باید در جای دیگری تکلیفشان را مشخص کرده باشیم. خود همان مبادی تصدیقی به دو دسته تقسیم میکند. اصول متعارف و اصول موضوعه. اصول متعارف و اصول موضوعه. اصول متعارف میگویند همان مبادی تصدیقی هست که بدیهی است. نیاز به اثبات ندارد. پس این مسأله دانش ما، مثلاً برای بفرمایید فیزیک، آیا یک فیزیکدان میآید اصل وجود جسم را اثبات بکند؟ نه. فیزیکدان اصل وجود جسم را مفروض میگیرد. معلوم است که جسم است. میآید از احکام و ویژگیها و صفات جسم بحث میکند. درست است؟ اما اگرکسی بیاید بگوید اصلاً کی گفته جسم است؟
کلاس جنگ روانی بود. استاد پایان دوره بود. یک صندلی گذاشت جلوی بچهها، پای تخته. گفت یک مقاله بنویسید اثبات کنید صندلی نیست. یکی از بچهها بلند شد. بلافاصله نوشتهاش را داد و نمرهاش شد هم بیست. دو کلمه نوشته بود کدام صندلی؟ فیزیکدان دارد از احکام جسم بحث میکند. جسم اینطوری است. اگر تبدیل به انرژی بشود اینطوری است. اونطوری است. اقسامش این است. اما اگر کسی بگوید اصلاً کی گفته جسم هست؟ کلّ آن کتاب فیزیک را باید ببوسید و کنار بگذارید. تعطیل. پس مسائل فیزیکی مبتنی بر آن است، اما فیزیکدان آن را اثبات نمیکند. پس آن مسأله اگر نیاز به اثبات داشته باشد، باید در یک دانش دیگری آن را بحث بکنیم. لذا یکی از مبادی تصدیقی هر دانشی، تصدیق به وجود موضوع آن دانش است.
جامعهشناس میآید روابط اجتماعی را میخواهد بررسی کند. جامعه را بشناسد، اگر جامعهای نباشد، چی را میخواهد بشناسد؟ شما دانش سیمرغ شناسی دارید؟ نداریم. چرا؟ از احکام سیمرغ بحث میکنیم؟ نه، چون اصلاً سیمرغی نیست. یکی از مبادی تصدیق هر دانشی، تصدیق بهوجود موضوع است. اصل علّیت ، آقا، فیزیکدان چکار میکند؟ یادتان است؟ اینها که در آزمایشگاه آزمایش میکنند، در همین جریان ویروس منحوس کرونا، این همه محققان پزشکی داشتند آزمایشگاه می کردند، دنبال چی میگشتند؟ وجود یک چیزی را به آن علم پیدا کرده بودند به اسم ویروس کرونا. در آزمایشاتشان دنبال چی میگشتند؟ دنبال یک چیزی میگشتند که این ویروس را از بین ببرند. دنبال علت معدوم کردن علت جلوگیری از رشد ویروس کرونا بودند. درست است؟
پس فیزیکدان، دانشمند عرضم به حضورتان، دانشمند پزشکی، شیمیدان، میرود آزمایش میکند، شیمیدان میرود آزمایش میکند، دنبال چی میگردد؟ میآید کلر را با سدیم باهم ترکیب میکند، میریزد روی هم، میبیند نمک شامش مهیا شد. میآید در کتابش می نویسد Na + CL میدهد NACL. این را به زبان فلسفی ترجمه کنیم چی میشود؟ ترکیب کلر و سدیم علت میشود برای پیدایش کلرید سدیم یعنی نمک طعام. پس شیمیدان دنبال پیدا کردن علل پدیدههای طبیعی است. فیزیکدان همینطور. تمام دانشمندان. جامعهشناس همینطور. مورّخ، آنکه گزارشگر تاریخ است. آنکه تاریخ تحلیلی مینویسد، یک پدیده تاریخی را مفروض گرفته، میداند این تحقق پیدا کرده، دنبال علل پیدایش واقعه عاشورا است. یکی کتاب می نویسد انقلاب اسلامی ایران، البته اسلامی را نمیزند. انقلاب ایران را تحلیل میکند. چه عواملی موجب پیدایش انقلاب در جامعه ایران شد؟ پس در ذهنش از علیت را مفروض گرفته. پذیرفته که برخی اُمور، برخی واقعیتها موجب پیدایش برخی دیگر میشود.
اگر واقعاً یک فیزیکدان اصل علیت را قبول نداشته باشد، بیاید در آزمایشگاه آزمایش بکند؟ اگر واقعاً قبول نداشته باشد که معنی ندارد مواد را با هم ترکیب کند، ببیند از ترکیب اینها چه چیزی به وجود میآید؟ چون قبول ندارد که از چیزی، چیزی به وجود میآید. پس اصل علیت، یکی از مبادی تصدیقی علوم حقیقی است. فیزیکدان، شیمیدان، درعلوم طبیعی. جامعهشناس، روانشناس، در علوم انسانی. از این استفاده میکند، اما هیچوقت جامعهشناس و روانشناس، فیزیکدان و شیمیدان نمیآید از اصل علیت بحث کند. هرچند از میان این دانشمندان، فیزیکدانها، بعضی وقتها پایشان را از فیزیک میگذارند بیرون. مدعیات فلسفی مطرح میکنند. من دوتا مثال زدم. مثالهایش بیشتر از اینهاست. پس اگر ما بخواهیم، بحث را جمع بکنم، پس هر دانش، یک موضوعی دارد. یکی مسائلی، یک مبادی.
مبادی، یک گزارهها و تصدیقات هستند که ورود به آن دانش و حلوفصل اظهارنظر راجعبه مسائل آن امکانپذیر نیست، مگر اینکه شما تکلیف خودت را قبلاً با آنها مشخص کرده باشید. الان کسی اشکال نکند که یعنی معنایش این است که هر فیزیکدان و شیمیدان و روانشناس و جامعهشناس اول آمده اینها را حلوفصل کرده، رو کاغذ. بعد رفته سراغ فیزیکی و شیمی؟ نه لازم نیست حتماً به تفصیل این کار را انجام بدهد. اما قطعاً در ذهنش چی؟ این خودآگاه، یا ناخودآگاه این مسأله را پذیرفه و از آن عبور کرده و بعد میرود سراغ فیزیک و شیمی. وقتی به مسائل نگاه میکنیم، میبینیم اصل علیت که برای این علوم چی است؟ جزو مبادی تصدیقی است. اگر بخواهیم از اصل علیت بحث کنیم، کجا باید بحث بکنیم؟ فلسفه و فروعات اصل علیت که نخواستم اینجا خیلی تفصیل بدهم.
یک پله برویم عقبتر. شما میخواهید در فیزیک احکام و روابط و ویژگیهای اجسام را شناسایی بکنید، یا شناخت پیدا بکنید. جامعهشناس میخواهد جامعه را بشناسد. روانشناس میخواهد روان را بشناسد. احکام و ویژگیهایش را بشناسد. اصلاً شناخت امکانپذیر است؟ اگرکسی واقعاً برایش روشن نشده باشد، حل نشده باشد، تصدیق نکند که شناخت امکان دارد، دیگر نوبت به روانشناسی و جامعهشناسی و دینشناسی و هیچکدام از آن شناسی ها نمیرسد. پس، امکان شناخت و بلکه تحقق شناخت، یکی از مبادی تصدیقی است. یکی از مداخل ورود به همه این دانش است. اگر کسی آن مسأله را پشتسر نگذاشته باشد، درِ همه علوم به رویش بسته است. درِ همه دانشگاهها و کتابها و پژوهشها همهاش بسته میشود.
خلاصه عرضمان این شد که علوم، یک نظام طبقاتی بین علوم برقرار است و برخی علوم، مبادی برخی دیگر را تأمین میکنند. ما وقتی نظام علوم بشری را در نظر میگیریم، میبینیم بهطورکلی علوم فلسفی در جایگاه تأمینکننده مبادی تصدیقی سایر علوم قرار دارند که این علوم فلسفی هم دستکم میشود به سه دسته اینها را تقسیم کرد. علوم فلسفی که می گوییم. یک معرفتشناسی، که بنیادیترین همه این علوم است. دو، هستیشناسی. سه، انسانشناسی. یعنی اگر شما میخواهید جامعهشناسی بکنید، باید مسائل معرفتشناسی را به اجمال یا بهتفصیل، مسائل معرفتشناسی و باید به اجمال و تفصیل ،شما گذرانده باشید، باید یک نگاه هستیشناختی شما داشته باشید. خودآگاه یا ناخودآگاه باید نگاه انسانشناختی داشته باشید.
من یک مثال بزنم چون بحث مهم است. توقف است. مقدمه است و یک مقدمهای است که این بحث آرمانشهر، یکی از ما به آرمانشهری که میخواهیم از نظر ملاصدرا تبیین بکنیم با این نگاه است. چون ملاصدرا خواهیم گفت، ملاصدرا بهتفصیل از آرمانشهر بحث نکردیم. از دوتا از آثارش در مبدأ. حالا برخی از جزئیاتش جاهای دیگر هم است، اما به طور تفصیل، در حد اجمال تفصیلیاش، یکی در مبدأ و معاد است. یکی هم در شواهد الربوبیه است. حالا ما بخواهیم به اینجا برسیم، درست است ملاصدرا مختصر گفته، اما این مختصر در جانب چی است؟ مسائل است. این مسائل، مبتنی بر یک مبادی است. آن مبادی فراوان در آثار ملاصدرا وجود دارد و حتی اگر این مسائل را ملاصدرا هم نمیگفت بر فرض، شما میتوانستی از آن مبادی آرمانشهر، شما میتوانستی آن مبادی را استنطاق کنید به تعبیر شهید صدر، آنها را به نطق دربیاوری، ازشان مسائل آرمانشهر را دربیاوری. لازم نبود حتی ملاصدرا بگوید. مشابه آن فرمایشی که حضرت فرمود عَلَيْنَا إِلْقَاءُ اَلْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ اَلتَّفْرِيع اینجا هم همینطوری است.
اگر شما مبادی یک مسأله را درست حلوفصل کنی، بگذاری روی میز، کسی که اهل پژوهش و تحقیق است، میتواند از آن مبادی، حداقل برخی از مسائل را استخراج و استنباط بکند. یک مثال بزنم. از آنطرف آب هم مثال بزنم. در اوایل قرن بیستم، در روانشناسی، مکتب رفتارگرایی حاکم بود. سی، چهل سال رفتارگرایی در روانشناسی حاکم بود. یعنی روان را تقلیل میبردند یا تحویل میبردند به رفتار. چرا این اتفاق افتاد؟ چرا روانشناسی شده بود مساوی با رفتارشناسی؟ چرا؟ وقتی بررسی میکنیم میبینیم این دوران، مقارن است با ظهور و سلطه پوزیتیویسم منطقی. پوزیتیویسم منطقی چی است و چی میگوید؟ پوزیتیویسم منطقی، اساساً یک نگرش معرفتشناختی است.
پوزیتیویست های منطقی معتقدند که تنها ابزار معرفت چی است؟ حس است و تنها دو دسته از گزارهها، معنا دارند. یعنی گزارههای تحلیلی که آنها مشکلشان این است که معرفت بخش نیستند. بود و نبودشان در دایره علوم بشری تفاوت و توفیری نمیکند و گزارههای ترکیبی حسی. اصل تحقیق پذیری معنا بهاصطلاح.
اصل تحقیق پذیری معنا میگوید تنها گزارهای معنادار است که به روش تجربی قابل تحقیق باشد. تحقیق، به معنای لغوی نیست، بلکه تجربی منظور است. میگوید تنها گزارهای معنادار است که معرفت، ازش میشود معرفت به عالم واقع پیدا کرد که به روش تجربی قابل تحقیق باشد. شما با کاربست و با استعمال قوای حسی بتوانید صدق و کذب آن را مشخص کنید. یک مثال خودشان، مثالشان هم جالب است. اگر کسی بگوید شبها که همه آدمها خواب هستند، عروسکها از کمدهای بچهها میآیند پایین، باهم بازی میکنند. وقتی همه خواب هستند، عروسکها پایین میآیند و با همبازی میکنند. یعنی این صادق است یا کاذب؟ میگویند نه صادق است و نه کاذب. اصلاً نوبت به صدق و کذب نمیرسد. شما از صدق و کذب قضیه میتوانی بحث کندی که معنادار باشد. معناداری، مقدّم بر صدق و کذب است. این گزاره اصلاً معنادار نیست. چرا؟ چون وقتی همه خواب هستند، کسی نمیتواند ببیند که عروسکها دارند با همبازی میکنند، اگر هم که بیدار بشود، دیگر همه خواب نیستند. وقتی میگویند زود دوربین میذاریم. او هم بلد است. میگوید شبها که همه خواب هستند و همه دوربینها خاموش هستند، عروسکها با هم بازی میکنند. این جمله، اصلاً نگویید که صادق است یا کاذب است؟ معنادار نیست.
پس پوزیتیویسم منطقی میگوید تنها گزارهای که به روش تجربی قابل تحقیق باشد معنادار است، حالا یا صادق است یا کاذب، اما سایر گزارهها معنادار نیستند. اگر کسی پوزیتیویست منطقی را پذیرفت، با این نگرش معرفتشناختی، آمد سراغ هستیشناسی، میخواهد هستی را بشناسد. او نگرش معرفتشناختی، پوزیتیویسم منطقی، در هستیشناسی استلزام خاصی دارد یا نه؟ هرکسی گفت تنها ابزار معرفت، قوای حسی است و گذارهای غیرحسی اصلاً معنادار نیستند، میتواند موجود غیرمادی و غیر فیزیکی را بپذیرد؟ میتواند ماوراءالطبیعه را تصدیق کند؟ بله؟ نه. چرا؟ چون طبق فصل ادراک حسی به ماوراء طبیعت، به ماورای محسوس دست پیدا نمیکنند. ادراک حسی، اسمش رویش است. ادراک حسی به ماورای، فقط به محسوس دسترسی دارد. راجع به خارج امر غیرمحسوس، ادراک حسی راجع به امر غیرمحسوس، سلباً و اثباتاً هیچ اظهارنظری نمیتواند بکند. پس امر غیرمحسوس، تحقیق پذیر نیست. اصل تحقیق پذیری معنا ،راجعبه آن، صادق، راجع به آن، قابل اعمال نیست.
پس اگر کسی پوزیتیویست منطقی شد، الزاماً در هستیشناسی و در آنتولوژی باید ماتریالیست باشد. هستی غیر مادی را نمیتواند بپذیرد. پس پوزیتیویسم منطقی در آنتولوژی، آن نگاه و معرفتشناختی در آنتولوژی یک لازم و یک آورده خاصی دارد. حالا اگر این فرد با این معرفتشناسی و این هستیشناسی، بیاید سراغ انسانشناسی، باید انسان را بشناسد. آیا در انسان میتواند قائل به دوگانهانگاری و روح مجرّد باشد؟ نه. به همان بیانی که در هستیشناسی داشتیم که نمیتواند موجود غیرطبیعی را بپذیرد، اینجا هم روح مجرّد را نمیتواند بپذیرد. الزاماً باید در انسانشناسی، فیزیکالیست باشد.
حالا آن هستیشناسی حسگرا ، آن حسگرایی افراطی، آن حسگرایی افراطی در معرفتشناسی که لازمهاش ماتریالیسم در هستیشناسی است و لازمه این دوتا، فیزیکالیست در انسانشناسی است. حالا این سه تا را شما روی میز بگذار، بده دست آقای روانشناس. آقای روانشناس، شما براساس این موارد، براساس این پِیهای معرفتشناختی، هستیشناختی، انسان شناختی، راههای پوزیتیویسم برای تو ترسیم کرده و زحمتش را کشیده، بیا ساختمان روانشناسی را بر این بنا بِنِه. این روانشناس میتواند بیاید روان را شناسایی بکند؟ میگوید من با آن مبنا که پیش میروم، دستم که میخورد، یا یک مشت به یک نفر بخورد. محکم هم باشد، آن فرد میگوید آخ، دردم آمد. درست است؟ آخ، دردم آمد. آخش را میشنویم، اما دردش را چی؟ میبینید؟ میشنوید؟ لمسش میکنید؟ هیچکدام. پس، درد را کنار بگذارید. من اگر بخواهم روانشناسی برای این پدیده کنم، آن آخ گفتن را باید تحلیل بکنم. روانشناسی میشود رفتارشناسی.
در سی، چهل سال ابتدای قرن بیستم، چون پوزیتیویسم حاکم بود، علوم انسانی هم علوم انسانی پوزیتیویستی بود. وقتی حالا این واژه را خودشان میگویند، ما ابر نظریه میگوییم. وقتی پارادایم معرفتشناختی شما عوض میشود، پوزیتیویسم منطقی میگذاری کنار، پارادایم درکار میآورید، و یک نگاه معرفتشناسی دیگری دارد، فرانظری و ابرنظری دارد، آنجا علوم انسانی هم که در نظر میآید قاعدتاً چی است؟ متفاوت است. پس این راجعبه، مقدمه طولانی شد ، اشکال ندارد. چون خیلی مهم است. پس این راجعبه نسبت مبادی با مسائل.
برهمین اساس ما بر این کلّیتی که قائل هستیم و گفتیم بهطور اجمال، علوم فلسفی به اجمال، حداقل، معرفتشناسی، هستیشناسی و انسانشناسی. میشود ارزششناسی هم اضافه کرد. خداشناسی هم میشود اضافه کرد. حالا ما خداشناسی را در دل هستیشناسی میآوریم. ارزششناسی هم یکطوری میشود به معرفتشناسی. میشود تفصیلش داد. خلاصه، اینها پیِ های ساختمان معرفت بشری را شکل میدهند و وقتی شما آن دیدگاهتان، شما در این سه عرصه، در پنج عرصه به آن میرسی، در ساختمان علوم ما، علوم انسانی شما تأثیر میگذارد.
بر این اساس، با ادبیات دیگری از فلسفه اسلامی میخواهیم. حکمت عملی مبتنی بر حکمت نظری و فلسفه فلسفه او را و شاخههای دیگر است. لذا مسأله آرمانشهر در اندیشه ملاصدرا قطعاً برآمده از دیدگاههای دیگر اوست. قطعاً مبانی معرفتشناختی دارد. من بعضیهایش را فقط گذرا ازش رد میشوم. بعضیهایش را چون مبانی نزدیک است، آنها را یک مقدار توقف خواهم کرد که ارتباطشان. سه دسته مبانی را میشود برای مسائلی که در حکمت عملی هست یا در علوم ، به ادبیات امروز، در علوم انسانی هست، برای همه آنها دستکم سه دسته مبادی میشود ترسیم کرد. البته این هم فراموش نکنیم. چون عرض کردم ،ازنظر، به زعم بنده، نظریه و نگرش برتری که تحول در علوم انسانی و امتداد حکمت اسلامی را رقم میزند همین نگاه است. به اعتقاد بنده. اما در این نگاه، ما باید مشکل جدی داریم. این است که خیلیها میایند آن مبادی را، مبادی را میشمارند اما مبدأ بودنش را نمیتوانند تبیین بکنند. یعنی مبادی را نمیشمارند. میآیند مسائل فلسفی را اینطرف میز می شمارند، مسائل علوم انسانی اینطرف.
آن مسائل فلسفی، مدعیات فلسفی زمانی میگوییم مبدأ است که شما اتصال را چی؟ برقرار بکنی. یکی از کارهای جدی که باید در حوزه فلسفه اسلامی و امتداد فلسفه انجام بدهید، همینطور است که ما این مبادی را از آنجا مشخص کنیم و نشان بدهیم که این مبادی چه تأثیر، تا کجا در علوم انسانی و چگونه تأثیر میگذارد؟ البته برای این کار میتوانیم از آنطرف هم کمک بگیریم، یعنی برویم آنطرف، ببینیم آقا این، مثل همینکه من یک مثال نمونه زدم. آن رفتارگرایی در روانشناسی، این از کجا سر درآورد؟ این فرزند کدام پدر و مادر است؟ در کدام سرزمین متولد شده؟ از آنجا هم میتوانید بیاورید. یعنی در فهم آنها، به عمق آن نظریهها هم راه پیدا کنیم، همانها به ما کمک میکند که حالا که آن روانشناسی رفتار، مبتنی بر انسانشناسی، هستیشناسی و معرفتشناسی است، حال بیاییم در فلسفه اسلامی، ببینیم آیا این مبانی را قبول داریم یا نه؟
اگر قبول نداریم آن پوزیتیویسم منطقی را میگذاریم کنار. دیدگاه خودمان را میگذاریم. ماتریالیسم را میگذاریم کنار. تقسیم موجود مجرّد و مادی خودمان را میگذاریم کنار. فیزیکالیست هم میگذاریم کنار. رئالیسم هم با تفصیل خودمان میگذاریم کنار. حالا چه روانشناسی تولید میشود. پس علوم انسانی به ادبیات امروز و به ادبیات سنتی، حکمت عملی مبتنی بر مسائلی از حکمت نظری است که دستکم سه دسته را نام بردم. معرفتشناسی، هستیشناسی، انسانشناسی. دیدگاه آرمانشهر ملاصدرا قطعاً از این سه دسته مبانی خالی نیست و در نتیجه اگر این مبانی تغییر بکند، تصویر صدرایی از آرمانشهر هم قاعدتاً تغییر خواهد کرد.
در جانب معرفتشناسی فقط به دو مورد اشاره میکنم. یک مورد، رئالیسم معرفتشناختی است که اصل آن، بهنظر خیلی روشن میآید. نیازی به بحث ندارد، اما واقعیت این است که اتفاقا به اعتقاد بنده، مهمترین مبنای معرفتشناختی است و بسیاری از دعواهای ما با سنت فلسفه قبل،از دوره مدرن به بعد و علوم انسانی، دقیقاً همینجا است. در همان نقطه آغاز است که حالا خودش جای جلسه مستقلی می طلبد که از آن بحث بکنیم.ما بهلحاظ معرفتشناختی، رئالیست هستیم. رئالیست معرفتشناختی. رئالیسم معرفتشناختی، دو مدعا دارد. مدعای اولش این است که واقعیاتی مستقل از منِ فاعل شناسا هست. بخش دوم مدعا، منِ فاعل شناسا فیالجمله میتوانم این واقعیات را بشناسنم، بلکه فیالجمله میشناسم و تمام تلاشهای ما در عرصه علوم هم در نگاه ما برهمین اساس است که منِ فاعل شناسا میخواهم واقعیات عالم را بشناسم. تاریخ تحولات علم همین راتأیید میکند. وقتی دیدگاهی را میگذاریم کنار، ازنظر ما این وجه اش این است که این دیدگاه ،مطابق با واقع نبوده. حالا این خودش، عرض کردم پرونده مستقلی دارد.
مبنای دیگر معرفتشناختی که در خصوص مسأله آرمانشهر باید بهش توجه بکنیم، نقصان معرفتهای متعارف بشری است. به یک ادبیات دیگری برخلاف پوزیتیویستها که تنها ابزار معرفت را ادراک حسی میدانند و حسگرایی یکی از میشود ادعا کرد که از مؤلفههای بنیادین تمدن غرب است. همواره با فراز و فرودهایش، همواره در غرب وجود داشته و حالا یک وقتی خیلی افراطی در حد پوزیتیویسم منطقی، بعد از افول پوزیتیویسم، یک مقدار کمرنگتر ولی همچنان حسگرایی حاکم در دنیای غرب است، متأسفانه. هم در عرصه اندیشه دینی، الهیش، هم در عرصه علوم علوم انسانی. به تعبیر یکی از بزرگان، فلسفه در قرون وسطی مثل خادمه الهیات بود، اما با رنسانس، فلسفه به سروری نرسید. از زیر یوغ الهیات مسیحی آزاد شد، از این به بعد شد خدمتکار ساینس و آن علم تجربی و عقلانیتی هم که آنجا، آن عقلانیت ابزار برای علوم تجربی است. لذا آن فلسفه به معنای مابعدالطبیعه و هستیشناسی عقلی که ما داریم آنجا روشن است که به این معنا ندارد که آن هم داستان دیگری دارد.
ما در جانب منابع معرفت، هم برای حس و تجربه ارزش قائل هستیم، البته در حد خودش، هم برای عقل بشری و در کنار اینها یک منبع قائل هستیم به اسم وحی. معتقدیم انسان، منابع متعارف معرفت بشری یعنی حس و عقل، توان ادراک همه امور، همه امور ضروری برای سعادت بشری را ندارند و از این راه اثبات میکنیم که خداوند برای هدایت انسان به سعادتش باید از طریق دیگری این نقصان معرفتی را جبران بفرماید. ذا فرمود: «وَ يُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُون» و نفرمود: «يُعَلِّمُكُمْ مَا لَا تَعْلَمُون» چیزهایی را به شما آموخت که نمیتوانستید بیاموزید. یعنی قوای متعارف معرفتی شما اصلاً توان و توان راه دست یافتن به آنجا را ندارد.
پس مبنای دوم معرفتشناختی ما این است که در کنار حس و عقل، ما یک منبع معرفتی بسیار مهم داریم به اسم وحی. وحی هم جزو منابع معرفت بشری است، جزء منابع علوم انسانی میدانیم. یک روش پوزیتیویستی نداریم که عینیت علوم را آقایان آبجکت DVTعلم وقتی آبجکت و عینی است که تجربی باشد. هر وقت زیر ذرهبین من آمد، آن موقع میشود علم. تا وقتی زیر میکروسکوپ من نیامده، باطل سنت می دانم، آن علم نیست. نه خیر. این هم علم است در جای خودش باید بحث بکنیم.
دسته دوم، مبانی هستیشناختی. در ژانر مبادی هستیشناختیشان گفتند ما خداشناسی اینجا در دل هستیشناسی میآوریم این که ما به هستی، نگرش توحیدی داریم . هستی را دارای مبدأ و معاد میدانیم و برای مبدأش، ویژگیهای خاصی قائل هستیم. آن مبدأ علم مطلق دارد. قدرت مطلق دارد. این آفرینش را از روی علم و قدرت آفریده از روی محبت و اراده آفریده. در آفرینش هدفمند بوده. همه اینها اینجا وجود دارد. یکی از مبادی هستیشناسی که در خصوص آرمانشهر به یک معنا بهطور خاص نیاز داریم که اینطوری، آن سهتایی که قبلاً گفتم، هر سه مرتبه فلسفه اسلامی است، اما این، اختصاصی ملاصدرا است. امکان حرکت جوهری در موجودات جسمانی. این خودش بحث مستقل دارد. حرکت بهعنوان تغییر تدریجی از یونان باستان، محل بحث بوده. از جهات، هم اصلش که اصلاً حرکت داریم یا نداریم و هم بهاصطلاح مسافت حرکت که حرکت در چه چیزهایی رخ میدهد.
کسانی که حرکت را قبول داشتند، عمدتاً قبل داشتند که حرکت در چهار حیث جهان طبیعت یا به اصطلاح در چهار مسافت اتفاق میافتد. اما حرکت در جوهر و ذات اشیاء طبیعی و جسمانی را انکار میکردند. ملاصدرا برای اولینبار آمد اثبات کرد و نشان داد که نه حرکت در ذات جسم و در جوهر جسم اتفاق میافتد و از اینجا بعداً میرسیم به مبنای یکی از مبانی انسانشناخت.ی عبارت از حرکت جوهری انسان. آن مبنای، این هم یکی از همان مصادیق که وقتی در هستیشناسی شما حرکت جوهری را پذیرفتی، میتوانی در انسان هم بپذیری، اما در هستیشناسی، حرکت جوهری را نپذیرفتی، انسان هم حرکت جوهری چی؟ نخواهد داشت. و اما مبانی انسان شناختی که این مبانی انسانشناختی در یک تقسیم، من آن را حالا ارتجاعاً تقسیم می کنم به مبانی فرد شناختی و مبانی جامعهشناختی.
در جانب مبانی انسان شناختی فردی، دو ساحتی بودن وجود انسان، قطعاً یکی از مبادی است. شما آرمانشهر که ترسیم میکنی، قطعاً مبتنی بر این است که شما انسان را موجود فیزیکال و جسمانی صرف بدانی یا نه، برای او بُعد روحانی هم قائل باشیم و اگر دوران انگار هستی، کدام ساحت را به آن اصالت بدهی؟ جسم در اختیار روح یا روح در اختیار جسم؟ این دو دیدگاه متفاوت به انسان، قطعاً یک تبدیل شدن متفاوت میسازد. روشن است. چرا؟ چون گفتیم آرمانشهر میخواهد ما را به تصویر جامعه مطلوب است. جامعه هم که از این افراد تشکیل شده، پس اول باید ببینیم فرد حقیقتش چی است تا بعد برسیم به حقیقت جامعه چی است؟ بعد به این برسیم که جامعه مطلوب چی است؟ پس اینکه حقیقت انسان را چه بدانیم و اگر کشف ساحت یا دو ساحتی ، اگر دوساحتی دانستیم، کدام ساحت را به آن اصالت قائل بودیم، از مبادی تصدیقی انسانشناختی نظریه ما در آرمانشهر است.
از جمله دیگر مبادی هستیشناختی، انسان فاعل مختار است. اختیار دارد انسان. اصلاً در همه علوم انسانی، شما علوم انسانی که شما در آن تجویز دارد. چون علوم انسانی را به یک اعتبار میشود تقسیم کنیم به علوم توصیفی و که فقط توصیف میکند معادل حکمت نظری خودمان و علوم هنجاری که دستور صادر میکند. باید نباید. که البته عمده علوم انسانی آمیزهای از توصیف و توصیه هستند. اقتصاد هم توصیف میکند جامعه را، میگوید جامعه اینقدر تورم دارد و بعد براساس آن توصیف، میآید توصیه میکند که حالا جامعه انقدر تورم دارد. یک، تورم بد است. حالا میخواهیم تورم را کاهش بدهیم تا به جامعه اقتصادی مطلوب برسیم، چهکار باید بکنیم؟ جامعهشناس همینطور. میگوید در جامعه طلاق وجود دارد. طلاق، امر نامطلوبی است. حالا راهکار ارائه میدهد. این، الف باید. ب نباید. ج باید. د نباید. تا میزان طلاق کاهش پیدا بکند. اینجا همینطور. هر جا هر دانشی که بیاید توصیه برای انسان، نسخه برای انسان میپیچد. پیشفرض است که انسان موجود مختار است. هرچی میخواهید جامعه را ارتقا بدهد. میخواهد از وضع نامطلوب به وضع مطلوب برسد، قطعاً یکی از پیشفرضهایش این است که انسان موجودی مختار است.
از طرف دیگر، انسان را فاعل مستکمل میدانند. البته این، با قبلی میشود اینها را یک کاسه هم کرد. انسان، فاعل مختار و فاعل مستکمل است. یعنی میتواند تکامل بپذیرد. برخی موجودات، مستکمل نیستند. موجودات بهطورکلی دو دستهاند در نگاه هستیشناسی. بعضیها ظرف وجودشان بسته است. مثل خداوند متعال. خدا دیگر کاملتر نمیشود. چون کامل مطلق است. مجردات تام، بیشتر نمیشوند. فرشتهها طبق، حداقل برخی از فرشتهها، ظرف وجودشان ثابت است، اما برخی موجودات میشود ارزش وجودی پیدا کنند. سنگ، الان زیر پای ما است. یک سنگ هم گذاشتیم روی انگشتر. اما اینها که تکامل پیدا میکنند هم دو دسته هستند. بعضیهایشان با اختیار تکامل پیدا میکنند، و بعضیهایشان بدون اختیار. این سنگ بدون اختیار، تکامل پیدا کرده. بیشتر شده وجودش، اما انسان، موجودی است که با افعال اختیاری خودش میتواند کاملتر بشود. البته چون اختیار دارد، میتواند به جای اینکه ارتقا پیدا کند، میتواند سرازیری برود. آدم، به جای صعود، میتواند سقوط بکند. لازمه اختیار، این است.
مسأله بعدی، به عنوان مبدأ مبنای انسانشناختی فردی، تصویر ما از کمال است. هر چه جلوتر میرویم، توجه در مواردی کمکم دارند میچسبند به خود مسأله ما. معرفتشناسی مبادی، دورترین مبادی است. لذا خیلی وقتها از دید خیلیها پنهان هستند، درحالیکه با توجه به جایگاه که گفتیم اتفاقا مهمترین جا آنجا است. چون نقطه آغاز است برای تمامی مراحل بعدی تعیین تکلیف میکند. اما هرچه جلوتر میرویم، این مبادی کمکم دارند میرسند به آستانه خود مسائل. در خود این مبانی انسانشناختی، الان که به این پنجمی که رسیدیم، داریم نزدیکتر میشویم. یکی از مبادی که یک نظریهپرداز آرمانشهر حتماً باید راجع به آن اظهارنظر کند، این است که این انسان بهمثابه موجود مستکمل بهمثابه فاعل مختار، کمال حقیقیاش به چی است؟ چرا؟ چون شما میدانید در آرمانشهر میخواهی جامعه مطلوب را به تصویر بکشید دیگر. این مطلوبیت جامعه را شما باید از کجا باید به دست بیاوری؟ باید بدانی که انسان که به کجا باید برسد. شما در آرمانشهر میخواهید جامعه انسانی به کجا باید برسد؟ پس باید قبلش این مسأله را حل کرده باشید که انسان به کجا باید برسد؟ از انسان چیست، باید شروع بکنید که انسان فیزیکال است فقط؟ یا دو ساحتی است، کدامشان؟ اختیار دارد یا ندارد؟ اینها چیستی انسان. درست؟
حالا دارید توصیف میکنید انسان چه باید بشود؟ طبق ادبیات خودمان، سعادت و کمال حقیقی انسان به چیست؟ اگر شما انسان را موجود تک ساحتی دانستی، یا دو ساحتی دانستی، اینجا روح در اختیار جسم است، جسم اصالت دارد، کمال حقیقی انسان، سعادت حقیقی انسان این است که آن ابعاد جسمانی، بیشترین قوای حیوانی شهوت و غضبش، بیشتر و عمیقتر و شدیدتر چی؟ بهرهمند بشود. بیشتر لذت ببرد. بهترین غذاها را بپوشد، بخورد. بهترین پارچهها را بپوشد. بله. اما اگر نگاه شما این بود که جامعه مطلوب شما میشود جامعهای که از چنین اجزاء و افرادی تشکیل شده، اما اگر نگاه شما متفاوت شد، گفتید نه آقا، انسان موجودی دو ساحتی است و از بین این دو ساحت، روح اصالت دارد. بدن در اختیار روح است. کمال و سعادت حقیقی انسان هم به کمال روحانی و معنوی او است و امور جسمانی هم آن مقدار که در طریق و در مسیر و در راستای آن کمال حقیقی روحانی هستند، مطلوب هستند.
اگر مانع باشند، باید از آنها پرهیز کنیم و اگر مزاحم باشند، باید کنار بزنیم. درست. وقتی تصویر شما از کمال حقیقی انسان متفاوت شد، در نتیجه، این تصویر شما در چیستی و تصویری که از آرمانشهر ارائه میکنیم برایمان تعیین تکلیف خواهد کرد. وقتی میآییم سراغ ملاصدرا میبینیم در این مسائلی که نام بردیم، ملاصدرا انسان را موجودی دو ساحتی میداند. انسان را تکامل پذیر میداند. حتی در جانبِ، چون تکامل جوهری قبول دارد و حتی جوهر انسان را تکاملپذیر میداند با افعال اختیاری و از بین آن دو ساحت هم، بُعد روحانی انسان را به آن اصالت میدهد. درنتیجه، کمال حقیقی انسان را بر سنخ کمال روحی و معنوی میداند و حالا آنجا هم که جای بحث دارد، کمال حقیقی انسان را از سنخ تکامل ادراکی میداند. مراتب ادراک برای انسان قائل است. این انسان، مراتب انسانی از ادراک حسی، خیالی، وهمی تا ادراک عقلی ادامه پیدا میکند و این سِیر، سِیر صعودی انسان است. لذا میفرمایند در شواهد، قبلاز این بحث، میفرماید هَذِهِ العَوالِم این چهار عوالم، عالم حس، خیال، وهم و عقل. حس و خیال و وهم، چون مشترک بین انسان و حیوان است، سایر حیوانات هم برخی سهتایش را دارند، برخیها، چون بعضیهایشان حس دارند. حیوانات هم حس دارند. حتی کِرم هم که بهنظر فیلسوفان پایینترین مرتبه حیوان است، حس دارد. درست است؟ کِرم دارد میرود، انگشت میگذاری جلویش، میآید میخورد به انگشت، راهش را عوض میکند. حالا میگویند کِرم، فقط حس دارد، خیال ندارد. برخی حیوانات، خیال هم دارند. چهارپایی که سوارش میشویم. سوارش میشویم. از یکجا میخواهد رد بشود، پایش میلغزد، میافتد. دفعه بعد، از آنجا رد نمیشود، چون یادش میماند که اینجا زمین خوردهام یا پام لیز خورده، یا کبوتر را میبرند دو، سه، کیلومتر آنطرفتر چی؟ رها میکنند، باز میآید راهش را پیدا میکند، میآید خانه. چرا ؟ چون این راه خانه را میشناسد. در ذهنش، صورت خیالی از آن دارد، ذخیره شده آن صورتهایی که از طریق بینایی و ادراک حسی در آن ذخیره شده، به یاد میآورد، میتواند بیاید راه را پیدا بکند.
پس آن سه مرتبه میان انسان و حیوان مشترک است. صدرا میگوید انسان، کمال حقیقی انسان به این است که از این مراتب حیوانی، از این کمالات و مدارج وجودی که میان انسان و حیوان مشترک است، از آنها عبور بکند، برسد به مرتبه اختصاصی. لذا در شواهد میفرماید وَ هَذِهِ العَوالِم صفحه سیصد و چهل، شواهد الربوبیه، وَ هَذِهِ العَوالِم مَنازِلُ سَفَرِ الاِنسان لِیَترقّی مِن حَضیضِ دَرَجَه البَهائِم اِلی اُوجِ دَرَجَه المَلائِکَه . این عوالم چهار گانه که گفتیم، منازل، مراحل سفر انسانی است تا از پایینتر از درجه چهارپایان صعود بگیرد، ترقی بکند برسد به درجه فرشتگان. ثُمَّ یَتَرقی مِن دَرَجَتِهِم اِلی دَرَجَه العُشّاق. امیرالمؤمنین فرمود خداوند، اِنَّ اللهَ رَکَّبَ الحِیوانَ مِنَ الشَّهوَة وَ رَکَبَ المَلائِکَه مِنَ العَقل حیوان از شهوت است، ملائکه از عقل است وَ رکَبَ الانسانَ مِنَ الشَّهوَة وَ الوَلَع انسان ترکیبی است. فلذا اگر انسان آمد دنبال شهوت رفت، خواستههای شهوانی، خواستههای قوه شهوت و غضب را برآورده کرد، کمال شهوانی و غضبی پیدا کرد، از آن حیوانات پستتر میشود. چرا؟ چون این ساحت را مسکوت گذاشت، اما اگر عقلش را ترجیح بدهد ،از ملائکه برتر میشود.
صدرا میگوید انسان، منازل سفر انسان این است که از این مراتب حیوانی عبور بکند، برسد و حتی از ملائکه هم برود بالاتر. ثُمَّ یَتَرقی مِن دَرَجَتِهِم اِلی دَرَجَه العُشّاق مِنهُمُ العاکِفینَ حَولَ جِنابِهِ فرشته های عاشقی که در حول حقّ تعالی دارند آنجا معتکف هستند. المُقتَصِرین عَلی مُلاحِظَه جَمالِ الحَضرَه الالهیَه فقط جمال حق تعالی را مشاهده می کنند. به غیر حق تعالی اصلاً توجهی ندارند. یُسَبِّحُونَ الوَجَه وَ یُقَدِّسُونَهُ لا یَفتَرون وَ هذا غایَه الکَمالِ الانسانی انسان باید به اینجا برسد. پس یکی از مبادی و مبانی تصویر در آرمانشهر، یک فرد انسانی به کجا باید برسد. کمال و سعادت حقیقی انسان به چیست؟ در یک جمله، میتوانیم قرب و سعادت و کمال حقیقی انسان، به قرب الی الله است. همانطور که در ادبیات دینی هم، دستکم در عبادات، عبادات را مشروط به این است که قصد بکنیم به آنجا برسیم. هرروز نماز میخوانیم قُربةً الَیالله . آن تقرب الیالله مقصد نهایی و غایت وجود انسانی است.
این هم مبانی انسانشناسی را دو دسته کردند. مبانی فرد شناختی، حالا به تعبیری و مبانی جامعهشناختی که این مبانی جامعهشناختی، دیگر غریبترین مبانی نظریه آرمانشهر است که میشود اینها را میشود تأمل کرد. اسم مبانی روش بگزاریم یا اصلاً خود یا مؤلفهها و اجزاء تشکیلدهنده آرمانشهر هستند. حالا من در این اصرار ندارم. در عنوان. فقط محتوا را می گویم. یکی از آن مبادی و مبانی نزدیک یا حتی مؤلفههای آرمانشهر ملاصدرا است. چیستی آرمانشهر ملاصدرا را گفتیم. آرمانشهر ملاصدرا یعنی این شهر مطلوب انسانی. حالا این شهر مطلوب انسانی، رسیدیم به مبانی جامعهشناختی.
مبادی جامعهشناختی را بنده تفهیم می کنم. ضرورت زندگی اجتماعی. تا الان از فرد انسانی صحبت میکردیم. آرمانشهر شهر است. مدینه است. مدینه در ادامه خواهیم گفت دست راست سه مؤلفه دارد. سه رکن دارد. درست است؟ شهروندان، قانون و حاکم یا مجری قانون. اگر شهروندانی نباشند مدینه و شهری شکل نمیگیرد که ما حالا از شهر آرمانی بحث بکنیم. لذا اینجا آقایان جامعهشناسان بحث کردند که شکلگیری زندگی اجتماعی بر چه توجیهی دارد؟ فلسفه زندگی زیست جمعی چی است؟ دیدگاههای مختلفی فرمودند. صدرا تصریح میکند. البته این را در شواهد به این بهصراحت نیاورده، هرچند مفادش است. اما در مبدأ و معاد تصریح میکند. میفرماید انَّ الاِنسانَ مَدَنیٌ بِالطَبَع مبدأ و معاد، صفحه چهارصد و هشتاد و هشت.
پس یکی از مبانی ماورای آرمانشهر صدرا، ضرورت زندگی اجتماعی است. به تعبیر صدرا، انسان مدنی بالطبع است. انَّ الاِنسانَ مَدَنیٌ بِالطَبَع یعنی طبیعت و ذات انسان اقتضاء میکند زندگی جمعی داشته باشد. لایَنتَظِمُ حَیاتُهُ الّا بِتَمَدُّنٍ وَ اِجتماعٍ وَ تَعاوُن حیات انسان بهصورت فردی انتظام پیدا نمیکند. بعد ایشان استدلال هم میآورد. لِانَّ نُوعَهُ لَم یَنحَصِر فی شَخصٍ استدلالشان هم جالب است. چون نوع انسانی، یک فرد ندارد. از نوع انسانی، ما افراد مختلف داریم. وَ لا یُمکِنُ وُجُودُهُ بِالاِنفِراد یک فرد انسانی تنهایی نمیتواند وجود پیدا بکند. در شواهد این را یک مقدار توضیح داد که نهتنها وجودش، بلکه بقائش و اینها را باید با هم تکمیل بکنیم تا در المبدأ و المعاد، این زاویه را فرموده، در شواهد، فرموده اِنَّ الاِنسانَ غَیرُ مُکتَفیٍ ذاتِهِ فِی الوُجود وَ البَقاء نه وجود انسان، فرد انسان ، تحقق انسان و نه بقای انسان، به صورت فردی امکانپذیر نیست. فردی بخواهد به وجود بیاید، از دو فرد دیگر باید به وجود بیاید. به وجود آمد. بقائش چی؟ ملاصدرا میگوید بقائش هم متوقف بر وجود افراد دیگر است.
پس انسان، وجود و بقائش، فردی نیست. در جمع است. نیاز به جمع دارد. پس، زندگی اجتماعی برای انسان ضرورت دارد. مبدأ بعدی، ضرورت قانون برای زیست اجتماعی است. اگر گفتیم انسان زندگی جمعی و زیست اجتماعی برایش ضرورت دارد، در قاب بعدی، زیست اجتماعی، نیازمند قانون است. چرا؟ اینجا هم باز صدرا توضیح میدهد. خلاصه اش این است. میگوید چون هر انسانی، یکی از مبادی فردشناسی، این است که هر انسانی کمالطلب است، آن چه که ملاعمه با خودش است، مناسب با خودش است، میخواهد آن را به دست بیاورد. از سوی دیگر، وقتی در عالم ماده میآید، عالم ماده هم دارِ تزاحم است. به خصوص وقتی در زیست جمعی میآید، این تزاحم ها بیشتر میشوند. هرکس میخواهد هر چه به نفعش است، به دست بیاورد. هر چیز خوشمزه، دوست دارم کلّش مال من باشد. اما ما که ده نفر هستیم، هم من کلّ ده تا را میخواهم، هم ایشان، هم ایشان کلّ ده تا را میخواهد. به همهمان هم که ده تا نمیرسد. هر کسی میخواهد. حالا یک مثال در جایگاه بزنم. من بعد از جلسه میخواهم بروم خانهمان. ماشینم را میخواهم پارک کنم. کجا پارک کنم؟ هرجا عشق کشید، میخواهم پارک کنم. اما اگر بروم جلوی پارکینگ همسایه پارک کنم، او هم میخواهد بیاید ماشینش را جای مناسبی پارک کند، نمیتواند آنجا پارک کند. تزاحم منافع پیش میآید. ملاصدرا میگوید چون هر انسانی، فطرتاً اینطوری است که هر چه که به نفعش است، میخواهد به دست بیاورد. وقتی تک تک ماها اینطوری هستیم، وقتی میخواهیم با هم زندگی کنیم، این زیست جمعی با آن خواسته انفرادی ما تعارض پیدا میکند. وقتی با هم میخواهیم زندگی کنیم، نمیشود هر کسی،هر چیزی به دست بیاورد. پس باید یک باید و نبایدهایی ترسیم بکنیم که بیاید این خواسته جبلّی و فطری ما را مدیریت بکند. بگوید اینجا نمیتوانی اعمال بکنید. کجا میتوانی اعمال کنی، کجا نمیتوانی اعمال بکنی.
لذا میفرماید. بعداز اینکه فرمود زندگی اجتماعی ضرورت دارد. میفرماید فَافتَرَقَت الاعدادٌ، وَاختَلَفَتِ الاحزابٌ، وَانعَقَدَت ضیاعٌ وَ بِلادٌ، پس گفتیم که که زیست اجتماعی ضرورت دارد. لذا احزاب و گروههایی شکل گرفتند، سرزمینهایی شکل گرفتند که آدمها در اینها زندگی میکنند. فَاضطَرُوا فی مُعامَلاتِهِم وَ مُناکِحاتِهِم وَ جِنایاتِهِم اِلی قانُونٍ حالا که میخواهند باهم زندگی کنند، در تعاملات شان، در مناسبات و روابطشان نیازمند به قانون هستند. چه قانونی؟ مَرجُوعٍ اِلَیه بَینَ کافَه الخَلق که همه او را فصلالخطاب قرار بدهند. یَحکُمُونَ بِهِ بِالعَدل، آن قانون بیاید عدالت را بینشان برقرار بکند و الا تَغالَبُوا من میخواهم به هرچی خودم، خواهشم میخواهد، اشتها دارم برسم، شما میخواهید برسید، باید با هم جنگ و نزاع بکنیم. هرکسی زورش بیشتر بود، آنوقت چی میشود؟ وَ فَسَدِ الجَمیع من میآیم به شما زور میگویم. او که یک کمی زورش از من بیشتر است، به من زور میگوید. وَاختلَ النِّظام. چرا؟ آنی که اول گفتم، تهش فرموده لِما جُبِلَّ عَلَیهِ کُلُّ اَحَدٍ مِنَ اَنَّه یَشتَهیَ لِما یَحتاجُ اِلیه چون هر فرد فرد انسانی در جبلّت و فطرت و سرشتش، اشتها به لِما یَحتاجُ اِلیه است.
من با یک تعبیر فلسفی این را توضیح میدهم. هرآنچه را که ملائم و مناسب با خودش است، بهش میل دارد. شهوت، آن را میخواهد به سمت خودش جلب کند. اما گفتیم چون عالم دنیا است، عالم ماده دارِ محدودیت است. هرکسی به همه خواستههایش نمیرسد. لذا دعوا پیش میآید. لذا برای آنکه این دعواها، این دعواها را این خصومتها پیش نیاید و اگر پیش آمد مدیریت بکنند، نیازمند به قانون هستیم. این بیان، بیان عموم فیلسوفان اسلامی برای نیاز به قانون است. شرع و قانون را برایاینکه زندگی اجتماعی و انتظام زندگی اجتماعی، نیازمند به قانون است. پس این هم مبدأ بعدی. پس یَشتَهیَ لِما یَحتاجُ اِلیه وَ یَغضِبُ عَلی مَن یُزاحِمُهُ. می خواهد هر چه میلش میکشد، خوشش مییاد، دوستش دارد، مناسبش است، بهش برسد، هرکسی هم مانع شود، بر علیه او غضبش را بهکار میبرد تا او را دفع بکند. هر ملایم و مناسبی را میخواهد جذب کند. هر منافعی هم می خواهی دفع کنی. شهوت و غضب همین است دیگر. شهوت، حالا در ادبیات، بیشتر به یک خواسته، محدود شده به خواستههای خاصی، اما فقط آن نیست. غذا هم شما بهش اشتها داری، میخواهیش. هر امر مطلوبی را بهش اشتها دارید، هر امر نامطلوبی را ازش میخواهید دوری بکنیم. غضب برای دفع ناملایمات است. شهوت برای جذب ملایمات است. پس چون این اعمال این شهوت و غضب موجب میشود در این جامعه مختل بشود، پس باید یک فصل الخطابی باشد.
آن فصلالخطاب چی است؟ وَ ذالِکَ القانُون هُوَ الشَّرع آنی که میاید این حدود، این مناسبات و روابط را تنظیم میکند، این شرع است. ضرورت شارع الهی برای زیست اجتماعی. انسان نیازمند به زیست اجتماعی است. در یک عبارتی وجود دارد. آن را حالا نخواندم. میگوید اصلاً تکامل انسان در جامعه اتفاق میافتد . در جامعه، آن کمالی که برای انسان گفتیم، آن کمال در جامعه تحقق پیدا میکند. جامعه نباشد، آن کمال همان کمال که توضیح دادیم اجمالاً، قابل تحقق نیست. پس انسان نیازمند زیست اجتماعی است. زیست اجتماعی قانون میخواهد. حالا سؤال من این است که این قانون از کجا بیاوریم. برویم سراغ همین انسانها نمیشود. اینجا را به این ادبیات توضیح نداده، اما از همان بیانی که آنجا آورد که این انسانها مناسباتشان نیازمند به قانون است، از همان استدلال میشود استفاده کرد و گفت اگر شما میخواهید این انسانها را میخواهی روابط تنظیم بکنید، پس قانون را نمیتوانی از خود همینها بگیری. چرا؟ چون همان علتی که موجب فساد جامعه میشد، آنجا هرکسی میخواهد منافعش را دو قبضه در اختیار خودش بگیرد و عبور منافع را ازش دفع کند. این در قانونگذاری هم می یاد دیگر. شما اگر زمام امر قانون را یا تأیید قانونگذار را به دست مردم دادی، آنجا در همین مسأله، آن خواسته، آن امر فطری و و امری ذاتی را اعمال میکنند. یک قانونی میگذارد که به نفع خودش باشد.
لذا در این قانون که ضرورت دارد، میگوید این قانون را باید، یک فرد بیطرفی تنظیم کند و به تعبیر شهریهای ماکیاولی باید یک کسی که بیطرف و عالم به همه این مناسبات و روابط است، او باید بیاید این را تنظیم بکند. اگر او نگرش توحیدی را در کار بیاوریم، در مبادی هستیشناختی و آن مبنای معرفتشناختی که ضعف و نقصان معرفتی ما بود از این زاویه هم میشود به این مسأله نگاه کرد که آقا ما گفتیم قوای معرفتی ما، توان درک همه امور ضروری برای سعادت و کمال حقیقی انسان را ندارند و خداوند چون در خداشناسی اثبات کردیم خلقتش حکیمانه هست، وقتی انسان برای کمال آفریده، باید این نقصان معرفتی را جبران بکند. پس او بایدها و نبایدهایی که در جامعه نیاز داریم برایاینکه جامعه به گونهای تنظیم بشود روابط اقتصادی مناسبات و روابط اقتصادی سیاسی تربیتی طوری تنظیم بشود که ما از دل این جامعه به سعادت برسیم ،این ها را باید خدای متعال مشخص بکند. از یک زاویه در نگرش توحیدی، در نگرش توحیدی شما چی میگویید؟ توحید مراتب دارد.شعار اسلام، لا إلهَ إلّا الله است. نه لا خالِقَ الّا الله . لا خالِقَ الَّا الله را مشرکین قریش هم قبول داشتند که پیامبر باهاشان جنگید. وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَه با دو تأکید. لام تأکید و نون ثقیله. آنها هم میگویند الله. پس چرا باهاشان دعوا؟ آنها هم الله را قبول دارند. ما در توحید در خالقیت با آنها در اسلام جنگ نداشتیم. توحید، مراتب دارد. اولین مرتبه توحید، توحید در وجوب وجود است. اول اثبات میکنیم در میان موجودات، واجبالوجودی هست. موجودی هست و وجودش را از دیگران نگرفته. وجودش از خودش است. این، واجب الوجود است. بعد اثبات میکنیم این یکی است. فقط او واجب است. پس بقیه ممکن هستند. وجودشان را از او گرفتند. اول، توحید در وجوب وجود. مرتبه دوم، توحید در خالقیت. اللهُ خالِقُ کُلِّ شَیء آقا تمام شد؟ شدیم مسلمان؟ نه خیر. اینجا مشرکین هم قبول دارند. شیطان هم قبول دارد. توحید در خالقیت، یک لازمهای دارد. توحید در ربوبیت. خداوندی که خالق کله هستی است، ربّ و مدیر و مدبّر و صاحب اختیار کلّ هستی هم اوست. مالک کلّ هستی هم اوست. مالکُ المُلک. نهفقط مالک یومِ الدّین. بلکه مالک مُلک. همین مالک ،ربّ هستی هم هست. صاحباختیار هستی هم هست. توحید در ربوبیت تکوینی. آقا تمام شد؟ نه، تمام نشده. اینجا را شیطان هم قبول داشت . گفت رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِي خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ توحید در خالقیت را قبول داشت، توحید در ربوبیت هم قبول داشت، تازه معاد هم قبول داشت. گفت أَنْظِرْنِي إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ از بعضی از انسانها مهمتر است جناب ابلیس. اما مشکلش چی بود؟ مشکلش این بود که در یک دستور خاص خدای متعال اینجا سرپیچی کرد، آنهم نهفقط سرپیچی عملی، سرپیچی اعتقادی. اینجا شما دستور درستی ندادید. خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ اینجا چرتکه بندازید، نار که نباید سجده کند به طین. این دستور خدا درست نبوده. مشکل اینجا پیدا شد. مشکل در ربوبیت تشریعی.
پس توحید در وجوب وجود، توحید در خالقیت، توحید در ربوبیت تکوینی، توحید در ربوبیت تشریعی. توحید در ربوبیت تشریعی را فقط خداوند است که حق امر و نهی و بکن نکن گفتن دارد. هیچکس اصالتاً و ذاتاً حق امرونهی بر دیگری را ندارد. لذا اهل که بعضیهایشان مشرک شدند اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ ربّ تکوینی نمیگفتند اینها ارباب هستند. مشرکین قریش چرا. آنها در ربوبیت تکوینی مشکل داشتند. فرشتهها را ربّ تکوینی میدانستند، اما بعضی از اهل کتاب، احبار و رهبانشان را ربّ تکوینی نمیدانستند، رب ّتشریعی میدانستند. به چه معنا؟ هرچه آنها خلاف کتاب مقدس میکردند، اینها میپذیرفتند. میدانستند خدا گفته الف را نکن. اما پدر مقدس میگفت الف را بکن، میگفتند آره، تو راست میگویی. پس ربوبیت تشریعی خداوند را فقط خداوند حق امرونهی دارد. اِنِ الحُکمُ اِلّا لِلّه هیچ انسانی حق امرونهی ندارد. درنتیجه انسان از هیچ انسان دیگری اصالتاً و بالذات وجوب، بلکه حق تبعیت ندارد. لذا رسول هم که میفرستد، میفرماید وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللَّه خدا اجازه میدهد. البته چونکه فرصت نیست، به اینجایش نپرداختیم، توحید در خالقیت، با خالقیت طولی سایر موجودات منافاتی ندارد. توحید در ربوبیت تکوینی با ربوبیت تکوینی طولی سایر موجودات منافاتی ندارد و همینطور در توحید در ربوبیت تشریعی. اصالتاً و بالذات فقط خدا حق امرونهی دارد و لاغیر.
اما خدا میتواند یک کسانی را بهخاطر شایستگی و صلاحیتشان به آنها هم این اجازه را بدهد که در البته وقتی اجازه میدهد، آن هم از جانب خدا دارند میگویند دیگر. به هرکسی اجازه نمیدهد. او هم به جای خودش. حالا آن نکته را هم تمام کنم. ا اشکال ندارد. لا اله الا الله. پس فقط خدا حق امرونهی دارد. حق دستور دارد. آخرین مرتبه که تازه بشویم موحّد مسلمان. اِلاه یعنی چی؟ یعنی شایسته پرستش. پرستش یا عبادت یعنی، خضوع و خشوع مطلق و بیچونوچرا. چه کسی الاه است؟ کی شایسته پرستش است؟ الاه هم معنایش دقیق است. معنایش معبود بالفعل نیست. اینهمه معبود بالفعل داریم. خود خدا فرمود اَفَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلاهَهُ هَواهُ هوای نفسش را الاههاش قرارداد. هرچی هوای نفس دستور میدهد، ایشان بله قربان میگوید. اما الاه به معنای شایسته پرستش، کی شایسته پرستش است؟ آن کسی که حق امرونهی دارد دیگر.
پس اگر یا ربَّ سِواه پس لا إله إلا الله این توحید است.کسی تا اینجا آمد، میشود مسلمان و موحد. اگر شیش تایش را بیاید یکیش را نیاید، با اونی که هیچکدام را قبول ندارد فرقی نمیکند. داشتم عرض میکردم که اگر به نگرش توحیدی هم برگردیم که یکی از مؤلفههای نگرش توحیدی، توحید در ربوبیت تشریعی است. بحثمان سر این بود که زیست انسانی نیازمند زیست جمعی و اجتماعی است. زیست جمعی هم نیازمند به قانون است. خوب حالا سؤال؟ کی قانون بگذارد؟ یک عده دور هم جمع میشویم بله. به هر کسی رأی دادیم. یک عده هم هرکسی که بابایش قبلاً رئیس بود حالا آن رئیس است. ژنش خوب است، دور بعد ایشان رئیس میشود. یک عده هم میگویند اَلحَقُّ لِمَن هرکی زورش بیشتر بود. اما در نگرش توحیدی میگوییم ربّ تشریعی خداست. شریعت، شارع اصلی خداست. پس ما آن قانونی که میخواهد این مناسبات اجتماعی و روابط را، به تعبیری الحاقات را تنظیم کند، این قانون را باید از وحی بگیریم. از ربّ تشریعی بگیریم. لذا میفرماید وَ لابُدَّ مِن شارِعٍ یُعینُ لَهُم مَنهَجاً یَسلُکُونَهُ لِانتِظامِ مَعیشَتِهِم فِی الدُّنیا حالا که گفتیم ز زیست اجتماعی قانون میخواهد. پس قانونگذاری میخواهد که این شرع را مشخص بکند، معیشت عیش دنیویشان را تنظیم بکند. وَ یَسُنُّ لَهُم طَریقاً اما چون قبلاً گفتیم این جسم مقدمه است. ابزار است. تن ابزار جان است. لذا دنیا هم مقدمه آخرت است. مزرعه آخرت است. فقط برای دنیا قانون نمیخواهیم فقط دنیامان را آباد بکند. دنیا را آباد میکنیم برای رسیدن به آخرت. لذا همانطور که همه اینها میشود تفصیل داد. یک جمله میگویم. اما همه اینها جای تفصیل دارد.
یُعینُ لَهُم مَنهَجاً یَسلُکُونَهُ به آنها راهی را نشان بده که با سلوک این راه، لِانتِظامِ مَعیشَتِهِم فِی الدُّنیا تمام شد؟ نه خیر. وَ یَسُنُّ لَهُم طَریقاً یَصُلُونَ بِهِ اِلَی الله که در مبانی فردشناختی گفتیم باید به آنجا برسد وَ یَفرُضُ عَلَیهِم ما یُذَکِّرُهُم اَمرَ الاخرَه بایدها و نبایدهایی باید برایشان تعیین بکند که با آن بایدها و نبایدها، اینها آخرت یادشان نرود. فقط دو دستی دنیا را نچسبند. حداقل روزی پنج بار بیاید دو دقیقه بایستند تا از این دنیا کمی فاصله بگیرند. یادشان بیاید که این دنیا اصل نیست. اینجا مقدمه است. مزرعه است. اینجا منزل نیست. گذرگاه است. پل است. وَالرَّحیل اِلی رَبِهِم وَ یُنذِرُهُم یَومَ یُنادَونَ فیهِ مِن مَکانٍ قَریب، وَ یَهدیهِم اِلی صِراطٍ مُستَقیم. بعد ادامه میدهد. بعد میفرماید. اینهم میشد مبنای جدایی کرد. مبنای دهم میشود گفت که آقا این شارع، خیلی طول دادم، یک ساعت را رد کردیم. نه؟ بله. این شارع، باید شارع انسانی هم باشد. به این جامعهای که قانون میخواست، قانونگذارش هم باید الهی باشد، این قانونگذار باید انسان هم باشد. چرا؟ وَ لابُدَّ اَن یَکُونَ اِنساناً توضیح میدهد. حالا چون وقت خیلی گذشت، خلاصه میکنم. استدلال میآورد به اینکه این قانونگذار نمیتواند ملک باشد. حیوان هم نه. حیوان پایینتر از انسان است. ملک هم نمیتواند باشد. باید انسان باشد. و بعد در ادامه، این انسان، این انسان در وهله نخست چی است؟ نبی است و بعد از نبی، کسی که ویژگیهای نبی را دارد، امام است. ولی بعدش را اینجا بحث نکرد. از همینجا را میتوانیم ادامه بدهیم. از همین بیان ملاصدرا میتوانیم به نظریه ولایت فقیه در عصر غیبت هم برسیم. با همین مبانی و و مبادی.
همه اینها مبادی بود. دیگر البته از دل این مبادی،چیستی آرمانشهر را من خلاصه بکنم که تکلیفش مشخص است. گفتیم در چیستی آرمانشهر صدرا، وقتی مدینه فاضله مطرح میکند، همان نگرش مشهور، میشود به نگرش مشهور تطبیق داد که آرمانشهر، مدینه فاضله صدرا، یعنی شهر مناسب. شهر مطلوبی که باید به سمتش حرکت کنیم. نه یک شهری تخیلی و دستنیافتنی و همانطور که آرمانشهر سه رُکن دارد: شهروندان، قانون و مجری قانون یا حاکم که اینها را هم توضیح دادیم. شهروندان آرمانشهر صدرا، کسانی هستند که آن نگرش توحیدی را پذیرفته باشند. آن مقصد و آن مبانی انسانشناختی و آن اینکه دنیا مزرعه آخرت است را این نگاه را پذیرفته باشند. شهر ملاصدرا، آرمانشهر ملاصدرا با جغرافیا و تاریخ، حدود و مرزهایش تعیین نمیشود. مرزهایش، مرزهای بینشی و اعتقادی است. قانونش هم که در همان مبادی بحث کردیم.
به عنوان چند ویژگی، مبادی را گفتیم. چیستی هم اشاره کردیم. ارکانش هم گفتیم. چند تا ویژگی هم میشود بهاجبار برایش برشمرد که فقط دیگر اسمهایش را میآورم و عرضم تمام. یکی از ویژگیهای آرمانشهر و اهالی آن، خدامحوری است. با توجه به مبانی که گفتیم و آن کمال نهایی که برای انسان عرض کردیم. یکی دیگر از ویژگیهایش، عقلانیت است. انسان برای رسیدن به آن کمال و برای تنظیم این مناسبات اجتماعی، باید حتماً عقلانیتش را بهکار ببند. ویژگی سوم، آخرتگرایی است. دنیا مزرعه آخرت است. لذا اگر هم جایی دنیا را آباد میکنیم، اول، آباد میکنیم برای آخرت، و طوری آباد میکنیم که به دستیابی به آخرتمان کمک کند. اگر یکجایی، یک نحوه خاصی از آبادانی دنیا با آخرت دستیابی به آخرت، منافات داشت، آنجا ما باید این را حک و اصلاحش بکنیم. و ویژگی دیگر که میشود برشمرد، کمالگرایی در اهالی آرمانشهر و آرمانشهر است.
عذرخواهی میکنم طولانی شد. از حسن استماع عزیزان تشکر میکنم که خیلی نظم و نسق خیلی قابل قبولی نداشت، عذرخواهی میکنم.
تاریخ انتشار: 1403/03/08
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.