رسانه فکرت | فاطمه میری طایفه‌فرد، نویسنده

 

قدیم‌ترها که گوشی نبود، رسم و رسومی بود به نام «آمدیم نبودید». می‌شود اسمش را گذاشت مکاتبات دری یا مکاتبات دَربی! بعد از جمله یا جملاتی کوتاه، تاریخ و نام کامل، امضا، ساعت دقیق و الباقی.... گاهی جمله نغزی، کنایه‌ای، چیزی... که طرف بفهمد کی آمده؛ ولی اسمی به میان نیاید. حکاکی روی در خانه آشنایان، نشانی از گذشتگانمان دارد؛ همان‌هایی که کتیبه‌ها تراشیدند و کوه‌ها کندند و تاریخ‌ها ساختند. گاه این حکاکی‌ها تا سال بعد هم روی در بود. آن‌وقت باید فقط تاریخش را عوض می‌کردی برای اثبات ارادت به صاحب‌منزل که آن‌جا نبود. درواقع یادآوری این امر بود که باقلوای ما را بگذارید کنار پاکت عیدی! کافی است و می‌آییم و می‌بریم.

 

به‌رسم وفا و ارادت بر آستان شهر مینودری و خاک علی‌ولی‌اللهی، دنبال اکتشاف و دانش بیش‌تر از این خطه بودم تا رسیدم به ملایی صاحب فضل و معنا که ازقضا دوران زندگانی ایشان با بازه تاریخی پایان‌نامه‌ام مطابقت داشت. القصه از سر ارادت و شاگردی، سایت به سایت در مسمای وجود ایشان و مقبره ایشان بودم. ازآنجاکه جوینده، یابنده است به مرادم رسیدم. حالا مقبره این بزرگ‌مرد شده بود دفتر بنیاد ایران‌شناسی در قزوین. «ملاخلیلا» در یکی از قدیمی‌ترین محله‌های قزوین به نام محله آخوند که با لهجه شیرین قزوینی مَلّاخون می‌خواندنش، به درس و بحث مشغول بود. شاگردان فراوانی پروراند. تألیفات ارزنده‌ای داشت که ازجمله آن‌ها کتاب مهم و معروف الشافی فی شرح اصول الکافی است. به کمک نقشه گوگل و نشان رسیدم به محل درس و بحث آخوند. قبل از آن چندین بار با بنیاد ایران‌شناسی تماس گرفتم تا نشانی دقیق را پرس‌وجو کنم. کسی جواب نداد. بنا را گذاشتم بر سرشلوغی کارکنان و این‌که وقت خاراندن سر را هم ندارند. با کمی تردید و زحمت رسیدم آنجا. از دور نمای مدرَس نمایان شد. خیلی دل‌فریب و زیبا بود؛ ولی انگار چندسالی می‌شد که این خانه، آدمی‌زاد به خود ندیده است. به در بسته خوردم. راستش باورش برایم سخت بود. گمان کردم اشتباه می‌کنم و در دیگری هم هست برای رفت‌وآمد. از خانم‌های صف نانوایی جویا شدم. اطلاع نداشتند. از پیرمرد بقالی هم پرسیدم. او نیز بی‌خبر بود. فقط فهمیدم که این همان در اصلی عمارت است و خطا نیامده‌ام.

 

دستم را دور میله‌های عمارت حلقه کردم و برای اطمینان از رسیدن فاتحه‌ام به چهارطاقی، سرم را نزدیک بردم و از سر ارادت فاتحه‌ای با دقت برای استاد اهل دقت حواله‌کردم. دلم در همین حال برای خودم و کنجکاوان پرشمار دیگر سوخت. آنانی که با دیدن چند عکس در سایت یک مؤسسه به این مهمی، خودشان را به‌سختی اینجا می‌رسانند و دست‌خالی برمی‌گردند. دلم برای ملاخلیلا هم سوخت. دلم برای این بنای زیبا هم کباب شد. این بنا چه کاربری‌هایی می‌توانست داشته باشد و اکنون غبار ایام بر سر و روی آن افتاده است. توقعی نیست که مردم بزرگان خود را نشناسند. عیبی نیست بر آن زن صف نانوایی و آن پیر مرد بقال که دلیل و مسمای نام محل خود را ندانند. عیب و ایراد را باید بر مسئولانی گرفت که یک بنای تاریخی را در تسخیر و تصرف یک امر مهم گرفته‌اند و از آن غافل‌اند. به‌رسم ادب و از باب سنت «آمدیم، نبودید» به تلفن گویای بنیاد ایران‌شناسی زنگ زدم و درد دل کردم؛ از آن مدل درد دل‌هایی که گله دارد و درد. کاش بوی فراموشی این بنا بیفتد به شامه کسانی را که برای آن وظیفه‌ای بر دوش دارند! کاش فکری به حال این بخش از تاریخ پرشکوه شیعی بشود! تا بوده و هست مدیون افرادی چون این ملاخلیلاهاییم. کاش این عید که می‌آید صاحب‌خانه منزل باشد!
 

تاریخ انتشار: 1402/10/06

نظر بدهید
user
envelope.svg
pencil