ویژههای فکرت
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.
حجت الاسلام احسان کرمانشاهانی، استاد سطوح عالی حوزه علمیه قم در نشست تخصصی رسانه فکرت با عنوان"واکاوی موانع امتداد حکمت اسلامی" به بیان نقطه نظرات خویش در این باره پرداخت. آنچه در ادامه می آید تلخیصی از مهم ترین سخنان مطرح شده از سوی ایشان است؛
اولين مسئله و پرسش اين است كه فلسفه خواندن، آيا فلسفيدن است؟ آن چيزي كه اکنون رايج و شايع است، مسئله فلسفهخواني است. شما اين چالش را فقط با فلسفه اسلامي نداريد. چه در دانشگاه و چه در حوزه، وقتی فلسفه غرب درس میدهند، اساتيد میآیند مثلاً كانت را يا بوئتيوس را میگویند. بعد شما میگویید خب حالا حرف شما چیست؟ میگوید كار من همين بود كه به شما بگويم كانت چه میگوید؛ يعني مدرس فلسفه و آن كسي كه مقابل او نشسته است فلسفهخوان میشوند و تنها يك گزارشي از فلسفه كانت يا از فلسفه بوئتيوس يا از هر فلسفه ديگري دريافت میکند.
اسفارگو، فیلسوف نیست!
در حوزههای علميه هم ما حالا بدايه یا منظومه و یا هر کتاب دیگر را اگر سطر به سطر بخوانيم و مفاهيم آن كتاب را توضيح بدهيم ـ كه كار لازمي است و ابداً آن را نقد نمیکنیم.ـ آيا آن كاري كه بايد میکردهایم را کردهایم يا آن كار نشده است؟ به نظر میرسد كه آن كار نشده! اسفارگو فيلسوف نيست. ما در تجربهای كه خودمان داشتيم گاهي میبینیم يك طلبه، يك دانشجو، يك متعلم بدايه میخواند و چقدر پر چالش! عميق و داراي فهم فلسفي بدايه میخواند و ایبسا افرادي باشند كه کتابهایی بسيار عالي را به جغرافياي كتاب مسلط باشند اما نمیتوانند عمق فلسفي اين فرد را داشته باشند.
پس آن مسئله فلسفي، یعنی فلسفيدن، صرفاً فلسفه خوانی نيست. بين اين دو تا باید يك تفاوت اساسي بگذاريم هرچند فلسفه خواني براي فلسفيدن لازم است. يعني آن كسي كه تفلسف میکند، تفلسف به معناي مثبتش، و مطالعه فلسفي ندارد، انسان راجلي است. پياده است و از امكانات فلسفي كه فيلسوفان ديگر برايش فراهم کردهاند استفاده نكرده است. آن چيزي كه در حداقل دويست سال اخير در فلسفه اسلامي رايج شده اين است که مینشینیم کتابهای فلسفي را درس میدهیم يك عده هم میخوانند و يك حاشیهای، يك توضيحي مینویسند؛ اين فلسفيدن نيست. با اين بيان خیلیها ديگر از صدق عنوان فيلسوف خارج میشوند. ديگر اين افتخار به راحتي به كسي نمیرسد.
با وضع اصطلاحات جدید کسی فیلسوف نمیشود
مساله دوم اینکه يك عدهای بدون اينكه مسئله داشته باشند شروع میکنند اصطلاحات جديد درست میکنند! اين هم فلسفه نيست؛ فلسفه اصطلاح خودش را با خودش میآورد؛ اما اگر كسي صرفاً اصطلاح درست كرد، فيلسوف نشده است. چيزي كه امروز متأسفانه يك آفتي ديگري است كنار آن آفت فلسفه خواني در مجامع فلسفي ما، این است كه بياييم چهارچوب و نظامهای مفهومي درست كنيم. حالا آیا اين نظامهای مفهومی مبتني بر يك دغدغه فلسفی و فكري اوليه است؟ یعنی اولا يك چالش و يك مسئله براي ما به وجود آمده است و ثانیاً آيا بعد از طرح مسئله من از حقيقت چيزي یافتهام؟ آیا من با حقيقتي مواجههای فلسفي و اصيل داشتهام و در نهایت آن مواجهه فلسفی با خود ساختار مفهومي را به ارمغان آورده است، یا صرفا مفهوم بافی کردهام؟ اين مفهوم بافي فلسفيدن نيست و مسالهای دیگر است. با اين بحث هم يك عده ديگري از تعريف فلسفه خارج میشوند.
يك عده ديگر نیز در حوزه علميه و البته در جهان میآیند همان چهارچوب مفاهيم عرفي را، يعني همان نگاهي كه عرف هم میفهمند را ساختارمند میکنند. يعني میگویند ببينيم مردم چه میفهمند همان را منظم كنيم. و اسم این منظم كردن آن چيزي كه هر انساني در مواجهه نخستين مییابد را كار فلسفی گذاشتهاند و با همين موضع هم كارهاي فلسفی ديگران را داوري میکنند. اینها نیز فيلسوف نيستند.
فیلسوف کیست؟!
فيلسوف كسي است كه يك مواجهه ویژهای با حقيقت دارد. يك پنجره ویژهای براي فهم حقيقت دارد. از آن پنجره حقيقتي را شكار كرده است، حقيقت را به نحوي يافته است كه اين فهم، اين يافت، اين نگاه مختص به اوست و يا در تجربه بیواسطهای با واقعيت براي او فراهم شده است. حالا از همين نگاه و پنجره هست كه همه مسائل را تفسير میکند و به جواب آنها میپردازد. اين يك مسئلهای است كه ديگر به اين راحتي فراهم نمیشود. اين همان است كه به آن میگوییم به فطرت ثاني رسيدن؛ و این كاري است كه با برنامهریزی آموزشي و تربيت فلسفه خوان متفاوت است. این که کسی از مواجهه اصيلي حقيقتي را يافته باشد و آن حقيقتي كه او در اين مواجهه يافته است بتواند زمانه و عالم جديدي را با خودش به همراه بياورد؛ اين فيلسوف میشود.
آیا ما امروز فیلسوف داریم؟
يك وقتي هست كه میگوییم ما كه فيلسوف داريم پس چرا فلسفه كار نمیکند؟ و يك وقتي میگوییم فيلسوف نداريم. آيا همه ملل جهان به اين افتخار رسیدهاند كه در تاريخ خودشان متفكرين بزرگي داشته باشند؟ نه. ملتهای نادري هستند كه متفكرين خيلي بزرگ و برجستهای دارند. پس ضرورتي ندارد در همه زمانها و زمینها متفكرين بزرگ يافت شوند. اگر يافت نشدند خود اين بزرگترين پاسخ براي جواب ماست. حالا آيا با اين تفسير و توضيحي كه داديم میتوانیم از پايان تفكر در يك سنت فلسفي، به معناي انسداد در يك سنت فلسفی حرف بزنيم. با اين توضيحي كه دادم نه.
اما اگر بگوييم فيلسوف حقيقت را از پنجرهای انحصاري مشاهده كرده در آن پنجره حقيقت چيزي از خود را به فيلسوف داده؛ اين مواجهه اصيل اصالتش را در آن لحظه فلسفي همواره حفظ میکند. آن وقت اگر بخواهیم در ابتداییترین وجه پرسش کنیم، آيا میتوان گفت اینکه در اين ليوان آب هست، این گزاره كاري با واقعیتهای ديگر عالم ندارد؟ نمیشود. اين آب اينجا با درجه حرارت اينجا، با نور اينجا، با آنچه در هواي اينجا موجود است، با جاذبه زمين اينجا، با ميز اينجا، با ظرفي كه ريختيد با همه واقعیتهایی كه پيرامون اين هستند ارتباط دارند. اگر اين مثال سطحي را متوجه بشويم اين را متوجه میشویم كه هيچ فيلسوفي اگر فيلسوف باشد، آن حقيقتي كه او مشاهده كرده هیچگاه ساكت نمیشود. نمیتوان گفت يك روابطي در عالم پيدا شده، يك نظمي پهن شده، يك چالشهایی به وجود آمده، يك واقعیتهایی حالا برساخت يا توليد شده و آن حقيقتي كه آن فيلسوف يافت در مورد آن ساكت است.
ممكن است در روزگاري آن فيلسوف همسخني، و كسي كه آن تجربه اصيل فلسفي او را مجدداً تجربه كند نداشته باشد و سكوت حقيقت از اين بيهمسخنی باشد. كسي نيست مثل او بينديشد، مثل او ببيند، تا حرف او را در روزگار ما بازخواني كند؛ اما اين چيزي نيست كه ما در اينجا گرفتارش شده باشيم. مثال خيلي بارز آن نوتوماييها هستند كه در مورد مسائل مدرن در هنر، زبان، مسائل اجتماعي، مسائل سياسي صحبت میکنند و سخن فلسفي قابل توجهی دارند. اين يعني فيلسوف اگر فيلسوف باشد هیچگاه سكوت را برنمیتابد. چرا؟ چون آن حقيقتي كه او با آن مواجه شده اگر حقيقت است نمیتواند خنثي باشد و اگر خنثي نبود حتماً سخني از آن موضع و از آن منظر درباره حقيقت وجود دارد.
كسي كه با فيلسوف اسلامي همدلي بكند كجاست؟ ما صرفاً به اين دليل كه در جغرافياي خاصي زاده شدهایم خود را وارث مشروع يك فرهنگ و انديشه میدانیم. در حالي كه چنين نيست. به دليل اينكه شما در ايران به دنيا آمدهای، وارث فردوسي و مولوي و سعدي و حافظ هستي؟
شير را بچه همي ماند به او// تو به پيغمبر چه میمانی بگو!
ما در روزگاري زاده شدهایم كه از كودكي همه چيز دنياي ما را يك فرهنگ ديگري ساخته است، حتی شكل نشستن، و تا مسائل بسيار پیچیدهتر. يك فرهنگ ديگر است. به مدرسه میروم از اول تکتک كلماتي كه من در مدرسه میآموزم پر شده از مفاهيمي كه آن را يك نگاه ديگري ايجاد كرده است. ذهنيت ما دائماً دارد از جاي ديگري شكل می گیرد.
حجاب های فرهنگی و مفهومی را کنار بگذاریم
شما بدايه را باز میکنید میگوید «في الوجود» وجود چيست؟ چرا با وجود شروع كرد؟ اين كلمه بار مفهومي كه براي من دارد تقريباً خالي است! لذا اصلاً نمیتوانم بفهمم اين كتاب، اين دغدغه، اين فكر چه میخواهد بگويد؟ مدتها میخوانیم مدام میبینیم بله من اين الفاظ را میتوانم واگويه كنم اما در آخر نمیفهمم اين فكر چرا از اينجا شروع شده؟! چرا اين مفاهيم را بهكار برده است؟ این به خاطر اين است كه ما حقيقتاً وارث اين سنت نيستيم. با اين سنت هم سخني نداريم. پس اين سنت در ما جز در لایههای بسيار عميق ما، وجود ندارد. ما اگر بگوييم آقا شما بيا ملاصدرا بخوان. رياضت بزرگي میخواهد كه كسي بتواند اين حجابهای فرهنگي، ذهنيتي، مفهومي را كنار بگذارد به آنجا برسد كه او چه میدید.
از کدام مساله سخن میگوییم؟!
نکته دیگر اينكه گفته میشود فلسفه اسلامي به مسائل ما جواب نمیدهد، خب مسئله شما چيست؟ سنت، مدرنيته، توسعه، اين مسئلهها از كجا آمد؟ چه كسي گفت مسئله شما اين است؟! كه بعد بگوييم بيايد فلسفه به مسئله ما جواب بدهد. ما صرفاً يك وضعيت نامطلوبي را به خاطر شرايط تاريخيمان داريم تجربه میکنیم و آنگاه میگوییم كه يك نفر بيايد به مسائل ما جواب بدهد. مشكل عمده اين است كه مسئله نداريم. مسئلهمان را نشناختهایم. اين مسئله را فيلسوف به ما ميگويد. اگر كسي حقيقت را با آن مواجهه نداشته باشد نميتواند وضعيتي كه در آن قرار گرفتيم را تفسير كند. اگر نتواند وضعيتي كه در آن قرار گرفتيم را تفسير كند نميتواند سؤال ايجاد كند. اگر نتواند سؤال ايجاد كند جواب به چه چيزي؟ به سؤالي كه نداريم، به درد كسي جواب نميدهد، بايد درد تبديل به سؤال بشود. سؤال جواب ميطلبد.
پس نكته اساسي اين است كه ابتدا بايد حكيم داشت (كجاست رأی حكيمي و كجاست فكر حكيمي و رأی برهمني). بايد ابتدا حكيمي باشد كه با حقيقتي مواجه بشود. مسئلهاي را پيدا بكند. آن وقت امتداد آن حقيقتي كه او ديده به نحو طبيعي رخ خواهد داد.
ضرورت وجود فیلسوفِ اصیل
با آمدن يك فيلسوف اصيل يك عالَم جديد، يك نگاه جديد، يك مفاهيم جديد، يك انسان جديد به وجود ميآيد. آن انسان جديد كه در بستر فكر اين فيلسوف زاده شده، در هواي فكر اين فيلسوف نفس كشيده، عالَم براي او تعيناتش را از فكر اين فيلسوف گرفته، اين فيلسوف است كه ميگويد جسم چيست، ذهن چيست، فكر چيست، بدن چيست، پيري چيست، جواني چيست، مرگ چيست، تولد چيست، ازدواج چيست، جامعه چيست، اين چيستها را جواب ميدهد. بعد او در اين جهان مفهومي حاصل از مشاهده حقيقت توسط فيلسوف زندگي ميكند. وقتي زندگي كرد نتيجه آن اين ميشود كه او وقتي به مسائل اجتماعي، فردي، ديني، هنري توجه ميكند امتداد فكري آن فيلسوف ميشود.
ما هر چقدر هم صدرا داشته باشيم، هر چقدر هم هگل داشته باشيم، شما علوم سياسي، جامعهشناسی، هنر و... نداري. بايد يك هنرمند هگلي يا صدرايي داشته باشيد، بايد يك جامعهشناس هگلي يا صدرايي داشته باشيد كه در آن ساختار يا عالَمي كه فيلسوف ساخته زيسته، وقتي زيسته خروجي آن را لازم نيست شما سياست كنيد. به نحو طبيعي چنين چيزي اتفاق خواهد افتاد.
يك تجربهاي داريم اين تجربه خيلي براي ما مهم است. و آن اين است كه ما ده سال زمان حيات پربرکت مرحوم امام را درك كرديم. شما آنجا سبك هنري، شعري، ادبي، سينماگري، مديريتي، نهادسازي اجتماعي، سبكي از جنگيدن، ارتباطات اجتماعي داريد كه هيچ جاي دنيا آن نبوده است. اتفاقي كه افتاد اين بود كه يك حكيم، يك عارف، كسي كه يك تلقي از حقيقت داشت آن تلقي را آورد گفت حقيقت اين است. يك انسان ايراني منظري را مشاهده كرد كه از آن منظر میشود حقايق را به گونهای ديگري تلقي [كرد.] چيز ديگري ديد، چيز ديگري خواست. چيزي خواست كه عالم آن روز به اقرار بزرگترين متفكرين عالم آن روز توان توضيح آرزوي ايرانيان را نداشت!
ما احساس نكنيم كه فرايند فلسفي، فرايند فرهنگي، فرايند اجتماعي امري است كه سراسر با مديريت ما پيدا شود. نگاه درجه دوم براي اين است كه ما بتوانيم روابط طبيعي اين حوزهها را با يكديگر كشف كنيم. وقتي كشف كرديم ميتوانيم بر اساس آن روابط طبيعي به پیدایش يك چيزهايي كمك بكنيم؛ اما اين به اين معنا نيست كه اين سراسر به مهندسي ما و امري كه از سنخ مهندسي باشد. اگر اين را متوجه شديم ديگر ما توقع نداريم كه مثلاً حضرت آیتالله جوادي بلند شود بيايد براي ما اقتصاد بنويسد! اقتصاد را بايد اقتصاددان بنويسد؛ اما كدام اقتصاددان؟ اقتصادداني كه در آن فضاي فكري نفس كشيده است. آن كار اوست. كار فيلسوف نيست.
به حق وفادار باشيم
ما دنبال حق في المسئله نيستيم. يك رياضيدان يك معادله را كه حل ميكند دنبال حق في المسئله است. دنبال اين نيست اين معادله ميتواند ماشين براي او بسازد يا نه؟ اگر اين را پيدا كرديم آن حق است كه در نظامي كه «و ما خلق السَّموات والأرضِ بِالحقّ» جواب ميدهد. ما ميخواهيم به حق تن ندهيم بعد بگوييم جواب بده! و اين مشكلي است كه ما به طور روزمره با آن درگير هستيم. چه زماني میتوانیم از اين مشكل بيرون برويم؟ زماني كه تصميم بگيريم به حق وفادار باشيم. وفاداري به حق ساحت نظري میخواهد كه حق را به نحو متقن براي شما آشكار بكند. آن ساحت نظري فلسفه و فکر و اندیشه میخواهد.
حالا ما يك میخواهیم بگوييم كه فلسفه اسلامي از قضا كار كرده است. امروز ما با برخورد گزينشي با فلسفه اسلامي مواجه میشویم! يك عده بازگشتهاند شيخ الاشراق میخوانند! يك عده بازگشتهاند فارابي میخوانند! چرا؟ چه مواجهه فلسفي باعث شد شما برويد دوباره فارابي بخوانيد؟ يا يك خروجي میخواهم اين خروجي ممكن است در دكان فارابي پيدا شود. سراغ فارابي بروم. اين مواجهه با فلسفه اسلامي غلط است. حتي مبتذلتر از مواجههای است كه مستشرقين با فلسفه اسلامي داشتند! اصلاً اين مواجهه يك مواجهه اصيل نيست! اولا فارابي مسئله دارد. به من بگوييد مسئله فارابي چيست؟ میگویم مسئله فارابي مسئلهای است كه اسلام با خودش آورد. يعني او در اين فرهنگ دارد زندگي میکند. آن يك مسئله چيست؟ توحيد. اين مسئله متفكر اسلامي میشود. اصلاً اگر میگوییم اسلامي به خاطر اين است. از كجا میفهمیم آموزه اساسي اسلام توحيد است؟ از آنجا كه وقتي به آن معمار درس نخواندهاش میگوییم ساختمان بساز وسط هر کاشیکاری يك كار مینویسد الله و آن را طوري وسط میگذارد كه همه چيز آن ساختمان با آن معنا میشود. بعد رابطه دين و فلسفه كه بعضي میگویند اين سؤال فارابي است! نه اين امتداد آن است.
فقدان حکمت عملی از سنت فلسفی
فارابي جايگاه حكمت عملي را مطرح میکند و بعد بوعلي امتداد فارابي است در امتداد فارابي بوعلي به اين كشف و حقيقت میرسد كه فيلسوفي كه موحد باشد نبايد حكمت عملي را مطرح کند. محمد در جهان، وانگه كسي گويد كه عقل! معني ندارد. آن نسخه براي تو نوشته است. تو میخواهی نسخه بنويسي و كنار او بگذاري؟! توحيد تو خراب است! مشرك هستي! حكمت عملي از سنت فلسفي ما رفت. با ابنسینا تمام شد. به دليل اينكه اين سنت فلسفي وقتي با شريعت مواجه شد جايي براي حكمت فلسفي نميماند. ديگر شما فيلسوفي كه فيلسوفانه، مفصل، مسئلهمند و نه به نحو كليگويي با دقتهاي فلسفي در ریزهکاریهای حكمت عملي وارد بشود در عالم اسلام نداري تا صدرا. صدرا هم ندارد. البته صدرا يك تفكر بسيار وسيعي دارد بعد از صدرا به بعضي از فرآوردههاي فكري صدرا توجه شده است و به بعضي همچنان مسكوت مانده است. چرا؟ چون متفكريني كه بعد از او آمدند چشمشان بعضي از آن فرآوردهها را گرفته است. مسئله وجود، مسئله الهيات در فلسفه صدرا به شدت مورد توجه قرار گرفته است. مسائلي مثل مسائل نفس، مثل بعضاً مسائل معاد يا بعضاً مسائلي مثل جواهر و اعراض كه به طبيعيات برميگردد و صدرا در آنها حرف دارد در بين متفكرين بعدي ديده نشده است!
بعد از صدرا، علامه يك چيزي را از سنت فكري مرحوم ملاحسين قلي همداني با خودش در فلسفه آورد. اینکه دنيا اعتبار است. دنيا با طبيعت دو چيز است. اين لیوان طبيعت است. آب طبيعت است؛ اما اين آب مال من است دنياست. دنيا با طبيعت فرق ميكند. دنيا اعتبار است. طبيعت هستي اصيل دارد. وقتي اين آمد يك تحولي پيش آمده كه ما هنوز قادر به ديدن اين تحول نشديم! آن تحول احياي حكمت عملي بود. حكمت عملي دوباره جا باز ميكند اما با تفسيري جديد. اعتباريات حكمت عملي نيست. اين تفكيك بايد خوب فهميده شود. كشف ابنسینا بايد سر جاي خودش بماند. اعتبارياتي كه ناظر به عمل هست دربست در گرو شارع است. يا موحدانه زندگي نمیکنی يا او بايد بگويد چه كار بايد بكني. اگر اين را فهميديم تازه اينجا فقه شكوفا ميشود. عرصههايي به فقه ميرسد كه اين عرصهها قبلاً به او داده نشده است.
چرا نیازمند حکمت عملی هستیم؟!
شما فقه الاجتماع ميخواهيد، فقه الاخلاق ميخواهيد، فقه التربية میخواهید نه به اين معنايي كه امروز درست شده است! به چه معنايي؟ به معنايي كه امروزه شما فقيهي داريد كه اين فقيه از طهارت تا ديات را كار ميكند به او ميگويي بيا فقه الاخلاق به من بگو، به او ميگويي بيا فقه التربية به من بگو. در حالي كه شما نياز به تفقه به معناي عميق در گستره معارف اسلامي داريد؛ يعني ديگر آيهاي از قرآن از موضوع كار فقيه در نميرود. روايتي از روايات نيست كه فقيه بگويد به من ربطي ندارد.
وقتي شما ميخواهيد برويد تفقه بكنيد و اعتبار اسلام را در مورد هنر، اعتبار اسلام را در مورد جامعه، اعتبار اسلام را در مورد شهرسازي، اعتبار اسلام را در مورد سیاستگذاری اقتصادي، سیاستگذاری سياسي هر چيز ديگري بفهمي اينجا نياز به موضوع شناسي داري. حكمت عملي آن موضوع شناسي است كه فقيه بايد داشته باشد با آن به عرصه فقه و سنت و روايات مراجعه كند؛ يعني چه؟ يعني يك فقيه بايد بداند انسان چه قوايي دارد. اين قوا چه غاياتي دارند. اين قوا و غاياتشان چه نسبتي با يكديگر پيدا ميكنند. با چه روشي اینها ميتوانند به بهترين حالت تبديل بشوند. اين علم الاخلاق ميشود كه جزء حكمت عملي بود. يك ذره از آن اعتباريات نيست. همه آن حقيقي است. اين را دارد حالا سراغ روايات ميرود. در متون ديني تفقه ميكند. در تفقهش از متون ديني است كه ميتواند حالا اعتبارهاي شارع را در حوزه اخلاق بياورد. همینجور اقتصاد و همینجور حكمت. اعتباريات وقتیکه كشف شد ميتواند از حكمت عملي بيرون بيايد. وقتي از حكمت عملي بيرون آمد دغدغه شيخ و فارابي محفوظ ميماند. شما ميتوانيد موحد باشي و حكمت عملي داشته باشي. حكمت عملي براي چه چيزي؟ براي اينكه اين حكمت عملي بازوي فقيه به معناي عام شما بشود كه بتواند فقه السياسة داشته باشد. بتواند فقه الاجتماع داشته باشد. فقه الاخلاق داشته باشد و اين خروجي فقه السياسة و فقه الاخلاق است كه حالا بايد مشكلاتي كه داریم را حل بكند.
تاریخ انتشار: 1404/06/18
مجموعه فکرت درصدد است، مسائل روزِ حوزه اندیشه را با نگاهی جدید و در قالبهای متنوع رسانهای به تصویر بکشد.